اختصاصی طرفداری | حالا ما ماندیم و مشتی خاطره؛ قصهای دیگر به بهانه بهار ۱۴۰۴
بخشها و خلاصه فشردهای از مطلبی قدیمی و بسیار طولانی درباره دیهگو مارادونا و حمیدرضا صدر که با فاصله زمانی ۷، ۸ ماه با بدرود ما بدرقه شدند!
حکایت عکس پاول؛ ببری در برابر غزالهای معصوم و ترسان
استیو هاج بعد از ۳۵ سال، ۷ میلیون به جیب زد، ولی آرزوی ۲۵ ساله من شخصیتر و خالصانهتر از این حرفها بود.
در طول سالیان، همیشه با تماشای این عکس قابشده در اتاقم، احساس میکردم چیزی در آن گوشه کم دارد. به اعتقاد من، از زیباترین و بهترین عکسهای ورزش تمامی اعصار است. بهتر است در آغاز کمی از آن صحبت کنیم؛
نگاهی به عکس بیندازید؛ یک لحظه در زمان، بالهای در چمن سبز است یا شیری در کمین شکار غزالهای وحشتزده؟ فقط چند لحظهای به آن خیره شوید.
شکوهی با اطمینان قاطع، هیبت و جلال برابر شکوهی نامطمئن و لرزان
در آرشیو عکسهای خیرهکننده جامهای جهانی فوتبال، این عکس. نه فقط من و شما، بلکه خیلیها معتقدند از بقیه بالاتر ایستاده است. تصویری از مواجهه دیهگو مارادونا با ۶ بازیکن بلژیک در جام جهانی ۱۹۸۲. اگر یک تصویر، فقط یک تصویر، بتواند نبوغ یک بازیکن را تماماً در بر بگیرد، دقیقاً همین است.
این عکس، جسارت و جرأت ببر آرژانتینی و وحشت مطلق آهوهای بلژیکی را از چشمانداز رویارویی با او به نمایش میگذارد. وحشت و ترس در برابر قدرت، ظرافت و خونسردی. و هر آنچه از آن تسلط و کبر و اعتمادبهنفس، و آمادگی و زیبایی میبارد.
استیو پاول، عکاس این عکس، تأیید میکند که واقعیت و شرایط صحنه بسیار متفاوت است ولی لحظه ثبتشده به تاریخ فوتبال منگنه شده است.
مارادونا در اولین جام جهانی خود حضور داشت و اخیراً به بارسلونا منتقل شده بود. او یک ستاره در حال رشد بود و همه انتظار یک عکس خیرهکننده را داشتند.
به پاول جوان و بیتجربه، صندلیای در میان تماشاگران داده شد. بدترین جای ممکن از دید عکاسان. در اوایل نیمه دوم، هنگام ضربه آزاد، اسوالدو آردیلس توپ را با پاس کوتاهی به مارادونا سپرد. مارادونا در محاصره حریفان که دیوار دفاعی را تشکیل داده بودند، قرار گرفت. بهترین لحظه شکل گرفت، پاول روی شاتر کلیک کرد و صحنه و لحظه بینظیری از بهترین بازیکن تاریخ فوتبال ثبت شد.
اتفاقاً رنگهای فوقالعادهای دارد؛ سبزی چمن و قرمز پیراهن بلژیک. این تضادهای فوقالعادهای هستند که تصویر خوبی را ایجاد میکنند. نحوه جهت چپ و راست رفتن بلژیکیها، مانند غزالهای معصوم، تصویر را مملو از حس وحشتی آمیخته به کمدی کرده است. به چشمان بهتزده و پر از وحشت تیم خوب بلژیک که بازی افتتاحیه را یک بر صفر برده بود نگاه کنید. در مقایسه، مارادونا آرام و مقتدر و سوار و در کنترل کامل به نظر میرسد. با پای چپ معروف، توپ را در کنترل و انقیاد کامل دارد و تمام بدن روی نوک انگشتان پا آماده «حمله» است. فوتبال نیست، بالهای است اعجابانگیز و سحرآمیز.
با عدم موفقیت مارادونا و آرژانتین، پاول تصویر را در ابتدا فقط در آرشیو نگاه داشت و در سالهای بعد از آن و با رشد افسانه مارادونا، چاپ و پخش آن مورد قدردانی قرار گرفت.
