مطلب ارسالی کاربران
کودکانه های تکفیری(( قسمت 13))
«کودکانه های تکفیری-13»
دهم مِی(...): خواب هایی که دیدی به خاطر مسائل روزانه ای هست که باهاش درگیری... اشکال نداره... میتونی فراموششون کنی... دوش آب سرد بگیر... باید قدرت نه گفتن را یاد بگیری... اول باید به خودت نه بگی تا بتونی در برابر این همه سرسپردگیت در برابر اربابانت بایستی... من وفاء نیستم... اما میتونم اطلاعاتی درباره وفاء بهت برسونم تا از این همه تشویش دربیایی... فقط کافیه دوباره وفاء را هک کنند... اگر دوباره وفاء و یا صفحه تو را هک کردند بهم بگو... من از سِروِر خودم وارد صفحه وفاء میشم... حمد! من همه چیز را درباره اربابانت میدونم و حتی اطلاع دارم که دیشب در آسایشگاه شما چی گذشته و کار بدی که نمیتونی به وفاء بگی چیه؟ تو هنوز میتونی خودت را نجات بدی و مثل همه بچه ها زندگی خوبی داشته باشی... اینو وقتی فهمیدم که نتونستی چاقوی زیر گلوی سرباز بخت برگشته سوری را فشار بدی و اونو بکشی... اما اصلا کارت با عفت جالب نبود و از این بابت متاسفم... حمد! لطفا اعتمادمو جلب کن تا بتونم کمکت کنم... برای گام اول، فقط کافیه جنس الکل و شرابی که ابوجلال مصرف میکنه بهم بگی تا حداقل بدونم میخوای باهم دوست بشیم یا نه؟ وگرنه دونستن جنس شراب ابوجلال چندان اهمیتی هم نداره... منتظرتم اما صبرم زیاد نیست... تصمیمت را بهم بگو...
دهم مِی(حمد): تو کی هستی؟ به کمکت نیاز ندارم... به کمک هیچ کس نیاز ندارم... من فقط وفاء را میخوام... چرا همه چیز را از اردوگاه ما میدونی؟! لابد اینم میدونی که بعد از اینکه نتونستم اون سرباز سوری را سر ببرم، ابوجلال چه بلایی سرم درآورد و... تا جایی که ناخودآگاه، لبهای پایینم را از بس گاز گرفته بودم کبود شد و لخته خون از لابه لاش میومد... چون نمیدونم کی هستی، اول تو باید اعتمادعو جلب کنی... از وفاءبرام بگو... چرا مدتی هست که جوابمو نمیده؟ ... از کی متوجه شدی که هکم کردند؟
دهم می(....): فکر کنم متوجه شدی چقدر بهت نزدیکم... کاغذ دیشب را خوندی؟ همون که در جیب لباست روی طناب بود... حمد من با کسی شوخی ندارم... تو را نمیتونم بکشم وگرنه تا حالا صدبار این کار را کرده بودم... ینی دلم نمیاد اما میدونی اگر لو بدم که چه اطلاعاتی از اردوگاه به بیرون درز دادی چه بلایی سرت میارن؟... چون اطلاعات را سوزوندی، میسوزوننت... همون طوری که اون خلبان را سوزوندند... همون طوری که کودکان سوری را جلوی مادرانشون سوزوندند... حمد ببخشید که بهت توهین کردم اما باور کن فرصت چندانی نداریم... دیروز عصر که فهمیدی چیکار کردند... برای اینکه اقتدارمون جلوی خودمون حفظ بشه، ده نفر از مجاهدان مهاجر را اعدام کردند... دیگه کشتن توی بچه یتیم که کاری نداره...
یازدهم می(....): متاسفانه از وفا خبرای خوبی ندارم... حمد تو خیلی باید مقاوم باشی و بتونی خودت را کنترل بکنی... اجازه بده اول، کمی از فشار عصبی به ذهنت به خاطر مسئله عفت کمتر بشه... بعد از وفا برات میگم... احساست نسبت به وفا را میفهمم... اما کاش وقتی لحن وفا عوض شده بود یه کم شک میکردی... کاش به نکاتی که در کلاس های ضد هک بهت یاد دادند بهتر توجه میکردی که گرفتار هکر قهاری در وسط اردوگاه خودتون نمیشدی... دیگه گذشت... من از خصوصیات اون هکر داخل اردوگاهتون اطلاع چندانی ندارم اما نباید چندان قابل اعتماد باشه... و حتی همین که تا الان تو را لو نداده خیلی برام عجبیه... البته امکانش هم هست که اون پسر بچه ای که چند شب پی کشته شد، اشتباها به جای تو کشته شده باشه... در هر حال بیشتر مراقب باش... واسم مقدور نیست که بتونم امکان فرارت فراهم کنم... خودت راهی سراغ نداری؟ کاری هست که بتونم برات انجام بدم؟
یازدهم می(....): حمد چرا جوابمو نمیدی؟ چرا تصمیم نمیگیری فرار کنیم؟ من راهش را بلدم... از جاده پشت روستای سعدیه میتونیم خودمون را نجات بدیم... واسطه اش هم سراغ دارم... میتونند کمکمون کنند... گفتم جاده پشت روستای سعدیه... ببخشید اما نمیخوام یادآوری کنم که منظورم همون جاده ای هست که در قبرستان متروکه اش عفت زبون بسته را دفن کردی... حمد تو خیلی عجله کردی... بعد از اینکه اون بلاها را سر عفت درآورده بودی و بردیش پیش دکتر، دکتر مست بود و اشتباها بهت گفته بود که عفت مُرده... میدونی چیکار کردی؟... تو اون دختر زبون بسته را زنده زنده خاک کردی... اره اون زنده بوده اما تو دفنش کردی... چه تضمینی وجود داره که بعد از اینکه در یکی از عملیات ها زخمی شدی، یکی دیگه را مجبور نکنند که تو را زنده زنده دفن کنه؟
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour