طرفداری-
این تابستان، تابستان قبل
هر تابستان باید امید را به هوادار ارمغان دهید. تمهیداتی در خصوص نقاط ضعف بیندیشید، بازیکنانی جدید به خدمت بگیرید و این روحیه را به وجود بیاورید که نباید از تیمی برای 38 هفته عقب بمانید. امید بیشتری به قلب لیورپول در این تابستان به نسبت تابستان گذشته تزریق شده است. احساس این است که رقابت دشوار تر و لیورپول سر سخت تر شده است.
تابستان 2015 عجیب بود. یادم هست که برای تابستان قبل هیجان زده بودم؛ به هر حال فصل تازه ای پیش رو بود اما امید ها بی حد و اندازه نبودند. اینطور بود که قصد داشتیم به یک رابطه شکست خورده (برندان راجرز) فرصت دوباره ای بدهیم که شاید اوضاع مرتب شود.
همیشه نسبت به برندان راجرز مشکوک بودم و انتهای فصل 14-2013 و راهی که فوتبال آنارشیست او دنبال می کرد، نشان داد که هرگز تیم به بالانس نرسیده است. راجرز را درک نمی کردم اما او به طور نامتعارفی فکر می کرد و شاید ما باید افرادی می بودیم که سعی می کردیم یاد بگیریم که مانند او فکر کنیم.
در تابستان قبل فهمیدم که شاید فصل 14-2015 یِ دپرس کننده، روزهای بهتر بوده باشد. برنامه بازی ها ساده تر بود، انتظار می رفت تعداد بازی ها کاهش پیدا کند (تیم به دو نیمه نهایی رسیده بود)، انتظار می رفت که دنیل استوریج کمتر آسیب ببیند و در نهایت یک سال شده بود که تیم در تلاش بود با خروج لوئیس سوارز و استیون جرارد کنار بیاید.
زمان گذشته بود و خاطره فصل 14-2013 فراوش شده بود و راجرز در موقیعتی پر از ریسک بود. فصل نخست در مجموع با کیمیاگری مربیگری مرد ایرلندی، موفقیت آمیز بود اما 12 ماه بود، او نمی توانست جایگزینی مناسب برای ستاره هایی که باشگاه را ترک می کردند پیدا کند. حتی در آن زمان گفته بودم که یورگن کلوپ، می تواند بهترین جانشین برای او باشد.
گاهی بازخورد کاری که در طول یک فصل انجام می دهید، به فصل های بعد کشیده می شود. مردم به لستر سیتی فکر می کنند و اینکه چطور فرم عالی آن ها در انتهای فصل 15-2014 (که عمده امتیازات ده بازی پایانی را گرفتند و در لیگ ماندند) در فصل گذشته ادامه پیدا کرد. گاهی به زحمت افتادن تیم ها در یک فصل هم می تواند به سقوط بینجامد. اما تابستان هست؛ زمانی که فرصت تغییر و بازسازی را دارید. تیم ها با شکل هایی جدید در آگوست از راه می رسند. تابستان گذشته اینطور فکر می کردم که شاید راجرز متوجه ایراد ها شده باشد و در پی رفع آن ها بر بیاید. خوب، بگذاریم این مرد کارش را انجام دهد. اما با تغییراتی که در ده ماه اخیر به وجود آمد به این ایمان رسیدم که تغییر باید یک سال پیش انجام می شد.
مشکلات تیم در پایان فصل 15-2014 بیش از اندازه بود. تیم 3-1 به پالاس و 6-1 به استوک سیتی باخت. این عدول از تمام خط قرمزها بود. احساس کردم که بد نیست به او امیدواریم بمانیم و فرصتی دوباره به وی داده شود. به خاطر اینکه اخراج مربی پس از یک فصل بد، خود ریسک دیگری است. اما سازش کلمه ای شد که در خصوص او به کار گرفته شد و هنوز در تلاش هستم که فرصت دوباره ای که او به دست آورد را منطقی جلوه دهم.
