طرفداری- می خواهم در مورد خوشحالی صحبت کنم. به حد کافی از غم و اندوه در فوتبال شنیده ایم نه؟ برای یک لحظه هم که شده، ذهنمان را درگیر خاطرات خوب و زیبا کنیم. وقتی در لسترسیتی بودم و صدرنشین لیگ بودیم، کم کم نگاه ها به شهر کوچک ما جلب شد. همه در مورد ما صحبت می کردند، اما به بازیکنانم دائم توصیه می کردم فقط بر روی تلاش و کار کردن تمرکز کنند. این تنها کاری بود که باید انجام می دادیم. البته، باید اعتراف کنم سعی می کردم در هیچ کجای فصل، هیجان زده نشوم.
ابتدای فصل، یک جمله را شدیدا به بازیکنانم توصیه می کردم؛ "بچه ها فقط چهل امتیاز. فقط 40 امتیاز!" در ژانویه وقتی به 40 امتیاز رسیدیم، توصیه و هدفم عوض شد؛ " باشه بچه ها. حالا لیگ قهرمانان اروپا!"
روایت جالبی را تعریف خواهم کرد. دو ماه مانده با پایان فصل و صدرنشین لیگ هستیم. یک تماس تلفنی دریافت کردم و آن موقع بود که فهمیدم ماجراجویی ما، تا چه حد خارق العاده و باورنکردنی است. پشت تلفن یک ایتالیایی بزرگ و خاص بود.
"کلودیو؟"
"بله خودمم"
"آندرآ بوچلی هستم"
بوچلی را شخصا نمی شناختم و اصلا فکرش را هم نمی کردم که او به لسترسیتی و اینکه در چه وضعیتی است، اهمیتی دهد. آن موقع بود که فهمیدم یک چیز زیبا، فارغ از نوع آن، چه فوتبالی باشد یا شاهکاری هنری، جایش را در دل مردم پیدا می کند. درست همانطور که بوچلیِ بزرگ قلبش را برای ماجراجویی ما باز کرده بود. او می خواست جزوی از شاهکار ما باشد.
بوچلی به من گفت: "کلودیو، حس عجیبی دارم"
"واقعا؟"
"آره. حس خاصی دارم کلودیو. می خوام بیام اونجا و یه آهنگ بخونم. کی ممکنه؟"
من هم به او گفتم روز 7 می، روزی که قرار بود آخرین بازی مان را در لیگ انجام دهیم، بیاید. تا اینجا هم بیشتر از حد تصور عمل کرده بودیم، حتی اگر لیگ را هم فتح نمی کردیم، داستان زیبایی از خودمان برجای گذاشته بودیم. باز هم می توانستیم با چهره هایی خندان، به هواداران نگاه کنیم و قدردان شان باشیم. در ادامه تماس تلفنی، به آندره آ گفتم: "واقعا روز خوبی می تونه باشه"
به مدت دو ماه، چشم انتظار کنسرت بزرگ بوچلی بودم. هرگز انتظارش را نداشتم اجرایی با عنوان قهرمانی لیگی داشته باشد که متعلق به ما بود، اما هواداران و بازیکنان شگفت انگیز بودند. صدرنشین ماندیم و امیدوارتر از قبل. روز 7 می، آندره آ بوچلی به کینگ پاور و شهر کوچک ما آمد. برای خواندن در مراسم قهرمان انگلیس. در موقع آوارخواندن او، کنارش ایستاده بودم که در یک لحظه، دستم را گرفت و به من تکیه داد و گفت: "آه، خارق العاده است. این احساسات... بی نظیرند."
و حق با او بود. برای من، برای بازیکنان و برای مردم لستر، این لحظات، شادی محض بودند. حتی زیباترین شاهکارهای موسیقی دنیا هم پایانی دارند. طی سال ها یاد گرفتم برای اینکه مربی خوبی بشوم، باید شور و عشق و شخصیتی قوی داشته باشم. بدون این ویژگی ها، انجام دادن این شغل خیلی سخت است. با شور و اشتیاق، به کارم عاشق می شوم و با شخصیت قوی، توانایی کنترل شرایط را یاد می گیرم. این ها مربوط به نتایج بد یا انتقادات کوبنده نیستند، بلکه در مورد تعادل صدق می کنند.
نه افراط، نه تفریط. سی سال قبل، وقتی دوران سرمربیگری من آغاز شد، می دانستم که شغل سختی دارم، اما هیچوقت مانع نشد تا نتوانم زیبایی های آن را ببینم. متن اهل ایتالیا هستم. جایی که افرادی چون پوچینی، روزینی و ویوالدی، ما را مسحور می کردند. وقتی از فوتبال خداحافظی کردم و به مربیگری روی آوردم، فوتبال برایم تبدیل به قطعه ای از یک موسیقی زیبا شد. بازیکنان هم ارکسترای من بودند. من یک آلت موسیقی نبودم، وظیفه ام رهبری بود. باید با رعایت تک تک نُت ها، همه صداها را در یکجا جمع می کردم تا شاهکاری خلق کنم. هارمونی، دغدغه اصلی ام بود.
