مطلب ارسالی کاربران
سینوهه؛فصل نهم؛گریه آورترین واقعه ی جوانی من؛بخش پنجم
بدست خود با محبت و اخلاص شکم و سینه پدر و مادر رضاعی خود را پاره کردم و معده و رودهها و قلب و ریه و کبد و سایر
اعضای داخلی آنها را بیرون آوردم و درون شکم و سینه را از نی های پر از روغن بطوری که در دارالممـات هنگـام مومیـائی
کردن جنازه فرعون آموخته بودم انباشتم.
آنگاه طبق روش (راموز) که دفعه قبل، در دارالممات دیده بودم مغز پدر و مادرم را از راه سوراخ بینـی خـارج کـردم و درون
جمجمه آنها را پر از روغن مومیائی نمودم (روغن مومیائی همان است که ما امروز بنام قیر میخوانیم – مترجم).
پدر و مادرم دندان مصنوعی نداشتند و هنوز خود من دندان مصنوعی نساخته بودم و اگر زودتر باین اختراع پی میبردم برای
پدر و مادرم دو دست دندان مصنوعی میساختم که در دنیای دیگر بتوانند آسودهتر غذا بخورند. (سینوهه طبیب مصری راوی
این سرگذشت بطوری که خود در کتاب خویش میگوید مخترع دندان مصنوعی است و قدر مسلم این کـه نخـستین کـسی
است که توانست دندان مصنوعی را از ماده ای غیر از عاج فیل بسازد و قبل از او، دندان مصنوعی، بروایتی اگر وجـود داشـته
فقط با عاج ساخته میشده و لذا فقراء در سن پیری نمیتوانستند دارای دندان مصنوعی شوند زیرا قادر به پرداخت قیمت عاج
نبودند – مترجم).
ای خدایان شاهد باشید که من برای مومیائی کردن جنازه پدر و مادر رضاعی خود روغنها و داروها و پارچههای خانه مرگ را
ندزدیم بلکه مثل یک کارگر پست... مانند یک غلام... در آنجا کار کردم و غذای لذیذ نخوردم و شراب نیاشامیدم و بـا قطـع
های مس که در ازای مزد بمن میدادند روغن و دارو و پارچه خریداری میکردم تا اینکه مومیائی کـردن جنـازه هـای پـدر و
مادرم تمام شد.
در گرم خانه تمام روغنهای موجود در جمجمه و سینه و شکم پدر و مادرم در گوشت آنها فرو رفت و بعد گوشت خشک شد
و هر چه آب درون ذرات گوشت بود تبخیر گردید.
وقتی آخرین مرحله باتمام رسید و من دیدم که جنازه ها را باید از خانه مرگ بیرون ببرم متوجه شدم کـه وزن بـدن پـدر و
مادرم به یک سوم وزن بدن آنها هنگامی که تازه وارد خانه مرگ شده بودند تقلیل پیدا کرده است.
در آن چهل شبانه روز که من در خانه مرگ بودم، رفتار کارگران بی تربیت و خشن آنجا نسبت بمن تغییر کرد و بهتر شد و گر
چه همچنان ناسزا میگفتند و مرا تحقیر میکردند ولی دیگر نسبت بمن خشم نداشتند و تحقیرهای آنان جزو فطرتشان بود و
نمیتوانستند خویش را تغییر بدهند.
وقتی دانستندکه من قصد دارم جنازه والدین خود را از دارلممات بیرون ببرم کمک کردند و یک پوست گاو مرغوب از فلزات
خودم برای من خریداری نمودند و من جنازه والدین خود را در پوست گاو گذاشتم و با تسمه های چرمی دوختم.
روزی که میخواستم از خانه مرک خارج شوم(راموز) بمن گفت از این جا نرو و تا آخر عمر دراین جـا بـاش
زیرا درآمد یک کارگر دارلممات از یک پزشک سلطنتی کمتر نیست و تو اگر فقط نصف درآمد خود را پس انداز نمائی دردوره
پیری مثل کاهنین زندگی خواهی کرد و غلام و کنیز خواهی داشت زیرا مردم چون از کارکردن دراینجا نفـ رت دارنـد بـا مـا
رقابت نمیکنند ولی من نمیتوانستم که در آنجا بمانم برای این که فکر میکردم مردی که می تواند کاری بزرگتر بکنـد نبایـد
بکاری کوچک بسازد.
دروسط ناسزا وخنده و مسخره کارگران از (راموز) خداحافظی کردم و چرم گاو محتوی جنازه والدین خود را بـدوش
گرفتم و از دارلممات خارج شدم.
مردم درکوچهها از من دور میشدند و بینی خود را میگرفتند که بوی مـرا استـشمام ننماینـد زیـرا طـوری بـوی
دارلممات از من بمشام دیگران میرسید که همه را متنفر و متوحش میکرد.
طبس دارای دو شهر بزرگ است یکی شهر زندگان و دیگری شهر اموات و شهر اموا ت، آن طرف نیل واقع شده و هنگام شب،
از شهر اموات یعنی مرکز قبور مردگان، بهتر از شهر زندگان محافظت میشود.
من میدانستم که محال است بتوانم وارد شهر اموات شوم برای این که نگهبانان فوری مرا بقتل خواهند رسانید ولی
ورود به وادی السلاطین امکان داشت.
وادی السلاطین نیز آن طرف نیل قرار گرفته ولی بالاتر ازشهر اموات، در طرف جنوب است و تمام فرعونهای مصر، از
آغاز جهان تا امروز در وادی السلاطین دفن شده اند.
