فصل بیست و پنجم: روزی که کار تمام شد
میخواهم زندگی پس از مربیگری را به آرامش کامل، نشستن و چرت زدن بگذرانم.
نباید اینطور تمام میشد. هجده سال در ناتینگهام فارست بودم و چهل و یک سال در فوتبال، این کارنامه نباید اینطور غمبار به پایان میرسید. نباید اینطور انگشتنما میشدم. خونی تازه در رگ فوتبال بودم و باید زیر آسمانی آفتابی از آن کنار میرفتم. نه آن آسمان سنگین، پر از ابرهای سیاهِ تردید. دست و پنجه با تهدیدی به اسم سقوط که به سرعت به حقیقت تبدیل شد. بدترین فصل عمر من بود چون نخستین باری بود که فصل بدی داشتم.
آن فصل برای یک مرد جوان شاید قابل تحمل بود اما در پنجاه و هشت سالگی، درد آن طاقتفرسا بود. هفتهها بود که به بازنشستگی فکر میکردم. با خانواده و همکارانم در مورد آن صحبت کرده بودم. این حق را داشتم که خودم بازنشستگی را اعلام کنم، نباید افتخار آن نصیب کس دیگری میشد. هنوز درد را احساس میکنم و گاهی اشک میریزم بابت روزی که کار برایان کلاف در فوتبال انگلیسی به پایان رسید. صبحِ روزی که کار به پایان رسید، به رونی فنتون زنگ زدم. دوشنبه بیست و ششم آوریل 1993 بود. روز پیش از آن، ساندی پیپل گزارشی منتشر کرد که یکی از اعضای هیئت مدیره فارست، کریس ووتون ادعا میکرد تلاشهایی برای اخراج من صورت گرفته است. ادعا میکرد نوشیدن بیش از اندازه من، باعث شده کیفیت مربیگریام تحت الشعاع قرار بگیرد. میگفت قبل از ظهر، سیاه مست میکنم.
به رانی گفتم میخواهم آن مدیر را ببینم. میخواهم تکلیف آن حرامزاده، ووتون را مشخص کنم. خبرنگارانی دور خانه من رژه میروند. باید از خانهام در کوارندون بیرون بیایم، در خانه تو همدیگر را ببینیم؟ ران با ماشین به آن سمت آمد و سوارم کرد. به خانه او رفتیم و به فرد ریچر مدیرعامل فارست ملحق شدیم. موضوع جلسه، بحث در مورد اتهامات ووتون بود، نه هیچ چیز دیگر. میخواستم بدانم رئیس باشگاه چه کاری در قبال او انجام خواهد داد. باید اعتراف کنم، پس از حدود یک ساعت صحبت بود که رو به رئیس گفتم میدانی که قرار است آخر فصل بازنشست شوم؟ فکر میکنم کمی سوپرایز شد، همینطور رانی چون با اینکه این باور وجود داشت که کنار میروم، هنوز آن را به زبان نیاورده بودم. فرد به صندلی تکیه داد و گفت عجب! حدس میزدم اما نمیدانستم چه زمانی دقیقا کنار میروی.
هنوز موضوع بحث ووتون بود. به ریچر گفتم میخواهم آن زباله از باشگاه بیرون شود. گفت فعلا معلق شده. باید جلسهای فوقالعاده برگزار شود تا از باشگاه اخراج شود. علاقهای به این مسائل روتین نداشتم. جلسهای با سهامداران نیاز بود، باید رایگیری و اخراج او تصویب میشد. تنها میخواستم ووتون از مقابلم حذف شود. نمیخواستم هرگز در اتاقی باشم که او هم هست. فرد ریچر که برای همیشه قدردان او خواهم بود؛ گفت اگر نیاز باشد حتی در دادگاه شهادت میدهد اتهامات ووتون صحت ندارد. از او تشکر کردم. نمیخواستم مدیرعامل به خاطر این مسئله دست به هر کاری بزند. تصمیمات بد من مسبب بود و نمیخواستم کسی بابت آن آسیب ببیند.
باید در جایی که باید متوجه میشدم کار تمام شده و اعلام بازنشستگی میکردم. ریچر بیقرار بود و میخواست به سرعت خانه فنتون را ترک کند. گفت به سرعت به باشگاه باز میگردد تا با پل وایت، معاون باشگاه جلسه داشته باشد و بعد تقاضای کنفرانس مطبوعاتی در خصوص ووتون کند. ران و من باور داشتیم میخواهد در خصوص معلق شدن ووتون به رسانهها بگوید، نه چیزی جز این. وقتی خانه را ترک میکرد، چیزی در مورد میل به اعلام بازنشستگی من نگفت. نباید این کار را میکرد، صحبتی خصوصی بین ما سه نفر بود. بازنشستگی به من مربوط بود و قصد داشتم چند روز بعد آن را به اطلاع عموم برسانم. نه بلافاصله پس از صحبتهای زشت ووتون.
نمیدانستم چه در سر ریچر میگذرد اما به هیچ وجه فکر نمیکردم حرفی نسنجیده بزند. شاید درگیر استرس شده بود و عنان از کف داده بود اما پس از اینکه گفت ووتون بابت حرفهایش محروم شده، افزود برایان در پایان فصل بازنشست میشود. چقدر فریبنده!
موضوع ووتون از اهمیت افتاد. دیگر کسی به آن اهمیت نمیداد. فکر نمیکنم پاراگرافی در روزنامههای روز بعد به مسئله او اختصاص یافته باشد. وقتی از خانه فنتون به سمت کوارندون آمدم، هنوز نمیدانستم چه اتفاقی قرار است رخ دهد. تواقف کرده بودم که به جان سدلر نویسنده روزنامه سان دیدار کنم، سالها بود با هم کار میکردیم. میخواست در مورد اوضاع ووتون بداند اما پیش از اینکه به دیدار من بیاید، خبر کنفرانس مطبوعاتی ریچر به او رسیده بود. به او گفتم چیزی در مورد مزخرفاتی که ووتون گفته نمیگویم. او معلق شده و این برای زمان حاضر کافی است. گفت ووتون را فراموش کن. به خاطر رضای خدا در مورد بازنشستگی صحبت کن. حدس زدم شاید از دفترم در باشگاه چیزی درز کرده باشد. گفتم بازنشستگی؟ چه کسی چنین چیزی گفته است؟ گفت فرد ریچر گفت. کنفرانسی مطبوعاتی در باشگاه بود. در مورد معلق شدن ووتون صحبت میکرد و بعد به بازنشستگی تو در پایان فصل اشاره کرد. با توجه به صحبتهایی که دیروز در رسانهها در مورد اتهامات ووتون بود، زمانبندی بدتری نمیتوانستی پیدا کنی.
حرف جان را باور نمیکردم. تا چند دقیقه بعد که باربرا به سرعت به اتاق نشیمن آمد و گفت چه خبر شده است؟ چه کار کردی؟ در خبر ساعت یک شنیدم که میخواهی در پایان فصل بازنشست شوی. چرا خبر را اینطور اعلام کردی؟ سالها در این خصوص صحبت کردیم و این همه زمان برای اعلامش داشتی، چرا امروز؟ درست بعد از صحبتهای ووتون؟ باید همه را دعوت میکردی و ثابت میکردی مسئله صحت ندارد. باید دیوانه شده باشی. گفتم من هنوز چیزی اعلام نکردهام. صبح در مورد ووتون حرف زدیم. قرار بود کنفرانس مطبوعاتی در این خصوص باشد. قرار نبود فرد در مورد بازنشستگی من وراجی کند. او دیوانه شده است.
اشتباه کرده بودم. وقتی به بازنشستگی مقابل ریچر اشاره کردم، باید میگفتم که مسئله بین خودمان بماند. اینکه به هیچکس در خصوص آن چیزی نگو، خودم آن خبر اعلام میکنم. در زمانی مناسب و وضعیتی بهتر. باید میگفتم تنها در مورد آن ووتون بیشرم حرف بزن. چیزی که ریچر افشا کرد، از ارزش مسئلهای که یک دهه در خانه در خصوصش صحبت کرده بودیم، کاست. رنگ از صورت باربرا و بچهها پریده بود. میدانستند قصد بازنشستگی دارم. میدانستند خسته شدهام. میدانستند انرژی من رو به پایان است. یک خانواده بودیم و مسائل مهم به شور گذاشته میشد.
همسر محبوب من دوست نداشت با رسانهها صحبت کند. از اینکه تصویرش پخش شود متنفر بود. البته او بود که سی و چند سال پیش به من جواب مثبت داد و چه کسی جز خودش را میتواند از این بابت ملامت کند؟ اما به خاطر بازنشستگی من با رسانهها حرف زد. او و بچهها دور هم جمع شدند و بیانیهای قراعت شد. همگان را مطمئن کردند که برای بازنشستگی سالها برنامه ریزی کردهایم و برای زمانبندیای که ریچر در نظر گرفت، ابراز تاسف کردند. زنی عصبانی مقابل دوربینها بود که میخواست جلوتر از شوهرش در مرکز توجه باشد. تلاش این بود که خراب کاری ریچر درست شود اما کینهای نداشتم. به عنوان یک مرد او را دوست داشتم و میدانستم غرضی از اعلام بازنشستگی من نداشت. کاری که کرد غیرقابل پیش بینی بود، حتی با اینکه باعث شد این باور جا بیفتد که استعفا میدهم، نه اینکه بازنشست شوم. چهار سال بود که به بازنشستگی فکر میکردم!
کنار رفتن من، هیچ شباهتی به دوران درخشان گذشتهام نداشت. یک کابوس تمام عیار بود. مرتب به خودم میگفتم دو سال پیش باید کنار میرفتم. زمان مناسب برای انجام اعمالی خاص وجود دارد و زمانی که نباید آنها را انجام داد. زمانی برای خرید و فروش بازیکن. زمانی برای رفتن به تعطیلات یا در خانه ماندن. زمانی که به دوستان نیاز دارید و زمانی که -احتمالا با حماقت- فکر میکنید بدون نصیحت آنها موفق میشوید. در جریان آن فصل فاجعهبار، هر بار که در آینه دستشویی خودم را دیدم، گفتم باید زودتر کنار میرفتی پیرمرد! زمان مناسب را از دست دادی. گاهی هنوز با خودم فکر میکنم که پس از بازی فینال جام حذفی کنار رفتم. میشد آن زمان کنار بروم و زمانی دیگر به شکلی دیگر به فوتبال باز گردم. اما غرور از من دور و دورتر شد. از وقفهای که در فشار و تنش به وجود میآمد، لذت میبردم. سگم را برای پیادهروی بیرون میبردم، پاپیون میزدم برای ضیافت شامی میرفتم که نیازی به سخنرانی من نبود. اوه بله، از سالها پیش همین کارها را انجام میدادم.
وقتی بازنشستگی نزدیک شد، مرتب این جمله که به اندازه کافی از سر گذراندهام، به ذهنم خطور میکرد. روزنامهها شروع به اشاره به آن میکردند. برخی در خصوص سلامتی من چیزهایی مینوشتند. برای سالها در دوره اول حضور در رادیو BBC، تری ووگان صبحها من را به استودیو میکشاند. معمولا مردم، من را خندان و سرخوش در حال رانندگی در بزرگراه A521 میدیدند. خورشید طلوع کرده بود و مرسدس مثل یک رویا میتاخت. ووگان من را به خنده وا میداشت. چه کسی میتوانست صبحهایی مانند فصل آخر را پیشبینی کند؟ مشکل این نبود که محبوبیتم را از دست داده باشم. مسئله این بود که دیگر دلیلی برای خندیدن پیدا نمیشد. وقتی تیم در انتهای جدول باشد، لبخند زدن دشوار است.
خاطرات گاهی کمک میکرد، برای مثال خاطره روزی که در کاخ باکینگهام نشان OBE دریافت کردم. ملکه در مورد وضعیت فوتبال انگلستان از من پرسید و گفتم بهتر از هر وقت دیگر است، خانم. گفت اوه بله و این را اطمینان دارم از ته دل گفت. نشان لیاقتی که از دانشگاه ناتینگهام گرفتم و همینطور نشان آزادی این شهر. به رسمیت شناخته شدن از سوی دیگرانی که خارج از فوتبال هستند، ادای احترامهای همگانی به شما میگوید که همهچیز جنجال و ناراحتی نیست. اثرتان را میگذارید و با آن شناخته میشوید.
دو عروس فوقالعاده دارم. سوزان، همسر سایمون و مارگارت، همسر نایجل. همینطور سه نوه که به آنها جکی کوگان، اوه سوزانا و والتر میگویم. والتر یک دختر کوچک است. زیاد آنها را میبینم چون نزدیک به ما زندگی میکنند. گاهی که عصبانی میشدم، باربرا یادآوری میکرد فراموش نکن که تا چه اندازه خوششانس هستی. فرزندان و نوههایی داری که ممکن بود در بورنموث زندگی کنند. همین باعث میشد به یاد بیاورم که تا چه اندازه خوششانسم. به خصوص اینکه حتی اگر پول زیادی به من بدهید حاضر نیستم با قطار یا ماشینم تا آن سمت کشور بروم. آنها کودکانی جذاب و خوشرفتار هستند. کمی هم شبیه به من هستند. آنها تنها نقاط آرامش فصل آخر مربیگری من بودند.
وقتی کار خود را در نخستین دوره لیگ برتر شروع کردیم، باور داشتم که خورشید دوباره میتابد. اینکه شانس بهتری پیش روی ما خواهد بود. هیچوقت توانایی گرفتن تصمیم را از دست ندادم اما میدانم که باید مدافع دیگری میخریدم و همینطور یک گلزن. مشکل، فاصله سِنی نبود. برخی فکر میکنند مربیان پا به سن گذاشته ارتباط خود با بازیکنان و احترام نزد آنها را از دست میدهند پس باید بروند. اعتبار برایان کلاف زیر سوال نبود. حداقل همه چیز عادی به نظر میآمد. اما به تدریج، در حالی که در انتهای جدول بودیم، فشار بیشتر و بیشتر میشد. همه نگران بودند که چرا به مرییگری ادامه میدهم، به خصوص اینکه مدتی طولانی بود مربیگری میکردم.
به شما میگویم چه چیزی باعث میشود یک مربی به کار ادامه دهد، شانسِ سه امتیاز. وقتی تیم برنده میشود، صدای مخالف پایین میآید؛ در بین روسای هیئت مدیره، تماشاگران، دوستان، آشنایان و خبرنگاران. در سال آخر به اندازه کافی امتیاز نمیگرفتم که کار را برایم ساده کند، اولین بار بود که این اتفاق رخ میداد. به چیزی که یک بار دان هاو2 گفته بود فکر میکردم: مربی باید تیم را تهییج کند، اما چه کسی مربی را تهییج میکند؟
پشیمانیهای زیادی در زندگی ندارم، یکی از آن معدود افسوسها این است که کاش میشد بیشتر از موفقیتهایم لذت ببرم. در دربی و فارست خیلی زود به موفقیت رسیدیم. یک سال موفق و سال موفقی که پس از آن میآمد. هیچوقت مانند افرادی که با با آنها قرارداد میبستم، یک تعطیلات تمام و کمال نداشتم. در فارست خیلی زود به دسته اول صعود کردیم و بعد قهرمان شدیم. بعد به سرعت قهرمان اروپا شدیم و این کار را تکرار کردیم. با تیلور و بدون او؛ ومبلی، ومبلی، ومبلی. حالا برای اولین بار قدمی به عقب برمیدارم و میگویم کلافی، تو اثرت را گذاشتی و به مردم شادی بزرگی دادی. تمام شده اما هنوز لذتبخش است.
جفری بایکوت (بازیکن کریکت اهل یورکشایر)، جفری بایکوت پیر و عزیز، وقتی فارست در اولین تلاش به لیگ برتر بازگشت با باربرا تلفنی حرف زد و گفت اینکه فارست به این سرعت به لیگ برتر بازگشته، دلیلش برایان بوده است. تفکری مهربانانه است اما نمیتوانم به این چیزها فکر کنم. خوشحالم که فرانک کلارک به سرعت سکان هدایت تیم را گرفت. خوشحالم که او را پیشنهاد دادم. یک سوم عمرم را در نایتنگهام گذارندهام و کنار رفتن آنها از سطح اول، برایم عذاب آور بود. هنوز هم نتوانستهام با احساس سقوط مقابله کنم. طعم اسید را زیر لب احساس میکنم. طعم شکست. به دلایلی دوست داشتم رونی فنتون جانشین من شود اما در نهایت هیئت مدیره کسی را انتخاب کرد که سالها پیش پیشنهاد داده بودم. فرانک کلارک با انتظارات زیادی از تیم روبرو است. جانشینی من در باشگاه چنین چیزهایی را به دنبال دارد. باید به او خسته نباشید بگوییم و نفس خود را حبس کنیم چون شکست3 نباید برای مرد خوبی مانند او اتفاق بیفتد.
همانطور که گفتم، در تلاش بودم پس از بازنشستگی به طور کامل ارتباطم را با فارست قطع کنم. نمیخواستم کار فرانک را مختل کنم. البته ارتباطاتی معمول با دو نفر از آنها یعنی آلن هیل و آرچی گمیل و همینطور منشی وفادارم کرول واشنگتون داشتم که مسائل تجاری من را نیز سر و سامان میداد. کرول کوچکجثه، برای ده یا یازده سال مراقب من بود، که بابت آن از او تشکر میکنم. تصور کنید منشی رئیسی چون من باشید و ارتباطی که این بین است، تماموقت باشد.
تولد هیچ بچهای را ندیدم. بریده شدن بند ناف را به چشم ندیدم و علاقهای به دیدن آن نداشتم. دوست نداشتم تولد هیچکدام از فرزندانم را ببینم. همینطور نمیخواستم تولد دوباره فارست را ببینم. امیدوارم هنوز قوانینی که وضع کردهام آنجا وجود داشته باشد. تیمی به آنها دادم که به یاد داشته باشند و استادیومی که صد سال دوام خواهد داشت. برای آنها جامهای زیادی بردم و وقتی بازنشست شدم، مدیرانی که در جایگاه سلطنتی ومبلی مینشستند و دستمزد من را پرداخت میکردند، به من یک کاسه نقرهای زیبا هدیه دادند.
در بیست و سوم آگوست شاهد بازی نایجل برای لیورپول بودم. با این میل که بروم و بازی او را در لیورپول یا هر جای دیگر ببینم مقاومت کردم؛ به طور کل هیچ مسابقهای را در سال اول بازنشستگی از نزدیک ندیدم. جدا از میل به بریدن خودم از فوتبال برای مدتی معقول، نمیخواستم توجهها را به سوی خودم در آنفیلد یا هر زمین دیگری معطوف کنم. پس تا دومین هفته از فصل جاری زمان برد که برای دیدن مسابقهای بروم. با ران فنتون و کالین لارنس به کاونتری رفتیم تا بازی پسرم برای باشگاهی که دو میلیون پوند بابتش پرداخت کرده بود را ببینیم. باید بگویم تجربهای بود که از آن لذت بردم. احتمالا اگر او را در بازی تیم اصلی، نه تیم رزرو میدیدم بیشتر لذت میبرم. میدانم نمیتوانم در این موضوع بیطرف صحبت کنم اما او بهتر از این حرفها بود.
نایجل مدت کمی پس از من فارست را ترک کرد، هرچند مرتبههای بسیاری از خود پرسید چرا لیورپول را انتخاب کرده است. شاید بهتر بود پیشنهاد رونی فنتون را میپذیرفت و قرارداد جدیدی امضا میکرد. اما مقاومت کرد و منتظر ماند تا ببیند پدرش چه تصمیمی میگیرد. زمانی زیادی باشگاه را منتظر نگه داشت و در پایان هم قرارداد نبست. اما روی کین قراردادی جدید بست. پسرک ایرلندی که رونی فنتون او را از کوب کنجرز پیدا کرده بود، بیست هزار پوند دریافت کرد تا پای قراردادی جدید امضا کند. چه قضاوتی خوبی هم داشت! وقتی فارست او را با 3.75 میلیون پوند به منچستریونایتد فروخت، مبلغ بازنشستگی خود را در آورد. ششصد و پنجاه هزار پوند از آن مبلغ را صاحب شد، به آن پاداش وفاداری میگفتند. چطور وفاداریای که پس از امضای قرارداد جدید با فارست، تا زمان پیوستن به منچستریونایتد، پنج دقیقه هم برای باشگاه بازی نکرده بود؟
پسرم با دو میلیون پوند به لیورپول پیوست و چیزی از فارست دریافت نکرد. شاید بگویید لیاقت دریافت مبلغی را نداشت، اینکه تا وقتی در فارست بود حقوق خود را دریافت کرد. حتی خواهرش الیزابت میگفت پول زیادی دریافت میکند، اعتقاد داشت به طور کل فوتبالیستها بیمورد حقوق بالایی دارند. مشکلی نیست. اما یک جای کار مشکل دارد که اجازه میدهد پسری بابت سه سال حضور در باشگاه ششصد و پنجاه هزار پوند دریافت کند و دیگر که ده سال در باشگاه بوده، چیزی دریافت نکند. تنها تفاوت امضا پای یک برگه قرارداد بود. 1993 برای هیچکدام از افراد خانواده کلاف، عدد خوبی نبود.
پاورقی:
- حالا، همینطور به اسم راه برایان کلاف شناخته میشود.
- مربی و بازیکن آرسنال که به عنوان بازیکن با وست بروم و به عنوان سرمربی با آرسنال قهرمان جام حذفی شد.
- فارست در دو فصل نخست حضور مجدد در لیگ برتر، سوم و نهم شد و بعد در سال 1997 بار دیگر در جایگاه بیستم جای گرفت و سقوط کرد. آنها بار دیگر در اولین تلاش، به لیگ برتر رسیدند اما دوباره سال 1999 آخر شدند و از آن تاریخ تاکنون به لیگ برتر بازنگشتهاند.