طرفداری- همچنان که بزرگ می شدم، فوتبال تمام زندگی ام را احاطه کرده بود. تمرین، درس خواندن و تماشای فوتبال. حتی در پلی استیشن هم فوتبال بازی می کردم. تمرکزم بر روی این ورزش بود. مخصوصا که عاشق بازیکنان خلاق بودم. همیشه می خواستم شبیه استادانی چون زیدان و کاکا و هملت [اشاره به پدرش] باشم! زندگی سخت بود. چون مادرم هم باید مادری می کرد، هم پدری. برای یک زن، انجام این کارها در یک جامعه سخت است. او به خاطر من دوام می آورد. هیچوقت از یادم نمی رود همیشه گاهی با من سرسختانه رفتار می کرد؛ درست مثل یک پدر.
به قلم هنریک مخیتاریان در The Players Tribune؛ روزها گذشت و پدرم هیچوقت نیامد (بخش اول)
زندگی ما فقط به زمین تمرین ختم می شد. آنجا غذا می خوردیم، تمرین می کردیم و تفریح مان هم آنجا بود. پلی استیشن نداشتیم. فقط یک تلویزیون بود که همه چیز را به زبان پرتغالی پخش می کرد. هفته های ابتدایی سخت بود، چون نمی دانستم چگونه با بازیکنان اهل آمریکای جنوبی ارتباط برقرار کنم. آن ها همیشه به من لبخند می زدند و سپس به نشانه دوستی، به پشتم ضربه ای می زدند. برزیلی ها واقعا خلق و خوی زیبایی دارند. نمی توان توصیف کرد. باید آن خونگرمی را وقتی کنارشان هستید، حس کنید.
خوشبختانه زبان فوتبال، بین المللی است. همه ما با خلاقیت و فوتبال در زمین ارتباط برقرار می کردیم. به یاد دارم یک روز در تمرینات چند گل به ثمر رساندم و با خودم گفتم: "وای، من یک ارمنی هستم که تو برزیل گلزنی کردم." همین حس باعث شد فکر کنم یک ستاره هستم. فرهنگ برزیلی ها همیشه مجذوبم می کرد. فکر کنم به خاطر خاص بودنش باشد. برای مثال 45 دقیقه تمرین می کردیم و سپس 15 دقیقه استراحت. میوه و غذا و آبمیوه می خوردیم و دوباره به تمرین بر می گشتیم و 45 دقیقه دیگر. آن ها جوری تمرین می کنند که انگار بازی واقعی است. در ارمنستان در این سن بیشتر تمرینات فیزیکی برگزار می کنیم تا تکنیکی. در برزیل، برعکس بود و همه چیز بر پایه تمرینات تکنیکی بود. در برزیل توپ، از همه چیز مهم تر است.
در برزیل اگر بچه ها توپی نداشتند، با جمع کردن جوراب و تبدیل آن ها به توپ، به شکلی خارق العاده به بازی ادامه می دادند. باورنکردنی است، همه چیز درباره فوتبال و عشق به آن است. مادرم عادت داشت به من زنگ بزند. هر روز به من زنگ می زد و این بامزه بود. همیشه به او می گفتم اگر می خواهی زنگ بزنی، قبلش با من هماهنگ کن. تقریبا هر صبح به من زنگ می زد. تلفنی که می توانستیم برای تماس های بین المللی از آن استفاده کنیم، در اتاق مدیران قرار داشت و من تقریبا هر صبح، باید با صدای کمک مربی، به پای تلفن می دوییدم. "پسرِ من چطوره؟ غذا می خوری؟ غذاها رو دوست داری؟" من هم می گفتم: "مامان، باید تمرین کنم. بعدا زنگ بزن."
