☠         ☠☠
وقتى که حاتم.طایى از دنیا رفت، برادرش خواست جاى او رابگیرد. 
حاتم مکانى ساخته بود که هفتاد در داشت. 
هر کس از هر درى که مى خواست وارد مى شد و از او چیزى طلب مى کرد و حاتم به اوعطا مى کرد.
برادرش خواست در آن مکان بنشیند و حاتم بخشى کند! 
مادرش گفت: 
تو نمى توانى جاى برادرت را بگیرى،
 بیهوده خود رابه زحمت مینداز...!!
برادر حاتم توجه نکرد. 
مادرش براى اثبات حرفش، 
لباس کهنه اى پوشید و به طور ناشناس نزد پسرش آمد و چیزى خواست. 
وقتى گرفت از در دیگری رجوع کرد و باز چیزى خواست. 
برادر حاتم با اکراه به او چیزى داد.
چون مادرش این بار از در سوم بازآمد و چیزى طلب کرد، 
برادر حاتم با عصبانیت و فریاد گفت: تودوبار گرفتى و بازهم مى خواهى؟
 عجب گداى پررویى هستى! 
مادرش چهره خود را آشکار کرد و گفت: نگفتم تو لایق این کارنیستى؟ 
من یک روز هفتاد بار از برادرت به همین شکل چیزى خواستم و او هر بار مرا رد نکرد.
         ((بزرگان زاده نمیشوند٬ ساخته می شوند...))
hamid4030