زیز واین حکایت از گلستان سعدی است...
« شاعری پیش امیر دزدان رفت و ثنایی بر او بگفت . فرمود تا جامه از و برکنند و از ده بدر کنند. مسکین برهنه به سرما همی رفت . سگان در قفای وی افتادند . خواست تا سنگی بر دارد و سگان را دفع کند ،در زمین یخ گرفته بود ، عاجز شد ، گفت : این چه حرامزاده مردمانند ، سگ را گشاده اند و سنگ را بسته . »