آن دوران برایم بسیار مهم بود، چون شخصیت من به عنوان یک بازیکن شکل می گرفت. وقتی پس از چهار ماه به ارمنستان برگشتم، هنوز هم لاغر و ضعیف بودم، اما تکنیک و مهارتی که به پاهایم اضافه شده بود، ارزش زیادی داشت. در زمین بازی حس آزادی داشتم. فکر می کردم رونالدینیو ارمنستان هستم (هاهاها، نه شوخی می کنم).
همه چیز برایم تبدیل به چالش بزرگی شده بود. الان سه زبان در مغزم داشتم که می توانستم درک و صحبت کنم؛ فرانسوی، پرتغالی و ارمنی. موقع صحبت کردن نصف ارمنی و نصف پرتغالی حرف می زدم. (الان هم همین مشکل را با زبان انگلیسی دارم پس به خاطر کلمات خنده داری که به کار می برم، مرا ببخشید)
20 سالم شد. به متالورخ دونتسک در اوکراین رفتم و کمی هم زبان اوکراینی و روسی به دانش زبانم اضافه کردم. وقتی دو سال بعد به تیم رقیب یعنی شاختار دونتسک رفتم، همه به من می گفتند به مشکل می خوری چون آن تیم 12 برزیلی دارد. مشکلی نبود. با خودم می خندیدم و در ذهنم می گفتم: من که نیمه برزیلی ام." البته، با هم تیمی های جدیدم خیلی زود دوست شدم. سه سالی که در شاختار بودم معرکه بود. من رکورد جدیدی از نظر گل های زده در سال 2013 از خود بر جای گذاشتم و حس خوبی بود که دهان منتقدان را بستم.
سرنوشت زندگی مان، می تواند بسیار جالب باشد. بعد از آن فصل، پیشنهاد بروسیا دورتموند از راه رسید. مدتی بعد از آن پیشنهاد، دونتسک روزهای بدی را سپری کرد و ورزشگاه این تیم بسته شد. من هم به آلمان رفتم و این بار نه تنها یک زبان جدید بود، بلکه فرهنگ و جو خاصی را تجربه می کردم. این با چیزی که به آن عادت داشتم فرق می کرد. دوران سختی بود. فصل اول، خب قابل قبول بود، اما فصل دوم؟ فاجعه. نه تنها برای من، بلکه برای کل باشگاه فاجعه بود. بازی های زیادی را می باختیم و دائم حس بدشانسی داشتم. نه گل می زدم و نه پاس گل می دادم. این ها برای من قابل قبول نیست. با مبلغ زیادی به آلمان آمده بودم و فشار زیادی را تحمل می کردم.
یادم افتاد. شب های تنهای زیادی را هم در آپارتمانم در دورتموند سپری کردم. تنهای تنها. فقط فکر می کردم. دلم نمی خواست بیرون بروم. حتی میلی برای شام خوردن هم نداشتم. اما همانطور که قبلا هم گفتم، تقدیر در زندگی، اتفاقات جالبی مقابل شما می آورد. یک مربی جدید به نام توماس توخل به باشگاه آمد. او آغازگر تحول در زندگی من در آلمان بود. توماس در اولین جلسه تمرینی رو به من کرد و گفت: "ببین، می خواهم هرچه در وجودت داری، به کار بگیری."
در ابتدا خندیدم و لبخند زدم چون فکر می کردم فقط برای اینکه حس خوبی داشته باشم، این را گفته است. به کلماتی که از دهانش بیرون می آمد، شک کردم، اما او دوباره قاطع و محکم به من نگاه کرد و گفت: "میکی، تو دوباره قراره عالی بشی!" این حرفش برای من یک دنیا ارزش داشت. پس از فصل وحشتناکی که داشتم، هرگز فکر نمی کردم بتوانم دوباره ستاره شوم. اما توخل توانست. او بهترین بازی ها را از من گرفت. دوباره زندگی ام سراسر از شادی بود. از فرهنگ برزیلی ها یک چیز مهم را یاد گرفته بودم. وقتی ناراحتی، خوش شانسی روی خوشش را به تو نشان نمی دهد و وقتی شادی، همه چیز عالی می شود. آن فصل عالی بودیم. فوق العاده هجومی بازی کردیم و همه لذت می بردیم. در واقع با دو مدافع، سه هافبک و پنح مهاجم وارد زمین می شدیم. حتی اگر می باختیم هم لذت می بردیم.