اوضاع بدتر و لرزش شدید تر شد. در پایان فصل 15-2014 باشگاه با میک مارش و کالین پاسکو دستیارهای راجرز قطع همکاری کرد. آن ها فی نفسه مربی های خوبی بودند اما داستان این است که سخت بتوان متوجه ارزش مربیان دوم و سوم شد. ما متوجه نمی شویم که آن ها دقیقا چه کاری انجام می دهند. همه کارهایی که آن ها انجام می دهند در نهایت از فیلتر سرمربی می گذرد و عملکرد در زمین را نیز بازیکنان به نمایش می گذارند. برای مثال هرکاری که گری نویل برای تیم ملی انگلستان انجام داد در نهایت به نام روی هاجسون نوشته شد. خواه خوب و خواه خصوصا بد.
نظر شخصی من این است که مارش و پاسکو گزینه های هیجان انگیزی، گزینه هایی که امید به وجود بیاورند و تهییج کننده باشند، نبوده اند. آن ها رکورد فوق العاده ای از مربیگری نداشته اند اما این هم آن ها را به مربیان بد تبدیل نمی کند. جدا از آن، می شد که همین حرف ها را در مورد دستیاران بیل شنکلی وقتی به لیورپول آمد زد. اما آن ها (پیسلی، فگن، ایوانز و سایرین) تغییری زیبا به وجود آوردند. حتم دارم که کسی وجود نداشت در سال 1959 (زمانی که شنکلی به عنوان مربی باشگاه معرفی شد) باور داشته باب پیسلی می تواند یکی از بزرگترین مربیان تاریخ فوتبال باشد.
موضوعی که مرا آزار می داد این بود که در دوره ای که فوتبال بین المللی و البته سرشار از برخورد فرهنگ ها و سبک ها شده؛ کادر راجرز تماما بریتانیایی بودند. وقتی دستیاران راجرز اخراج شدند او باز هم به سراغ بریتانیایی ها رفت. انتخاب های او شان اودریسکول (آنطور که ترول های روایت می کردند: اودریسفول)و گری مک آلیستر بودند. گزینه هایی که الهام بخش نبودند.
تجربه های داشتند که به درد می خورد. اما تیم به دستیاری رادیکال روی لبه فوتبال مدرن نیاز داشت. تیم، به تغییری بزرگ نیاز داشت. آن دو هرگز در خارج از کشور بازی یا مربیگری نکرده بودند. گری مک، یک سرخ پوش محبوب بود اما حضور او نمی توانست سبب تغییر باشد. نمی توانست باعث ماندگاری برندان راجرز بر نیمکتی باشد که لرزه هایش را حس می کرد.
آن ها ایده های خود را داشتند و می توانستند در این راه به داد راجرز برسند اما ایده های جدید زیادی نداشتند. راجرز که اسپانیایی بلد بود در ابتدای دوره مربیگری از اسپانیا دیدن کرده بود و خود را تحت تاثیر مربیان آن خطه معرفی کرده بود. اما وقتی که پای عمل پیش می آمد، بی اندازه مقید به مردمی بود که در جزیره زندگی می کردند و این نشانی از محدودیت های وی بود. هنوز به یاد دارم که از حضور کریستین بنتکه هیجان زده شدم. به خاطر اینکه او پتانسیل تبدیل شدن به یک گلزن تمام عیار را داشت. آنطور که صدایش می زدند؛ مهار نشدنی! موضوعی که بعدها گمراه کننده شد. همیشه به دیدیه دروگبا فکر می کردم. با سرعت، قدرت، شوت های سهمگین و سایر کیفیت هایی که به عنوان یکی از آخرین شخص های بی نظیری از فرانسه به انگلستان آمد. اما دروگبا هرگز کسی نبود که از لحاظ روحی هرگز شکست بخورد. به شکل اغراق آمیزی از او تعریف می شود اما به نظر نمی رسد مهاجم دیگری بتواند به حد تاثیر گذاری او نزدیک شود.