هر تیمی، صدای خودش را دارد. آهنگی که فقط و فقط مخصوص آن تیم است. در اسپانیا، همه چیز به مالکیت توپ و تسلط بر بازی است. در انگلیس بیشتر فیزیکی و قدرتی است، اما در عین حال، باید تا آخرین لحظه بازی، بجنگید و تکل بزنید. در ایتالیا، همه چیز متفاوت است. فشردگیِ تیمی و تاکتیک های پیچیده. در هر لیگی که باشید، به یک گلزن احتیاج دارید، چون اینگونه امتیاز جمع می کنید و وقتی امتیاز جمع می کنید، هواداران خوشحال می شوند. هواداران اگر خوشحال باشند، بازیکنان خوشحال می شوند و وقتی که بازیکنان شاد باشند، همه چیز آسانتر می شود. شادی و خوشحالی، همین است.
این هارمونیست، این شادیست و شنیدن آن از همه جای استادیوم، زیباترین لحظه است. از مادرم یاد گرفته ام. شاید در موردش شنیده باشید. او، زنی بسیار خاص است. روز به روز پیر می شود و طبیعی است، چون 90 سال دارد. برای سالیان سال، همیشه تک تک لحظات زندگی ام را دنبال کرد. همیشه هرکجا که نیاز داشتم، کنارم بود. هرموقع که وقت کنم، به رم می روم و ملاقاتش می کنم. ما همیشه باید همدیگر را ببینیم. بگذارید چیزی به شما بگویم. مهم نیست کجا یا کدام باشگاه می روم. اولین چیزی که از من می پرسد این است: "خوشحالی؟"
به نظرم این سوال خیلی پرمعنی است. بله، نتایج، بازی ها و امتیازات وجود دارند که باید کسب شوند، اما وقتی همه چیز مربوط به خودتان و افراد پیرامون شما می شود و می بینید که هواداران و بازیکنان برای دیدن شما می آیند، آن موقع حس شادی می کنید. اگر واقعا سخت تلاش کنید، چیزی را از ته دل بخواهید و کمی هم شانس یاری تان دهد، جزوی از یک اتفاق خوشایند و بی نظیر می شوید که در قلب انسان ها، حک می شود. ما در لسترسیتی، به این مهم دست یافتیم.
در ماه فوریه، روزهایی که چندان از جدایی ام نگذشته بود، زنگ در خانه ام به صدا درآمد. نزدیک شهر زندگی می کردیم و به یاد دارم موقع قهرمانی، جمعیتی فوق العاده زیاد برای جشن گرفتن به حیاط خانه مان آمده بودند. این بار وضعیت فرق می کرد. تعداد نفرات چند برابر شده بود. همه شکلات، شیرینی، نوشیدنی و کارت به دست، برای خداحافظی آمده بودند. لحظه ای احساسی بود. هیچوقت آن روز را فراموش نخواهم کرد. می بینید؟ بازیکنان و مربیان نیستند که لحظات زیبا رقم می زنند. بلکه هواداران هم هستند. در مورد مردم لستر، می خواهم از همین جا تشکر کنم. شما باعث شدید، من مرد خوشبخت و شادی شوم.
این روزها در نانت زندگی می کنم، اما هنوز در قلبم، احساساتی را به همراه دارم؛ عشقِ مردم لستر را. می دانم در نانت از من انتظارات زیادی دارند، اما داستان دو تیم فرق دارد. لستر تا به حال قهرمان نشده بود، ولی نانت هشت بار قهرمان شده است. در نهایت چیزی که مرا به فرانسه و نانت کشاند، چشیدن طعم دوباره موفقیت و خلق یک زیبایی دیگر است. وقتی جرج، ایجنتم، به من زنگ زد، از این پیشنهاد وسوسه شدم. وقتی با مدیران دیدار کردم، فقط حرف زدیم. همه چیز صادقانه و خالص بود. از سال قبل و انتظارات صحبت کردیم.
آیا کنسرت های بیشتری در راه است؟ نمی دانم، ولی دوست دارم این را به هواداران نانت بگویم که تمام تلاشم را به کار خواهم بست تا شاد و خوشحال شان کنم. قولی به باشگاه نانت می دهم که به باشگاه لستر دادم. قول نمی دهم معجزه کنم. قول نمی دهم رویا را واقعیت بخشم. فقط قول می دهم، سخت تلاش کنم. پس از 44 سال در فوتبال، رازهای خودم را دارم و از این بابت، مطمئن هستم.
به قلم کلودیو رانیری برای The Players Tribune