خاطرم هست در مجله «فور فور تو» یا روزنامه «گاردین»، در جواب این سؤال که آیا مهم است تصویر حاکی از چیزی باشد که واقعاً رخ نداده است؟ او پاسخ داد: خیر!
«در نهایت، این عکس مربوط به ترکیب و رنگ و هنر عکاسی یا آن بازی خاص و این حرفها نیست. این عکس فراتر از همه اینهاست؛ این عکس مارادونای افسانهای است.»
بماند، ماهیت اساسی عکاسی این است؛ فقط لحظهای را در زمان ثبت میکند. لزوماً از آنچه قبل یا پس از آن گذشته یا از آنچه فراتر از محدوده کادر اتفاق افتاده صحبت نمیکند. همه این را میدانند، فقط گاهی فراموشش میکنیم و برای تکمیل داستان در ذهن خود فرضیاتی میسازیم. چهره او را نمیبینیم. اهمیتی ندارد. ما، پیش از ما و تا پایان دنیا عظمت و زیبایی آن مورد تحسین قرار خواهد گرفت. این عکس چشمنواز، دعوتی است به «دیدن» و مارادونا در اوج شکوه خود.
۲۵ سال دربدری به دنبال امضای مارادونا
داستان آن بسیار طولانی است. بهراستی مستندی میطلبد. «در جستجوی شکار امضای مارادونا» نام بیمسمایی نیست. از جزئیات آن گذر میکنم. در این مسیر، سرخوردگی و دلشکستگی، افسردگی و یأس، مالامال و بیحد بود!
در اوایل دهه ۹۰، برادرم شاهین در بازاری در میان هزاران عکس و در میان خرتوپرتهایی در مونترال آن را شکار کرد. شیفتگی اولیه همه ما با اوضاع ایران در آن دوران صرفاً با فیلمهای کوتاه خبری و از تعاریف روزنامهها و مجلات شکل گرفته بود. او کیست که از ۱۸ سالگی فقط با پله مقایسه میشود؟
تا اینکه چشم ما به جمال دیهگوی جوان با تماشای خلاصه دیدار انگلستان و آرژانتین در ومبلی در سال ۱۹۸۰ باز شد. از اندام و حرکات او هنر میبارید. در یوتیوب جستجو کنید. از تماشای آن پشیمان نخواهید شد. رضایت شما تضمینشده است!
لحظهای در آن هست که بسیار کم دیده شده. زمانی که چرخش مشابه و عالی او در فضایی کمتر در مقایسه با گل قرن، در پشت هجده قدم، سه، چهار مدافع انگلیس را بار دیگر حیران میکند و با بیرون آمدن دروازهبان، توپ را با نوک پا به طرف چپ دروازه قل میدهد. متأسفانه مماس با تیر دروازه به تور نمیرسد و راهی خارج میشود! بزرگی و اقتدار و مهارت او نه تنها در آن لحظه بلکه طی این دیدار مشهود بود. حقیقتاً مشتی بود نمونه خروارهای در راه.
مارادونای جوان با کوین کیگان، در ومبلی 1980
بری دیویس، گزارشگر بازی و اتفاقاً گزارشگر ۶ سال بعد میان دو تیم در جام جهانی ۸۶، درجا میگه؛ «حالا میدونین این همه سر و صدا کردنا برای این بازیکن بابت چیه!»
۶ سال بعد، مارادونا «شاهکار» خود را از میانهی زمین و با جا گذاشتن نیمی از بازیکنان انگلیس و دریبل دروازهبان خلق کرد.
عکس را شاهینِ همیشه دستودلباز به من تقدیم کرد. درجا توی قاب رفت و سالها در اتاقم آویزان بود و هست. لذت تماشایش بیحد و اندازه است، ولی همیشه حسرتی را برایم به همراه داشت. اگر دقت کنید، در پایین عکس فضای خالی سبزی به چشم میخورد. آرزویم این بود که امضای «خدای فوتبال» در پای اون جای بگیره. این آرزو، وسواس، دیوانگی یا هر آنچه که نامش را میگذارید؛ بدجوری یقهام را تا سالها چسبید.