رکورد گلزنی بنتکه به مراتب از کسی که با وی مقایسه می شد، اندی کارول، بهتر بود و ماند و گل هایی که در سوئیندون و اولدترافورد به ثمر رساند نشان داد که کیفیت های فردی بهتری نیز دارد. او در آن مقطع نشان داده که توانایی به وجود آوردن تغییر را دارد. اما هر قدر به اواخر فصل نزدیک تر شدیم، اعتماد به نفس او کمتر شد. او دیگر آن موجود پولادین؛ آن شیر غرّان نبود.
ایده خرید بنتکه اینطور قرار بود در زمین پیاده شود. که توپ ها به مرد بزرگ در جلو برسد و او بتواند دیوار دفاعی را فرو بریزد. کاری که استون ویلا با لیورپول (در نیمه نهایی جام حذفی) انجام داد. اما متاسفانه وینگری برای تغذیه وی وجود نداشت. در آن پست تیم جوردن آیب را داشت که بازیکنی دریبل زن بود. برای استفاده از بنتکه ها باید بازیکنانی که توانایی سانتر داشته باشند را در اختیار داشته باشید. جیمز میلنر به بهترین بازیکن تیم در این زمینه تبدیل شد اما به او قول بازی در مرکز زمین داده شد.
در اکتبر، مربی ای که بنتکه را خریده بود اخراج شده بود. در شرایطی که او برای مربی اخراج شده خود بد کار نکرده بود، تیم در کلیت در گلزنی ناکام مانده بود. او برای مربی جدید هم بد کار نکرد اما تیم بدون او بیشتر گل می زد و حتی شکل بهتری داشت. و نکته اصلی اینکه او هرگز در قامت بازیکنی شکست ناپذیر ظاهر نشد. مرتبه هایی بود که مدافعان را به خود مشغول می کرد اما عمدتا در بین آن ها اسیر می شد.
اما احساس این تابستان به طور کل متفاوت است. تابستان گذشته آزمون خطایی برای یک مربی بود و امیدی که بتواند تیم را به روزهای بهتر خود باز گرداند اما این تابستان، یک مربی سطح بالا در تلاش برای ساختن ترکیب خودش است؛ اینکه ایده هایش را پیاده سازد و البته عقده ای در خصوص خریدهای خارجی وجود ندارد. بار دیگر در تابستان قبل این روحیه خرید بهترین های بریتانیا قوت گرفت. موضوعی که نگران کننده بود. مشکلی با بازیکنان و مربیان بریتانیایی ندارم اما نکته این است که نسل فعلی قابل قیاس با نسل بهتر گذشته نیستند. نسلی که با ترکیب ها و مربیانی تمام بریتانیایی می توانست در دهه های هفتاد و هشتاد بارها قهرمان اروپا شوند. یک مثال بارز از این موضوع تعویض روی هاجسون با سم آلردایس است.
دیوید مویس برچسبِ او در باشگاهی بزرگ، بزرگی می کند را با شکستی بزرگ در یونایتد به رخ کشید و گری نویل در اسپانیا و به عنوان دستیار روی هاجسون روزهای خوبی را سپری نکرد. می گویند که او هنوز هم تازه کاری خوب است. می گویند که به اسکای باز می گردد؛ جایی که از بینش بی نظیر خود در آن سخن می گوید. داشتن ایده های خوب یک مسئله و مجبور کردن بازیکنان به مطابقت از آن، موضوع دیگری است.
پس مشکل من با متعصبین استفاده از حرفه ای های انگلیسی این است که آن ها خود را ملزم به استفاده از بهترین های گروهی بد می کنند. مربی های بریتانیایی به طور موازی مرتبا با رسانه ها از استعدادهای خود می گویند و از هم تعریف می کنند. احتمالا به خاطر اینکه با هم نوشیدنی یا غذا می خورند. همینطور بازیکنان بریتانیایی همیشه ادعا می کنند که به طرز ناعادلانه ای همواره دسته کم گرفته می شوند. حرف اصلی این است که شما بهترین بازیکن هلندی را شاید بتوانید با قیمت پنجاهمین بازیکن انگلیسی به خدمت بگیرید.