تابستان گذشته که ایجنتم با من تماس گرفت و از علاقه منچستریونایتد گفت، شوکه شدم. گفتم آیا راست می گویی یا شایعه است؟ می دانید؟ وقتی به رویاهای خود نزدیک می شوید، باورش سخت تر می شود. چند روز بعد علاقه منچستریونایتد تایید شد و از سوی اد وودوارد، تماسی دریافت کردم. او گفت باشگاه به جذب من علاقمند است. تصور کنید تا چه حد خوشحال شدم.
مدیر برنامه هایم در حال مذاکره با منچستریونایتد بود. حس دوگانه ای داشتم. هم نمی خواستم دورتموند و جایی که موفق هستم را ترک کنم و هم نمی خواستم در پیری حسرت نرفتن به یونایتد را بخورم. پس خودم را آماده این چالش کردم. وقتی همه چیز آماده شد، بر سر میز مذاکره نشستم و قرارداد را امضا کردم. آنجا بود که فهمیدم این رویای بزرگ، در حال تحقق یافتن است.
آن لحظه را فراموش نمی کنم. مخصوصا که قبل از اولین جلسه تمرینی با یونایتد، پیراهن این تیم را برتن کردم. حال می توانستم به خودم افتخار کنم. به خودم، به دستاورد هایم. در اولین فصلم، مصدوم شدم و فرصت بازی پیدا نکردم. فکر می کنم منطقی باشد که بگویم فصل اول حضورم چندان خوب نبود. با این حال نه تسلیم شدم و نه عقب نشینی کردم. فقط با تلاش زیاد می خواستم به تیم کمک کنم. گرچه همیشه هدف من همین بوده است.
اگر از مادرم و خواهرانم بپرسید، می گویند که من کمی جدی و سرسخت هستم. ولی یک رازی است که باید بگویم. از نحوه عوض شدن اوضاع زندگی خودم، رضایت دارم. همیشه دوست داشتم برای بهترین باشگاه های دنیا بازی کنم. وقتی پای بر اولدترافورد می گذارید، حس می کنید تنها یک زمین بازی نیست، بلکه صحنه نمایش است. اگر پدرم زنده بود و مرا در تئاتر رویاها می دید، افتخار می کرد. همیشه حس می کنم مراقبم است و بدون او، نمی توانستم به کسی که الان هستم، تبدیل شوم. اگر او زنده بود، شاید وکیل یا دکتر می شدم، اما حالا فوتبالیست شده ام.
یک چیز بامزه دیگر؛ دوست ندارم خودم را از تلویزیون تماشا کنم. متنفرم که بازی خودم را تماشا کنم، چون فقط به دنبال اشتباهاتم می گردم. سبک بازی من با سبک بازی پدرم کاملا متفاوت است. او سریع بود و شوت های قدرتمندی می زد، اما من بیشتر تکنیکی هستم. البته وقتی به ارمنستان برمی گردم، فامیل و خانواده می گویند دقیقا مثل پدرم می دوم. می گویند: "هنریک، تو دقیقا شبیه اونی. مثل او می دویی. تو، مارو یاد هملت می ندازی. اون هم مثل تو بود." نمی دانم. شاید حق با آن ها باشد، چون من هیچوقت بازی های خودم را تماشا نمی کنم. حال می توانم بگویم به بیشتر از چیزی که رویایم بود، رسیده ام. رویایی که با تماشای ویدئو های بازی پدرم شکل گرفت.
به قلم هنریک مخیتاریان برای وب سایت The Players Tribune