HaMiD ReZaمن خعلی اینجوری شدم ک داشتم کلافه میشدم و ب مرز دیوانگی میرسیدم
بار اخر خواب خون اشامی ترسناک میدیدم ک داشتم فرار میکردم از دستشون دعا میکردم از خواب بپرم هی بیدار میشدم میدیدم باز یجایی دیگ دنبالمن و باز بیدار میشدم دوباره دنبالم بودن این قصه چند بار تکرار شد اخرش گفتم ول کن بابا خودم خسته شدم گفتم بذار بگیرنم جهنمش فوقش میخورنم دیگ برای همین واستادم و پشتمو کردم بهشون رسیدن بهم هم طرف دندوناشو گذاشت بیخ گردنم از خواب پریدم ولی بازم خواب بودم تا اینکه اذان صبح دادن منم بیدار شدم
امیدوارم این خوابا برای هیشکی نباشه