طرفداری- در قسمت های گذشته زندگی نامه زلاتان ابراهیموویچ، این فوق ستاره سوئدی در خصوص دوران کودکی اش، حضور در تیم های آماتور و راهیابی به تیم مالمو صحبت کرده بود. زلاتان که با مشورت های پدرش در تمرینات مالمو حضور یافته بود، در نهایت توانست به تیم اصلی راه پیدا کند و پس از درخشش با پیراهن این تیم، نامی برای خود دست و پا کرد. تیم های اروپایی اعم از موناکو، آرسنال و هلاس ورونا نسبت به جذب او علاقه مند بودند اما زلاتان در نهایت به آژاکس پیوست. اما دوران حضور زلاتان در آژاکس چندان آسان نبود. زلاتان به تنهایی در هلند زندگی می کرد و از لحاظ مالی در وضعیت چندان جالبی نبود. او توانست در این مدت با مکسول آشنا شود و این بازیکن برزیلی در شرایط نابسمان ابراهیموویچ، به کمک او آمد. اما رفته رفته ابراهیموویچ جزئیات بیشتری در خصوص قراردادش دانست و متوجه شد مدیر ورزشی وقت تیم مالمو، هسه بورگ به نوعی او را دور زده است! وضعیت او در آژاکس روز به روز وخیم تر می شد. تا جایی که لیو بنهاکر نیز به فروش زلاتان فکر می کرد. اما گل برتری آژاکس در فینال جام حذفی هلند و پیروزی دراماتیک در این دیدار، باعث شد زلاتان در نهایت در این باشگاه بماند. در قسمت گذشته، ابراهیموویچ در خصوص نحوه آشنایی با مینو رایولا صحبت کرد. او در این قسمت، بیشتر در مورد رابطه اش با هلنا صحبت می کند. راوی این داستان زلاتان ابراهیموویچ است.
من زلاتان هستم (20)؛ خاطرات ابراهیموویچ از یورو 2004
هیچکس در مورد من و هلنا چیزی نمی دونست. حتی مادرش. ما خیلی سعی داشتیم که این موضوع رو مخفی نگه داریم. کوچیک ترین مسئله در این مورد، باعث می شد که من به سر تیتر روزنامه ها برگردم. نه من و نه هلنا، هیچ کدوم نمی خواستیم که قبل از اینکه خودمون بدونیم چیکار داریم می کنیم و چی می خوایم، روزنامه نگار ها تو رابطه ما نفوذ کنن. ما هر کاری که می تونستیم، انجام دادیم تا اون ها از مسیر ما برداشته بشن. اون اوایل، ما از تفاوت های همدیگه سود می بردیم. هیچکس نمی تونه باور کنه که من با کسی مثل اون بودم. زنی که 11 سال از من بزرگ تره. حتی اگه ما دو تا توی یه مکان دیده می شدیم مثلاً هتل، باز هم دو زاری هیشکی نمی افتاد. این موضوع، از خوش شانسی ما بود و خیلی به کمک ــمون اومد. اما همه این مخفی کاری ها، یه قیمتی داشت. هلنا بعضی از دوست هاش رو از دست داد و احساس تنهایی می کرد. من هم بیش از هر زمانی، از دست مطبوعات عصبی بودم. سال قبل برای یه بازی ملی جلوی سن مارینو، به گوتنبورگ رفته بودم. شرایط توی آژاکس داشت کم کم بر وفق مراد می شد و منم توی حس و حال خوبی بودم. مثل قدیم ها شده بودم. در این بین، یکی از ژورنالیست های روزنامه aftonbladet هم اونجا بود. واقعاً اون مقاله ای که قبلاً راجع به من منتشر کرده بودن رو یادم نرفته بود. اما نمی خواستم که وضعیت خراب بشه، به خاطر همین راجع به یه سری چیز های معمولی مثل تشکیل خانواده در آینده و از این صحبت ها حرف می زدم. اما می دونید اون ژورنالیست چیکار کرد؟ اومد یه مقاله نوشت در قالب یه آگهی! «چه کسی می خواد با من قهرمانی در لیگ قهرمانان اروپا رو تجربه کنه؟ ورزشکار هستم، 21 سال دارم، به بلندی 6 فوت و 4 اینچ، 84 کیلوگرم وزن دارم. مو ها و چشم های من مشکی ــه و به دنبال یک خانم مناسب برای یک رابطه جدی می گردم.» شما چی فکر می کنید؟ من خوشحال بودم؟ من همزمان هم شوکه شده بودم و هم عصبی بودم! منظورم اینه، آخه این چه طرز احترام گذاشتنه؟ یه آگهی تبلیغاتی! می خواستم بزنم اون حرومزاده رو له کنم، به خاطر همین روز بعد وقتی توی تونل ورزشگاه به سمت زمین چمن دیدمش، خیلی خوشحال نبودم. اگه درست یادم بیاد، اون روزنامه فهمیده بود که من عصبی شدم. فکر کنم یکی از بچه های تیم ملی به اون ها آمار داده بود. به خاطر همین اون ژورنالیست می خواست عذرخواهی کنه و مثل همیشه به کارش برگرده. تو اون روز ها، هنوز می شد کلی پول از کنار اسم من در آورد! اما باور کنید، هیچکدوم این ها مهم نبود و فکر می کنم باید خوشحال باشم از اینکه تونستم خودم رو نگه دارم. تونستم خشمم رو در حد تهدید لفظی بیارم پایین:" بگو ببینم، تو دیگه چه دلقکی هستی؟ سعی داری چه کوفتی رو اعلام کنی؟ اینکه من با دخترا مشکل دارم یا یه چیزی شبیه به این؟" ژورنالیست جواب داد:" ببخشید.... فقط می خواستم...." نمی تونست جمله اش رو کامل بگه. سرش داد زدم:" دیگه هیچ وقت با من حرف نمی زنی!" و راهم رو گرفتم و رفتم.
فکر کنم که تونستم بترسونمش. یا حداقل این پیام رو به روزنامه اش رسوندم که در آینده، بهتر ــه با احترام بیشتری با من برخورد کنن. اما وضعیت بدتر شد. ما بازی رو 5-0 بردیم و من 2 گل زدم. حدس بزنید روزنامه Aftonbladet روز بعد چه تیتری زد؟ به پیش بتاز سوئد؟ ایستگاه بعد؛ مسابقات یورو؟ نه بابا، فکر می کنید! اون ها اومدن سراغ من! «شرم بر تو، زلاتان!» حالا اینطوری که این ها نوشتن، خیلی اتقاق خاصی نیفتاده بود. فکر نکنید مثلاً من اون وسط زمین، شورتم رو کشیده باشم پایین و جلوی داور، ادرار کرده باشم، نه. من فقط یه پنالتی زدم! پنالتی ای که تبدیل به گل شد. بازی 0-4 بود. توی محوطه جریمه یه خطا روی من کردن. سرمربی تیم یه لیست از پنالتیزن ها درست کرده که چیز کاملاً درستی هستش. کیم کالستروم، پنالتیزن تیم ملی بود. اما اون قبلش یه گل زده بود و منم با خودم گفتم که نوبت من ـه. وقتی کیم اومد توپ رو از من بگیره، توپ رو بردم به سمت مخالف بدنم. طوری که انگار می گفتم اسباب بازی ام رو از من نگیر. کیم وقتی این رو دید، دستش رو دراز کرد که مثلاً بگه توپ رو بده به من. اما به جای اینکه توپ رو بدم بهش، زدم قدش! توپ رو کاشتم روی نقطه پنالتی، نشونه گرفتم و شوت زدم. گل شد. این بهترین کاری نبوده که تو طول عمرم انجام دادم و بابتش عذرخواهی هم کردم، اما بیخیال. جنگ بالکان نبوده که. یه شورش از سمت بچه های خونه سازمانی نبوده که. این فقط یه گل تو یه مسابقه فوتبال بود. اما با این وجود، aftonbladet تونست 6 صفحه از این صحنه در بیاره! منم واقعاً نمی فهمیدم که این ها چه مرگشونه. از تبلیغ همسریابی شروع می کنن و وقتی تیم ملی 0-5 برده، به تیتر «شرم بر تو، زلاتان» می رسن؟ "اگه کسی قرار باشه از خودش و رفتارش خجالت بکشه و شرمسار باشه، باید aftonbladet باشه، نه من!" این رو تو کنفرانس مطبوعاتی روز بعد گفتم و بعد از این، من این روزنامه رو تحریم کردم. وقتی یورو تو پرتغال شروع شد، این موضوع کاملاً از بین نرفته بود. من به جنگ ادامه دادم، من داشتم یه ریسک رو ادامه می دادم! اگه من با اون ها صحبت نمی کردم، اون ها هیچی برای از دست دادن نداشتن! آخرین چیزی که می خواستم این بود که از رابطه من و هلنا باخبر بشن. این قضیه برای ما که تو آخرین مراحل آماده سازی بودیم، دست کمی از فاجعه نداشت. بنابراین مجبور بودیم که مواظب باشیم.