هنگام شب، آن طور که شهر اموات تحت حفاظت نگهبانان میباشد وادی السلاطین نیست برای اینکـه نگهبانـان و
مردم میدانند که کاهنین وقتی یک فرعون را در قبر میگذارند طوری مقبره او را طلسم میکنند که هـر کـس بخواهـد وارد
مقبره یک فرعون شود خواهد مرد.
من به طلسم عقیده ندارم و فکر نمیکنم که طلسم بتواند انسان را بقتل برساند ولـی تـصور مینمـایم کـه کـاهنین
مصری بعد از اینکه یک فرعون را دفن کردن د، در و دیوار و تمام اشیاء مقبره حتی تابوت فرعون را با یک نوع زهر قـوی کـه
براثر مرور زمان اثر آن از بین نمیرود می آلایند و اگر کسی برای سرقت وارد مقبره شود و بخواهد اشیاء گرانبهای آن را ببـرد
بر اثر آن زهر بقتل خواهد رسید.
ولی من خواهان مرگ بودم و آنرا استق بال میکردم و بخود میگفتم اگر من بتوانم قبری برای پـدر و مـادرم بدسـت
بیاورم مردن من اهمیت ندارد.
عمده این است که پدر و مادر من از بین نروند و در دنیای دیگر زنده شوند و مسافرت طولانی خود را شروع کنند و
برای اینکه از بین نروند باید لاشه آنها را در قبری دفن کرد و گرنه جنازه های مومیایی شده در معرض هوا از بین میرود.
هنگام روز جنازه والدین خود را بدوش گرفتم و به بیابان رفتم تا از انظار دور باشم وقتی شب فرا رسید صبر نمـودم
تا اینکه مقداری از آن بگذرد و شغال ها و کفتارها بصدا درآیند و آنگاه بشهر برگـشتم و یـک کلنـگ بـ رای کنـدن زمـین
خریداری نمودم.
وقتــی بــه وادی الــسلاطین رســیدم نیمــی از شــب مــیگذشــت و بــا اینکــه میدیــدم کــه مارهــا از لای
بوتهها عبور میکنند از آنها وحشت نداشتم و در چند نقطه چشم من به عقربهای بزرگ افتاد ولی ازآنها نیز بیمنـاک نـشدم
زیرا از خدایان آرزوی مرگ میکردم و قاعده کلی این است که وقتی انسان خواهان مرگ بود، مرگ به سراغش نمیاید.
من از محل پاسگاه های قراولان اطلاع نداشتم و نمیتوانستم از آنها اجتناب کنم ولی هیچ یک از آنها مرا ندیدنـد و
مزاحم من نشدند و شاید مرا دیدند و تصور کردند که من یکی از اموات هستم که آذوقه خ ود را بدوش گرفتـه دربـین قبـور
فراعنه بحرکت در آمدهام.
مدتی در بین قبور فراعنه گردش کردم ودرجستجوی مقبره ای بودم که بتوانم درب آن را بگـشایم و جنـازه پـدر و
مادرم را درون آن قرار بدهم ولی متوجه شدم که تمام درب ها بسته است و گشودن درب سبب تولید سوءظن میشود و فو راً
نگهبانان متوجه خواهند شدکه مردهای را درقبر فرعون دفن کردهاند.
من از مرگ نمیترسیدم و از آنچه بنام طلسم فرعون میخواندند باک نداشتم و اگر میتوانستم که برای والدین خـود
قبری فراهم کنم آسوده خاطر بودم ولو اینکه بدانم فوری خواهم مرد.
وقتی متوجه شدم که نمیتوانم درب هیچ یک از قبرها را بگشایم در پای یکی از مقبره ها بیرون در بوسیله کلنگـی
که با خود آورده بودم قبری درون زمین شنی حفر کردم و من برای عقب زدن خاک ها وسـیلهای غیـر از دسـتهـای خـود
نداشتم و دستهایم بر اثر برخورد با سنگ ریزهها مجروح شد ولی من اهمیتی بدان نمیدادم.
آنقدر زمین را حفر کردم تا اینکه حفره ای بقدر گنجایش والدین من بوجود آمد و بعد چرم گاو را در حفـره نهـادم و
روی آن خاک ریختم و چون پای قبر فرعون ماسه بود از بین بردن آثار حفر زمین اشکالی نداشت.
آنوقت نفس به آسودگی کشیدم زیرا اطمینان داشتم که و الدین من نظر با اینکه در جوار فرعون هـستند در دنیـای
دیگر از حیث غذا در مضیقه نخواهند بود . زیرا پیوسته با فرعون بسر میبردند و از نان و گوشت و شراب او استفاده خواهنـد
نمود.
هنگامیکه مشغول ریختن خاک روی لاشه والدینم بودم دست من بیک شیئی سخت خورد و وقتـی آن را برداشـتم
دیدم که یک گوی کوچک است و روی آن احجار قیمتی نصب کرده اند و فهمیدم که از اشیائی است که هنگام دفن فرعون به
قبر میبردهاند و آنجا افتاده و بعد بر اثر ساختمان آرامگاه فرعون زیر خاک رفته است.
گوی رابرداشتم و بعد دست را بلند کردم و از پدر و مادر خداحا فظی نمودم و گفتم امیدوارم که لاشه های شما بـرای
همیشه باقی بماند.
با تشکر
مصطفی سلگی