مطلب ارسالی کاربران
داستان زندکی
یک روز پسر بچه ای همیشه میخواست به پدر مادرش صابت کند که من بزرگ شدم رفت یک گوشی برای پدر مادرش درست کرد و رفت به پدر مادرش نشان داد پدر مادرش گفت افرین ولی هنوزم کوچیکی بزرگ نیستی پسر بچه ناراحت شد رفت دوباره تلاش کرد رفت یک ماشین درست کرد رفت پیش مادرش پدرش گفت نگاه کنید پدر مادرش افرین ولی هنوزم کوچیکی بازم ناراحت شد رفت تو اتاقش فکر کرد که چرا مادر پدرم فکر میکنه من کوچیکم رفت درس خواند درس خواند دیپلم گرفت رفت مادر پدرش گفت نگاه کنید مادر پدرش گفتند دیگه خیلی افرین ولی بازم کوچیکی ناراحت شد رفت تو اتاقش چند سال شد پدر مادرش فوت کردند پسره رفت سر قبر پدر مادرش گفت چی میشد فقدر یک بار میگفتی افرین پسرم دیگه خیلی بزرگ شدی چی میشد تمام
اگر خوشت امد لایک کنید