اما من چیکار می تونستم بکنم؟ دلم برای هلنا تنگ شده بود. بهش گفتم:" نمیشه بیای اینجا؟" نباید هم می اومد. خیلی کار داشت. اما اون موقع چند تا از رئیس های هلنا بلیت بازی ها رو خریده بودن اما نمی تونستن به مسابقات بیان. رئیس های هلنا گفتن:" کس دیگه ای نیست که بخواد به جای ما بره؟" هلنا هم با خودش فکر کرد که این، حتماً یه نشونه است. به خاطر همین برای چند روز هم که شده، هلنا به پرتغال اومد. مثل همیشه، ما خیلی مخفی کارمون رو ادامه دادیم. حتی هیچکدوم از بازیکن های تیم ملی هم متوجه هلنا نشد. فقط یه نفر به هلنا مشکوک شده بود؛ برت کارلسون. کارلسون یه چهره شناخته شده و بازرگان توی سوئد بود. به صورت تصادفی هلنا رو توی فرودگاه دید و براش سوال شد که آدمی مثل هلنا بین این همه هوادار فوتبال با پیراهن و کلاه های احمقانه، چیکار می کنه. اما با این وجود، ما باز هم تونسته بودیم که همه چیز رو مخفی نگه داریم. من هم می تونستم روی فوتبال تمرکز کنم. بازیکن های خوبی توی تیم ملی داشتیم. همه ما، بچه های خوبی بودیم. البته، یه کسی هم بین ما بود که همه اش اینطوری حرف می زد:" می دونید، تو آرسنال، ما اینطوری کار هامون رو انجام میدیم. شما باید اینطوری انجامش بدید. این چیزا تو آرسنال مرسوم ــه و من هم که برای آرسنال بازی می کنم." همه این ها، من رو عصبی می کرد. یارو می گفت:" آه، کمرم داره می کُشه منو! خدای من... خدای من.... دیگه نمی تونم سوار اتوبوس های معمولی بشم. من اتوبوس مخصوص می خوام. من این رو می خوام. من اون رو می خوام" این یارو پیش خودش چی فکر کرده؟ فکر کرده کیه؟ لارس لاگربک در مورد این یارو اومد با من صحبت کنه:" خواهش می کنم زلاتان، سعی کن حرفه ای با این قضیه برخورد کنی. نمی تونیم کشمکشی توی ترکیب داشته باشیم." من هم گفتم:" ببین. اگه به من احترام بذاره، بهش احترام می ذارم. همین و بس." اما جدای این صحبت ها، جوّ فوق العاده بود. وقتی برای اولین بازی جلوی بلغارستان توی لیسبون آماده می شدیم، مثل این بود که کل استادیوم زرد باشه. همه داشتن آهنگ مارکوولیو رو می خوندن. همه چیز عالی بود و ما هم تقریباً بلغارستان رو نابود کردیم. بازی 0-5 شد و انتظارات مردم از ما بیشتر شده بود.
اما شرایط مثل این بود که انگار هنوز مسابقات شروع نشده. مسابقه ای که همه منتظرش بودن، بازی ما برابر ایتالیا، تو پورتو بود. این موضوع هم که ایتالیایی ها برای انتقام گرفتن اومده بودن، بر هیچکس پوشیده نبود. از بازی اول جلوی دانمارک، ایتالیا تونست فقط یه مساوی بگیره. هیچکس باخت ایتالیا به فرانسه، تو دوره قبلی رو هم فراموش نکرده بود. با بازیکن هایی مثل نستا، کاناوارو، زامبوروتا، بوفون، کریستین ویری و البته فرانچسکو توتی، تیم خوبی داشتن. اون ها جلوی دانمارک، بدون حضور توتی مساوی گرفته بودن اما خب من از ملاقات با اون ها، استرس داشتم! تا اون لحظه، این مهم ترین مسابقه من بود. بابام هم برای تماشای این بازی توی ورزشگاه بود. از همون لحظه اول متوجه شدم که ایتالیایی ها به من احترام می ذارن. اون ها روی سانتر پانوچی و ضربه بازیکن جوانی که به جای توتی وارد ترکیب شده بود، 0-1 جلو بودن. ایتالیایی ها خیلی سخت پرس می کردن. اما کم کم ما هم تونستیم به بازی برگردیم و توی نیمه دوم، شانس های خوبی داشتیم. اما با این وجود، باز هم بازی در اختیار ایتالیایی ها بود. معمولاً میگن که ایتالیا دفاع دیوانه واری داره. اما در حالی که فقط 5 دقیقه به پایان بازی مونده بود، ما صاحب یه ضربه کرنر از جناح چپ شدیم. کیم کالستروم ضربه رو زد و وضعیت توی محوطه جریمه، خیلی شلوغ شد. ضربه اول رو مارکوس آلبک زد، بعد اولف ملبرگ روی توپ تاثیر گذاشت. توپ هنوز روی هوا بود و من سمتش دویدم. تو همون لحظه دیدم که بوفون به سمت توپ دویده و کریستین ویری رو خط دروازه است، منم به هوا پریدم و ضربه زدم. ضربه ای که زدم، میشه گفت که شبیه کونگ فو بود. تو عکس ها، پاشنه من تو یه سطح با شونه من قرار داشت. توپ، با یه قوس بی نقص از روی سر کریستین ویری رد شد. ویری سعی کرد توپ رو با سرش بزنه، اما نتونست. اگه دقت کنید، فضای چندانی بین سر ویری و دیرک دروازه وجود نداشت و توپ، دقیقاً از اونجا رد شد. من این گل رو زدم، اون هم جلوی ایتالیا! یورو، ضربه پشت پا اون هم 5 دقیقه مونده به پایان بازی! دیوونه شدم! می دویدم! همه تیم دنبال من می دویدن. همه به جز یه نفر، کسی که تو سمت مخالف داشت می دوید، اما خب، کی بهش اهمیت میده! خودم رو روی زمین انداختم و همه خودشون رو روی من انداختن. هنریک لارسون داد زد:" لذت ببر!" بازی مساوی تموم شد اما برای ما، مثل برد می موند. ما رفتیم به یک چهارم نهایی و مقابل هلند قرار گرفتیم. فکر نکنم که لازم باشه بگم که یکم تنش توی این بازی بود. هوادارای هلندی با اون لباس های نارنجی، من رو هو می کردن. طوری که انگار تو تیم اشتباهی دارم بازی می کنم. بازی با وجود شانس های زیاد گلزنی، خیلی نزدیک بود. اما در نهایت، با نتیجه 0-0 تو وقت قانونی، تموم شد. رفتیم تو وقت های اضافی و شوت هایی داشتیم که به دیرک دروازه می خورد. باید چند بار گل می زدیم. اما در نهایت، به ضربات پنالتی رسیدیم و کل استادیوم، داشتن دعا می کردن. هر دو طرف ماجرا، استرس داشتن و مثل همیشه، بعضی ها نمی تونستن حتی نگاه کنن. فشاری که روی ما بود، باور نکردنی بود. اما شرایط خوب شروع شد. کیم کالستروم و هنکه لارسون، تونستن گل بزنن و بازی 2-2 بود. نوبت من شد. یه کش موی سیاه، مو های من رو نگه داشته بود. موهام بلند بود و یه لبخند کوچیکی هم می زدم. نمی دونم چرا. اما حس می کردم که خیلی خفن هستم. اما جدا از همه این ها، من استرس داشتم ولی هیجان زده نبودم. ادوین فن در سار تو گل بود و توپ واقعاً باید گل می شد.....
این داستان ادامه دارد.....