20 مه 1928 روزی بود که در دیدار فینال جام حذفی اسپانیا، بارسلونا به مصاف رئال سوسیه داد رفت، بازی در استادیوم «ال ساردینرو شهر سانتاندر» با حضور 18 هزار نفر تماشاگر انجام شد. بارسلونا ابتدا با گل دقیقه 53 «جوزپ سامیتیر» که محبوب ترین بازیکن وقت بارسلونا به شمار می رفت 1-0 پیش افتاد اما گل دقیقه 83 «ماریسکال» بازی را به تساوی کشید و تکلیف قهرمان حالا باید در بازی 2 روز بعد یعنی 22 مه مشخص می شد.
در بازی تکراری «کریکی» برای تیم باسکی و «پیه را» برای بارسلونا گلزنی کردند تا باز هم کار به دیدار تکراری بکشد. در بازی سوم در 29 ژوئن بارسلونا نهایتا در ال ساردینرو با گلهای «سامیتیر» ، «آروچا» و «ساستره» در مقابل تک گل «زالدوا» که از روی نقطه پنالتی برای سوسیه داد به ثمر رسید فینال را 3-1 برد و برای هشمین بار فاتح جام حذفی شد.
در طول بازی نخست فرانس پلاتکو دروازبان مجارستانی بارسلونا بارها با شیرجه های خود مانع گلزنی بازیکنان سوسیه داد شد و در یک صحنه خطای وحشتناک «کولین» بازیکن سوسیه داد روی یک شیرجه بلند که پلاتکو روی پای کولین انجام داد باعث شد بازی متوقف و روی سر پلاتکو شش بخیه بخورد، با این حال پلاتکو به بازی ادامه داد. این اتفاق باعث شد «رافائل آلبرتی» شاعر معروف و بزرگ اسپانیایی به شدت تحت تاثیر این اتفاق قرار بگیرد و او شعر «ODA A PLATKO» را برای پلاتکو سرود که در روز 28 مه 1928 در روزنامه «LA VOZ DE CANTABRIA» چاپ شد.
آلبرتی همدوره جوانانی در اقامتگاه دانشجویانی در مادرید بود که سالها بعد نامشان همراه با او بر تارک هنر و ادب اسپانیا و دنیا درخشید. «فدریکو گارسیا لورکا» ، «سالواردور دالی» ، «لوئیس بونوئل» و «ویسنته آلیخاندره» از جمله همین هنرمندان بودند که هسته اولیه نهضت ادبی «نسل 27» را پایه ریزی کردند.
فرانس پلاتکوی مجار که لقب «خرس بور» را یدک می کشید در سال 1898 یک سال پیش از تاسیس بارسلونا در بوداپست به دنیا آمد و در سال 1923 جانشین ریکاردو زامورای افسانه ای در بارسلونا شد و تا سال 1930 در بارسلونا ماند. پلاتکو به بارسلونا کمک کرد تا در اولین دوره رقابتهای لالیگا در فصل 1928-29 با هدایت جیمی بلیمی انگلیسی به قهرمانی برسد.
پلاتکو مجموعا در 7 سال حضورش در بارسلونا 189 بار پیراهن بارسلونا را پوشید و به عنوان بازیکن به افتخاراتی چون قهرمانی لیگ، 3 قهرمانی کوپا دل ری و 6 قهرمانی کاتالونیا رسید و بعدها به عنوان سرمربی دوباره به بارسلونا برگشت و در فصل 1955-56 در آخرین سال سرمربیگری اش و با اتکا به ستارگانی چون «لوئیز سوارز» و «لادیسلائو کوبالا» رکورد 10 پیروزی متوالی در لالیگا (بین 25 دسامبر 1955 تا 4 مارس 1956) را به دست آورد که تا سال 2005 و تا دوران فرانک رایکارد ادامه داشت.
پلاتکو در 2 سپتامبر 1983 در سن 84 سالگی در سانتیاگو پایتخت سیلی درگذشت. تاریخ بارسلونا هرگز او را با عنوان اولین دروازبان فاتح لالیگا و یکی از اساطیر اولیه اش فراموش نخواهد کرد.
شعر آلبرتی مضمونی ساده ولی زیبا داشت و به خوبی رشادت های او را نشان داد.
ODA A PLATKO
هیچکس فراموش نمی کند، پلاتکو!
نه! هیچکس، هیچکس هیچکس!
خرس بوری از مجارستان
دریا هم نمی تواند در مقابل تو بایستد و از خود دفاع کند
نه باد و نه باران
نه دریا و نه باد، پلاتکو!
خون پلاتکو، خون روشن
دروازبانی در گردباد، در رعد و برق
نه! هیچکس، هیچکس،هیچکس
پیراهن های آبی و سفید ( سوسیه داد )
در مقابل تو به پرواز در آمدند
با خون در دهان تو!
پلاتکو! پلاتکو!
تو کلید هستی پلاتکو، کلیدی شکسته
کلیدی طلایی برای دروازه ای طلایی!
چشم او دریایی از خون شد
اما او با همان وضع برگشت
با خونریزی در چشمانش
برای تو! خون مجارستان!
در قلبش پر از امید
قهرمان آبی اناری
با بال شکسته، بدون پر
همه برای تو پلاتکو!
به افتخار بازگشت تو!
و...
Ni el mar,
que frente a ti saltaba sin poder defenderte.
Ni la lluvia. Ni el viento, que era el que más rugía.
Ni el mar, ni el viento, Platko,
rubio Platko de sangre,
guardameta en el polvo,
pararrayos.
No nadie, nadie, nadie.
Camisetas azules y blancas, sobre el aire.
Camisetas reales,
contrarias, contra ti, volando y arrastrándote.
Platko, Platko lejano,
rubio Platko tronchado,
tigre ardiente en la yerba de otro país.
¡ Tú, llave, Platko, tu llave rota,
llave áurea caída ante el pórtico áureo !
No nadie, nadie, nadie,
nadie se olvida, Platko.
Volvió su espalda al cielo.
Camisetas azules y granas flamearon,
apagadas sin viento.
El mar, vueltos los ojos,
se tumbó y nada dijo.
Sangrando en los ojales,
sangrando por ti, Platko,
por ti, sangre de Hungría,
sin tu sangre, tu impulso, tu parada, tu salto
temieron las insignias.
No nadie, Platko, nadie,
nadie se olvida.
Fue la vuelta del mar.
Fueron diez rápidas banderas
incendiadas sin freno.
Fue la vuelta del viento.
La vuelta al corazón de la esperanza.
Fue tu vuelta.
Azul heróico y grana,
mando el aire en las venas.
Alas, alas celestes y blancas,
rotas alas, combatidas, sin plumas,
escalaron la yerba.
Y el aire tuvo piernas,
tronco, brazos, cabeza.
¡ Y todo por ti, Platko,
rubio Platko de Hungría !
Y en tu honor, por tu vuelta,
porque volviste el pulso perdido a la pelea,
en el arco contrario al viento abrió una brecha.
Nadie, nadie se olvida.
El cielo, el mar, la lluvia lo recuerdan.
Las insignias.
Las doradas insignias, flores de los ojales,
cerradas, por ti abiertas.
No nadie, nadie, nadie,
nadie se olvida, Platko.
Ni el final: tu salida,
oso rubio de sangre,
desmayada bandera en hombros por el campo.
¡ Oh, Platko, Platko, Platko
tú, tan lejos de Hungría !
¿ Qué mar hubiera sido capaz de no llorarte ?
Nadie, nadie se olvida,
no, nadie, nadie, nadie