حداقل جیمز میلنر هزینه زیادی در بر نداشت (با اینکه دستمزد بالایی دارد) و همینطور دو جوان آینده دار و ارزان که دنی اینگز و جو گومز بودند. در حالی که خرید چهارم ناتانیل کلاین با توجه به وضعیت قرارداد، قیمت بالایی داشت. مشکلی با این چهار خرید نداشتم اما اینطور نبودند که با خود زمزمه کنیم: تاپ فر، داریم می آییم! همانقدر که به بازیکنان سخت کوش نیاز دارید، به بازیکنان خلاق هم نیاز دارید. بهتر است که بازیکنان سخت کوش از آکادمی به بلوغ برسند و در خصوص خرید ها، به سراغ بازیکنان باهوش بروید. (هرچند در این زمینه شی اوجو می تواند متفاوت باشد.) حتی مشکلی با خرید از باشگاه های سطح پایین لیگ برتری ندارم. اما وقتی در این زمینه افراط می شود، این احساس که قرار است بازیکنی بزرگ از باشگاهی بزرگ بخریم نابود می شود.
روبرتو فیرمینو تنها خرید غیر قابل پیش بینی در تابستان گذشته بود. سایرین، همگی خریدهایی بودند که هر مربی بریتانیایی در بیست و پنج سال اخیر آن ها را در دستور کار قرار می داد: چهار بازیکن سخت کوش بریتانیایی و یک مهاجم انگلیسی اما متولد بلژیک که از سنین کم در انگلستان حضور داشت. ستاره های زیادی اضافه نشدند. منظور از ستاره، سوپراستار یا بازیکنی در کلاس جهانی نیست؛ که اگر فیرمینو را کنار بگذاریم، بازیکنی که بتواند سرنوشت بازی را تغییر دهد اضافه نشد.
عادلانه است اگر بگوییم که یورگن کلوپ اختیار و استقلال خود را دارد و از آن دست استفاده می کند. بازیکنان بریتانیایی خریدهایی از جنس برندان راجرز و کمیته نقل و انتقالات و استعدادهای بومی؛ این ها کمترین بخش از خرید های او را تشکل داده و می دهند. و کلوپ مخالف بازیکنان بریتانیایی نبوده است اما اینطور نبوده که آن ها را خریداری کند تا بیایند و در لیورپول ارزش های خود را ثابت کنند (گاهی فکر می کنم این بخشی از نقش بازی کردن های راجرز برای اینکه بود که استقلالش از کمیته باور شود). حالا سیاست خرید هارمونی بیشتری دارد. حالا وضعیت عاقلانه و منطق تر است.
تا این لحظه یورگن کلوپ حتی یک خرید انگلیسی (به جز جذب قرضی استیون کالکر در ژانویه که او را تحت تاثیر قرار نداد و به سکو رفت) نداشته است. مارکو گروویچ از صربستان، جوئل ماتیپ و الکس منینگر و لوریس کاریوس و راگنار کلاوان از بوندسلیگا و تنها سادیو مانه و جورجینیو وینالدوم از لیگ برتر جذب شده اند که اصالتی سنگالی و هلندی دارند. او تیم را به یک گَنگ آلمانی تبدیل نکرد اما تا جایی که توانست صید های خوبی از بوندسلیگا داشت. او تجربه بالایی از آن لیگ داشت و مورد احترام بازیکنان حاضر در آلمان بود. در مورد لیگ با کیفیتی صحبت می کنیم که می توان با ارقامی پایین تر بازیکنان با کیفیت را از آنجا جذب کرد.
ادامه دارد...