شعری از مسعود شهبازلی برای اسطوره ی آبی ها
"برگ ماندگارانی"
نه یک گلبرگ مغروری که شهبرگ بهارانی
درون موزه ی دلها، چو برگ ماندگارانی
ترا دیدم به شیدایی که یک قیصر ز خود بودی
نمیرد شوکتت هرگز که تیم تاجدارانی
میان سرزمین دل، چو شاهین سبک بالی
نشستنها، پریدنها، بلندا کوهسارانی
چو سهرابی، سیاوش قامتی از نقش مانی ها
و هم در بیستون دل، تو تندیس نگارانی
ز شهر آشوب نامردی، تو شهرآورد جان بودی
تو پاس پایمردی را، گلی در هر مزارانی
تو از کردار پاکی ها، زدی بر سیرت دیوان
که در مرگ صد اهریمن، تو تمثال هژیرانی
از آن روزی ترا چون قامت استاده میخواندند
جهانی دید تنهایی،دماوندی و شیرانی
سرود کوچ در تابوت هم استاده میخواندی
تو گویی سرو یاری، میرود با شهسوارانی
به آن گلبرگ مغروری چنان در شعرها سبزی
که شبنم هم گریبان تو شد از واژه بارانی
زغال و شب اگر خورشید را باور نمی کردند
چه غم، هر روز می تابی، برای دوستدارانی
در این بازار جرراریِ کژدم های مردان کش
درفش کاوه آهنگری در شهریارانی
چرا دلتنگ و چرکینی از این شهر غبار آلود
غزل گویان چو من داری، هواداری هزارانی
و از آن سرو و سر کوهی که شعری از بلندی بود
خمیده گفت رفت آرش، نرفت از یاد ایرانی
نمردی زاده ی البرز ای یلدای پاییزی
که در پندار ایرانی، تو آبی سبز بارانی
"ترا من چشم در راهم، گرم یادآوری ور نه"
"من از یادت نمیکاهم" به اشک بیقرارانی
کوکوی عشق را گفتم چرا آواز غم داری
که گفتا نغمه ام رفت و نه سازی در بهارانی