باور داشتم روزی از قاب درمیاد، امضا میخوره و برمیگرده سر جاش. هر جایی که برایم امکان داشت، امان نمیدادم. بعدها اینترنت و اطلاعات جنبی، جستوجو و تعقیب را کمی سادهتر کرد.
جوانتر بودم. شهرهای مختلف اروپا و جادهها و مسافتهای بسیاری زیر پا گذاشته شد. ولی به این سادگیها هم نبود. ساعات ورود و خروج، درهای ورودی و خروجی، و سرعت عمل و محافظتهای متعدد مأموران را هم اضافه کنید و صدها مورد دیگر. اگر تابحال دنبال انجام چنین کاری بودید، خوب میدانید باید همهچیز ناباورانه مانند تیر و تخته جور دربیاید. نمیشد که نمیشد! در این مواقع، شانس حرف اول را میزند.
وقتکُشیهای بسیار، خرجهای بیمورد، خستگیهای مفرط و سرزنشهای بیپایان، تنها دستاورد من بود و آرزوی امضایی که گویی دستنیافتنی است. سرشکستگی و عدم موفقیت تا سالها ادامه یافت. زمان بیامان میگذشت و یأس بسیار پنهانی، وجودم را تسخیر کرده بود و با تماشای هر بارهی این عکس روی دیوار اتاق، تشدید هم میشد.
بماند… به آگوست ٢٠١٧ رسیدیم. در شهر هلموند هلند، مجتمع ورزشی بسیار خوبی هست که هر ساله بسیاری از تیمهای اروپایی و غیر اروپایی برای آمادگی پیش از فصل، چند هفتهای در آنجا اطراق میکنند. و دیهگو ما در سالهای پایانی عمر، دائماً برای گذران وقت و مشغولیت، سمت مربیگری تیمهای نهچندان مطرح عربی را به عهده میگرفت. این بار تیمی بود بهنام فجیره از امارات.
از حضور او خبر دار شدم و در گزارشی تلویزیونی به چشم دیدم مارادونا با تیم خود به هلموند آمده است؛ بینگو!
گوشهایم تیز شد، رعشهای بر اندامم افتاد. بیاختیار بر روی صندلی افتادم. «خودشه! این بار بخت در خانه را زده است»، یا اینبار و یا هیچوقت! عزم را جزم کردم. «وقتی نداری. این آخرین شانس توست.»
جای درنگ نبود؛ در آن روز، ساده و خام، همه چیز را همراهم برده بودم
سهروزی بیشتر مهلت نبود. کار و بار تعطیل شد. برنامههام رو درجا چیدم. به دوست عزیزم، علی که در هلموند با خانواده روزگار میگذراند اطلاع دادم؛ «ما شاید چند روزی را نزد شما خواهیم بود.»
از طرفداران دوآتشهی پرسپولیس و منچستر یونایتد است و لیگ ایران تنها لیگی است که همچنان بیوقفه دنبال میکند و همیشه مخالف با آنچه من با آن موافقم، در هر موردی!
حالا نوبت من بود. من، بههمراهی علی، با نقشه و طرح و کلی عکس و کتاب و تیشرت در آنجا اطراق کردیم. علی، تیشرت بچهگانهی پرسپولیس دخترش را برای امضا بههمراه داشت! بهتر است در این باره حرفی نزنم!
میدانستیم و از دور و اطراف شنیده بودیم استاد معظم، مُودی است، رفتار و عکسالعملهای غیرمنتظره دارد. روزی مهربان و عمدتاً بدخلق که خوب، عادی بود.
از عواقب توجه و معروفیت بسیار، مردم و رسانهها از عنفوان جوانی، عواقب خود را دارد.
تا دو روز، از فاصلهی چند متری، فاصلهی اتاقها و زمین تمرین را با او و تیم طی کردیم. دریغ از یک نگاه. راه رفتن سنگین و خاص و علائم روی پا، نشان از ضربههای تمامی مدافعین جهان را داشت. با قوانین امروزی، مسی یا رونالدو در بهشت زندگی میکنند. خاطرم هست بهطور مثال در جام جهانی ٨٢، ایتالیاییهای قصاب چه بلایی بر سرش آوردند. کلودیو جنتیله، بهتنهایی مستحق ٣ کارت قرمز بود و نیمی از تیم ایتالیا مستحق سرنوشتی تقریباً مشابه.
