مطلب ارسالی کاربران
يك هبوط الكي...
فرقی نداشت صبح باشه، عصر باشه و یا شب. همیشه انگار اون آفتاب لعنتی مثل یه گولۀ مذاب همه چیز رو نشونه رفته تا آب كنه. چمن تاب برمیداشت و خطهای سفیدش میرقصیدند. بازیكنها انگار از زیر دوش آب بیرون اومدند. داور وقتی در سوتش میدمید شبیه یك اژدها میشد كه از دهنش آتیش میباره. با این همه، هر هفته بازیها سر ساعت برگزار میشد. جمعیت روی سكوهای سیمانی پیچ و تاب میخوردند و فریاد میكشیدند و فحش میدادند. مثل همین الان. جمعیت خسته شده بود و طلب گل میكرد. وسط زمین ایستاده بود و نفسنفس زنان نگاهی به خط دفاع حریف كرد كه مثل یك دیوار گوشتی بود. كمی به سمت دروازۀ تیمش نزدیك شد و توپ رو ـ تقریبا به زور ـ از زیر پای یكی از مدافعانش درآورد. مدافع حتی نای اعتراض هم نداشت. جمعیت شروع كرد به «هو» كردن. توجهای نكرد. میدونست وقتی به دروازۀ حریف نزدیك بشه این «هو» تبدیل میشه به «هورا». دو تا از بازیكنهای حریف رو مثل آب خوردن جا گذاشت. جمعیت پیچ خورد به سمت دروازۀ حریف. فریاد مربیاش بلند بود " پاس بده ... پاس بده تو عمق ". باز هم توجهی نكرد. اگه بنا بود با پاسكاری گل میزدن تا الان پنج ـ هیچ جلو بودن. پروژكتورهای نیمهخراب ورزشگاه فقط سمت دروازۀ خودشون رو روشن میكرد. انگار با توپ داشت میرفت به سمت یه غار تاریك. حالا دیگه فریاد همبازیهاش هم دراومده بود " اینجا ... بده تو عمق ... اینور ... بیا ". توپ اما، انگار به پایش چسبیده بود. بدنش رو به یك سمت كشید و توپ رو به سمت دیگه انداخت. با همین یه حركت دو تا دیگه از اون دیوار گوشتی رو كم كرد. عاشق اینجور بازیگوشیها بود. البته كه مربی ممنوع كرده بود. اما الان فرق میكرد. این آخرین بازیاش بود. آخرین باری كه پاش به توپ میخورد. حالا دیگه جمعیت روی سر و كلۀ هم ریخته بودند و منتظر گل بودن. عربدههای «تیفوسیها» بیشتر از بقیه به گوش میرسید. با بالاتنۀ برهنه و تنی پر از خالكوبی، با یك قوطی آبجو در یك دست و یك پرچم در دست دیگه. دو تا از همتیمیها از گوش چپ و راست زدند به عمق محوطه جریمه. جلوش، انگار كه موسی عصاش رو به آب زده باشه، یهو شكاف برداشت و باز شد. یكی از همتیمیها بدون پوشش جلوی دروازه منتظر بود. اما باز هم پاس نداد. دیگه صدای مربیاش هم خفه شده بود. لبۀ كلاهش رو به دندون گرفته بود و گاز میگرفت. همۀ نیمكت، نیمخیز بودن. با یه تنۀ محكم آخرین مدافع رو هم جا گذاشت و با دروازهبان تك به تك شد. پسرك نفسش رو حبس كرده بود و منتظر بود. نگاهش كه كرد خندید. پسرك نفهمید چرا میخنده و گیج شد. همین كافی بود تا دریبل بخورد. حالا خودش مانده بود و دروازۀ خالی. دروازۀ افتخار. جشن و سرور. مستی و شادی. تمام میشد. فراموش میشد. نفسش بالا نمیاومد. عرق چالهها و چین و چروكهای صورتش رو پر كرده بود. جمعیت ساكت شد. خفه شد. محو شد. سكوهای سیمانی خالی شد. قلبش تیر كشید. مچاله شد و ضربانش دو برابر شد.
"هی..."
توپ رو همانجا، در دو متری دروازۀ خالی ول كرد. به زحمت و خرخركنان برگشت و رفت سمت رختكن. چراغهای پروژكتور یكی یكی خاموش شد. هیكل چاق و كوتولۀ نگهبان ورزشگاه، از نزدیك محوطۀ جریمۀ خودشون با چراغ قوهای در دست نزدیك میشد.
"هی پیری ... دوباره كه سر و كلهات پیدا شد اینجا؟"
پیراهن كهنهاش رو كشید روی صورتش و با دو تا دستش گوشهاش رو پوشوند تا نشنوه.