بهار سال 1981 بود. در بیلبائو باران می بارید و خانواده کاسیاس فرناندز با نگرانی منتظر تولد اولین فرزندشان بودند. آنها هنوز نمی دانستند که بچه دختر است یا پسر. ماریا کارمن دختر دوست داشت و خوزه لوییس پسر می خواست و از آنجا که آن زمان سونوگرافی نبود، شک و شبهه تا آخرین لحظه باقی می ماند. صبح یک روز ماریا برای پیاده روی در اطراف Casco Viejo بیرون رفته بود و وارد یک کفش فروشی شد که پوتین بخرد.
فروشنده توجه خاصی به او داشت. 50 ساله به نظر می رسید. مرد می خواست خوب به نظر برسد و از من پرسید که چطور لهجه باسکی ندارم؟ من به او گفتم که اهل مادرید هستم ولی اینجا زندگی می کنیم و قصد دارم برای تولد فرزندم به مادرید برگردم. خیلی خنده دار بود که فوراً شروع کرد به پرسیدن علت این که چرا می خواهم به مادرید برگردم. او به من گفت می داند که بچه من پسر خواهد بود و مطمئن است که یک فوتبالیست خواهد شد. پس باید آنجا بمانم و فرزندم را در بیلبائو به دنیا بیاورم تا هم بتواند در اتلتیک بازی کند و هم رئال مادرید. چرا که اگر برمی گشتم او باید "فقط" برای رئال مادرید بازی می کرد. "اون ایکر کوچولوئه که تو لباس اتلتیکه" سی سال بعد Maria Carmen به خوبی اون لحظه را به خاطر می آورَد. هر موقع کسی به او می گفت پسر دار خواهد شد نگران می شد، و این مرد حتی فراتر رفت و گفت که پسر او فوتبالیست خواهد بود. او جواب داده بود: "چه فوتبال بازی کند و چه نکند لطفا من را راحت بگذار. تنها چیزی که می خواهم این است که بچه سالم باشد. به علاوه دوست دارم دختر باشد و مثل مادرش فوتبال دوست نداشته باشد." آن مغازه دار درست می گفت. آن بچه یک پسر فوتبالیست به دنیا آمد و از آنجا که در مادرید متولد شد پدرش تصمیم گرفت فقط برای رئال مادرید بازی کند. پدرش آنقدر در این باره اطمینان داشت که اجازه نداد ایکر هیچ تیمی را انتخاب کند تا زمانی که پیراهن آبی تیم لوسادای رئال را بر تن کند.
ماری کارمن و خوزه لوئیس شکی نداشتند که اسم پسرشان ایکر خواهد بود. آنها قبلا با خانواده درباره اسم صحبت کرده بودند و این اسمی بود که بیشتر دوست داشتند. معادل خاصی برای ایکر در اسپانیایی وجود ندارد. مخفف "ایکرنه" است و آن به معنی دیداری است که خبر خوش به همراه دارد. کودکی ایکر در Móstoles شبیه هر بچه دیگری بود. او خیلی زود راه رفتن را یاد گرفت و کمی بعد به توپ فوتبال علاقه نشان می داد. همان طور که پدرش عاشق فوتبال بود، او نیز علاقه مند شد. برخلاف مادرش که هیچ چیز درباره این ورزش نمی دانست و علاقه هم نداشت که بداند. بدون هیچ خواهر و برادری، پدرش تنها هم بازی او شد و در سن 6-7 سالگی هیچ یکشنبه ای نبود که آن دو به زمین فوتبال مدرسه Joan Miró نروند و فوتبال بازی نکنند. ایکر معمولا مستقیم به سمت دروازه می رفت. خیلی کم پیش می آمد که بخواهد به عنوان مهاجم بازی کند. حتی وقتی پسرهای محل هم بازی تهاجمی انجام می دادند، نظر او عوض نمی شد. او از چارچوب دروازه تکان نمی خورد. او معمولا با پسر های بزرگتر از خودش بازی می کرد که از شجاعت این بچه تعجب می کردند که توپ را با شجاعت از همه می گرفت و از شیرجه زدن روی زمین سفت هیج ترسی نداشت. وقتی 8 ساله بود Poviso یک تیم از Móstoles میخواست که او وارد تیمش شود اما در نهایت این اتفاق نیفتاد. کلاس اول تا پنجم خود را در مدرسه Pablo Picasso و کلاس ششم تا هشتم را در مدرسه Vicente Aleixandre گذراند. پس از آن برای دوره دبیرستان خود به مدرسه Cañaveral رفت. او دانش آموز خوبی بود و همیشه به دنبال فوتبال بود. البته کاراته هم دوست داشت و یک کمربند نارنجی گرفت. همه پسرهای بزرگتر که همسایه بودند به خوزه لوئیس می گفتند که پسرش دروازه بان خوبی است، شجاع است، به خوبی شوت می کند و واکنش های خوبی دارد. همه ی اینها چیزهای خوبی برای یک دروازه بان است. یک روز یکی از آنها به او گفت که تبلیغی را در روزنامه مارکا دیده است که رئال مادرید قصد دارد از بچه های متولد 1981 تست بگیرد. خوزه لوئیس اطلاعات گرفت و به سانتیاگو برنابئو رفت. ماه ژوئن 1990 بود. ایکر تازه 9 ساله شده بود. خوزه لوئیس درخواست فرم کرد، آن را پر کرد و به موستولس برگشت. در راه با خود فکر می کرد که هیچ چیز برای از دست رفتن وجود ندارد و پسرش باید از شرایط ممکن استفاده کند.
سنجش ...
چرا رئال مادرید را انتخاب کرد و اتلتیکو یا هر تیم دیگری که به خانه شان در جنوب مادرید نزدیک تر بود را انتخاب نکرد؟ به این خاطر که خوزه لوئیس معتقد بود اگه رئال مادرید او را قبول نکرد وقت کافی برای قبولی در باشگاه های دیگر هست. در ماه سپتامبر بود که خواستند از ایکر تست بگیرند. شبیه یک بازی تمرینی بود و نه بیشتر. به او گفتند که با تو تماس خواهیم گرفت. ماه ها گذشت و هیچ تماسی گرفته نشد. تا ژانویه خبری نبود. اما 12 ژانویه 1991 روز بزرگی بود. ایکر هیچ وقت آن روز را فراموش نمی کند.
"من حتی یادم نیست که روز تست چطور بودم. فکر می کنم بیشتر از حد معمول نگران بودم. تنها چیزی که یادم می آید این است که چطور همه چیز تمام شد. ما به زمین Ciuad Deportiva رفته بودیم. از وقتی 6 ساله بودم می دانستم که می خواهم دروازه بان شوم. خاله و دایی ام به من یک جفت دستکش هدیه داده بودند و از آن جا که هیچ وقت آنها را در نمی آوردم، همیشه به درون دروازه می رفتم. آن موقع کسی دوست نداشت دروازه بان شود. وقتی 8 ساله بودم برای تست دادن رفتم، اما آنها به من گفتند که خیلی کوچکم و آنها بعدا به من زنگ می زنند. سه یا چهار ماه گذشت و آنها زنگ نزدند. مادرم به من می گفت امیدی نداشته باشم چرا که آنها تماس نخواهند گرفت و آنها به همه ی بچه ها این حرف را زده اند تا نا امید نباشند. اما آنها به من زنگ زدند و گفتند که اسمم را برای شرکت در "جام اجتماعی" نوشته اند."
این اولین قدم بود. بعد از آن رئال مادرید روش خاص خودش را برای پرورش بازیکنان داشت. ایکر برای حضور در آن مسابقات معرفی شد. آن شانزدهمین دوره این مسابقات بود و شانزده تیم (پسران 8 تا 11 سال) در آن شرکت می کردند. در آنجا هر کدام از بازیکنان وارد تیم خود می شدند. ایکر در گروه بنجامین بود و به تیم لوسادا (نونهالان رئال) پیوست.Antonio Mezquita مسئول پرورش این بچه ها بود. یکی از مربیان تاثیر گذار رئال مادرید که کل روز را در Ciudad Deportiva می گذراند. او کسی بود که ایکر را کشف کرد. شکی در آن نیست و خیلی های دیگر مثل رائول اولین بار توسط او کشف شدند. مسکیتا می دانست که این پسر 9 ساله توانایی این را دارد که روزی دروازه بان رئال مادرید شود و در تمام اوقات او را حمایت می کرد. در زمین قدیمی سیوداد دپورتیو داستان اینطور بود که یکی از دوستان قدیمی مسکیتا، دون خولیو، (که یکی از هوادارانی بود که روحیه کشف استعداد داشت) پیشرفت پسرک را در زمین های موستولوس دیده بود و او را به دوستش معرفی کرده بود. اولین روز برای خوزه لوئیس فراموش نشدنی بود. اولین دیدار در سیوداد دپورتیوا. در صندلی قرمز 124 نشسته بود. "آنها به ما اجازه دادند که در اطراف زمین بنشینیم و در سمت چپ زمین بازی باشیم. لوسادو مقابل لاپتگوی بازی می کرد. ایکر نیمه دوم وارد زمین شد. او خوب و آرام بود. همان طوری بود که می خواستم آرام باشد و آرام بماند. به او گفته بودم اگر انتخاب شود که خیلی خوب است. اما اگر نشد هم مهم نیست." تیم ایکر 7-1 باخت و او پنج گل خورد. تیم هیه رو در آن مسابقات برد. لوسادا بین 6 تیم پنجم شد. سه برد، سه تساوی و 9 باخت داشت. 46 گل زد و 65 گل خورد. "ما رسیدیم و فوراً از ما خواستند که بازی کنیم. من فکر کردم که حتما یک جلسه تمرینی یا یک تست دیگر است. حتی لباس مناسب هم نداشتم. این طوری 5 گلی که خورده بودم را برای خودم توجیه می کردم."
ایکر تحت تاثیر صحبت های آنتونیو مسکیتا پس از آن اتفاق قرار گرفته بود. "او خیلی صادقانه حرف می زد، ما بچه بودیم اما این را درک می کردیم، یا حداقل من که درک می کردم. او به ما گفت که ما 200 نفریم و باید 40 تا از بهترین های ما را انتخاب کنند. بعد از آن 20 نفر می شویم و نهایتا از این تعداد یک یا دو نفر به تیم اصلی راه پیدا می کنند. این حرف ها را به خوبی یادم هست چرا که دقیقا اتفاق افتاد