به روز سوم رسیده بودیم ولی همچنان دست خالی مانده بودیم. بیآنکه نگاهی به ما و چند خورهی دیگر که از ناپل آمده بودند بیندازد. گرسنه و تشنه و کمخواب. فکرش را هم نمیکردیم، خیال میکردیم یکروزه کَلک قضیه را خواهیم کند! چقدر خام و سادهانگار بودم.
جرئت و اجازه نزدیکتر شدن نداشتم
با نقنقهای علی، شک و تردید و ناامیدی جوانه زده بود. جملهی دائمی «چرا خودش رو میگیره» علی توی مخم بود. نگاه ما آدمهای معمولی و علاقه و توجهمان به آدمهای معروف، به سلبریتیها، ناخودآگاه توقعاتی ایجاد میکند که به نظرم منطقی نمیآید. یک خواننده و هنرپیشه و در این مورد معروفترین فوتبالیست جهان قرار نیست با ما بسان برادر و خواهر خود رفتار کند، اگر کرد نفسشان گرم و سرشان سلامت. در دوران فعالیتهای مستمر در این راه و با برخورد با آدمهای معروف خوب یاد گرفتم اگر شد، دلم را با عکس و امضایی راضی نگاه دارم، همین و بس. هرچه بیش از آن را به حساب آقایی و مرام طرف میگذارم.
نگاهی از دور، با حسرت (خانم در عکس، همراه دیگو بود)
آخرین ساعات روز سوم بود. بعدازظهری خوب و آفتابی. اتوبوسی آمد تا تیم و اعضای سرپرستی، دیهگو و بانوی جوان همراه خود را به فرودگاه منتقل کند. پیش خودم میگفتم این بار فریاد میزنم. ولی دیهگو انگلیسی نمیدانست و در برابر زمزمههای مؤدبانهی من در چند روز اخیر هم عکسالعملی نشان نداده بود. گفتم دل را به دریا میزنم و به اسپانیایی هوار میکشم؛ Míranos, te amamos Diego
به ما نگاه کن دیهگو، ما دوستت داریم. احتمالاً از لهجهی اسپانیایی من حالش به هم خورده بود!
در آن هیاهوی پایانی و جابهجایی ساکها و کولهها و چمدانها و وسایل، دیهگو وارد اتوبوس شد و در کنار پنجرهی دوم و سوم نشست. مرغ در حال پریدن از قفس بود و من مأیوستر از هر زمانی نظارهگر این فاجعه بودم و دیهگو در برابر چشمم دورتر از همیشه به نظر میرسید.
در این بین، دختر بچهی دوستداشتنی که بر دوش پدرش بود با لبخندی دیهگو را به بازی کشاند. و در عین ناباوری، ۷، ۸ نفری که صبر ایوب داشتیم، انگار شانس در خانه مان را زده بود! حالا يا هرگز.
ناگهان دیهگو به بهانهی در آغوش کشیدن دختر خردسال از اتوبوس پیاده شد! این حقیقتاً آخرین فرصت بود!
آخرین شانس تمام زندگی
همهی افراد حاضر دل را به دریا زدند و بهسوی او هجوم بردند. فرصت تنگ بود. خوشبختانه قلم مرا گرفت و شروع به امضا زدن کرد. جرئت در آغوش گرفتنش را پیدا نکردم. به آرزوی بیست و اندی سالهام نزدیک شده بودم.
محمولههای بسیاری به همراه داشتم؛ برای برادرانم هم امضایی میخواستم. طبیعتاً ممکن نبود و هیچکدام به دست مبارک استاد نرسید، وقتی نبود، فقط عکسی را که از قاب خارج کرده بودم به دستان او سپردم با لمسی به یکی از انگشتان او. فقط همان عکس، همان عکس توی قاب.
بغض و اشکهای شوق و ذوق بچهگانهام را علی هم ندید.ذوق حاصله از گرفتن اولین دوچرخهی کودکی هم بیشتر بود.
بعد از آن چند دقیقهای که مانند یک ثانیه گذشت، بیآنکه بدانم ماژیک من که دیهگو امضاها را انجام داد به دست کی افتاد، بیمعطلی به داخل اتوبوس پرید. راننده درها را بیمعطلی بست و دیهگو که ناگهان رها شده بود با دست تکاندادن و لبخند از پشت شیشه ما را ترک کرد.
همان شب به خانه بازگشتیم. تا چند شب خواب به چشمان نمیآمد. عکس به داخل قاب بازگشته بود و دوباره روی دیوار آویزان شده بود. گاهی از جا برمیخواستم، به اتاقم میرفتم و به عکس امضای داخل قاب خیره میشدم. پس از این همه سال به آنچه میخواستم رسیده بودم.
اکنون علی هم امضای مارادونا را روی تیشرت بچهگانهی پرسپولیس دخترش دارد!
کنارهی سبز عکس با امضای دیهگو جلای دیگری یافت، زیبایی و شکوهش صد چندان شد. افتخاری شخصی. مأموریت انجام شده بود. اقتدار از آن میبارد. شمارهی ۱۰ و پیراهن راهراه آبی و سفید، همهی افسانهی مارادونا در همین جا، در همین عکس، در همین لحظه منجمد شده، تمام و کمال نمایان است. جلوه و عظمت بهترین بازیگر تاریخ فوتبال، «دیهگو آرماندو مارادونا».
سرانجام؛ از معدود آرزوهایی که در زندگیام برآورده شد
درگذشت اسطوره
برای من و برادرانم و بسیاری از دوستان ما، به واسطهی سن کم و بیش مشابه، تأثیر سینما و موسیقی و فوتبال در زندگیمان انکارناپذیر است. همیشه حضور داشتند و در دورههای مختلف زندگی، یکایک ما را همراهی کردند؛
گاری کوپر، جیمی استیوارت، همفری بوگارت، کلینت ایستوود و... در دنیای موسیقی، بیجیز، ایگلز، جیمز براون، دیپ پرپل و... از فوتبالیها، جورج بست، بیلی برمنر، پیتر اوزگود، یوهان کرایف، کوین کیگان و... با مارادونا دوران خوب و شیرین جوانیمان را گذراندیم و فضای خالی خانه و غربت تا سالیان سال با همراهی او شکل و معنا گرفت و زندگی را کمی آسودهتر کرد.
خبر مرگ اسطوره را چند دقیقهای بعد از اعلام آن، از حمید که خودش در مبارزه با مرگ بود، شنیدم. بیستوپنجم نوامبر ۲۰۲۰ بود. حمید درجا فیستایم کرد. خبر را ابلاغ کرد، نمیخواستیم باور کنیم. با یکدیگر سخت و بدون کنترل گریستیم. حال و روز او هم بهتر از دیهگوی پرکشیده نبود.
جملهی «بهزودی با او خواهم بود»، تکاندهنده بود. با بغض از حرفش گذر کردم. ولی در ته دل میدانستم مدتهاست بازی را باخته، و در آن روز عمیقاً با تمام وجود درک کردم، معجزهای رخ نخواهد داد و او نیز بهزودی با ما نخواهد بود. اشکهای جاری، امان را بریده بود. روز و شب دردناکی بود. هنوز هم هست! آخرین اشکهای ما با یکدیگر برای دیهگو بود! اولین و آخرین آن!
تا روزی دیگر تا در آنسوی گود، بار دیگر خندهها و قهقههها بازگردد!
عکسهای آن روز سنگین و تبدار، در تماس تصویری با حمیدرضا
اشکهای ما در مرگ دیهگو سیل توفندهای بود، شاید اشکهایمان به بهانهی مرگ او، برای فرصتهای از دسترفته بود، فاصلههای اجباری، یادگارهای فسیلشده، گذر عمر شاید بیحاصل، تمامشدن مطلق دورههای استثنایی، کودکی و جوانی، و همهی خاطرات بیشماری که دیگر به آخر خط رسیده بود.
صادقانه بگویم؛ "پایان عصری بیبازگشت"
پیراهن، و عکس و امضای پای آن عکس شاید برای همیشه باقی بمانند، و دیگر «هیچ»، اما همینها به زندگی ما مفهوم بخشیدند. شاید، باید به گونهای رؤیاپردازی کنیم که گویی همیشه زنده خواهیم ماند، اما به گونهای زندگی کنیم که گویی آخرین روز زندگی ماست. احتمالاً دیهگو و حمید از آن دسته بودند!
به قول می وست؛ «تنها یک بار زندگی میکنی، اما اگر درست زندگی کنی، همان یک بار هم کافی است.»