بسم الله الرحمن الرحیم
با درود و سلام به شما خوانندگان گرامي حالا که بحث مذاکرات دوباره داغ شده به تحلیل سريالي می پردازیم که پخش آن همزمان شد با مذاکرات دهه نود و مطمئنا همه حداقل یک بار آن را دیده ایم. متن کمی طولانی است و خطر اسپویل دارد.
نقد امشب ما سريال دردسرهاي عظيم محصول سال1394ـ1393
اين سريال دو فصلي به نظر من حرف هاي زيادي براي گفتن داشت و با تمام شدنش سوال هاي زيادي را در ذهن مخاطبان کاشت. پايان باز و عجيب اين سريال شايد ترفندي بود براي توليد فصل بعدي اما از نظر بنده حقير اين پايان بندي هم به نوبه خودش مهم است و معتقدم که اين فصل دوم فيلمنامه اي حرفه اي و چند لايه به نسبت فصل اول دارد.
از جمله تغييراتي که فصل دوم نسبت به فصل اول داشت:
1. لوکيشن هاي جديد
2. کنار رفتن ايرج محمدي از جايگاه تهيه کنندگي و باقي ماندن مهران مهام
3. جايگزيني سعيد جلالي با فردي ناآشنا به نام امير عربي تا در کنار عليرضا کاظمي پور در جايگاه فيلمنامه نويس فعاليت کند.
4. کنار رفتن محمدحسين لطيفي از جايگاه مشاور پروژه و کارگرداني برزو نيک نژاد به صورت مستقل
اين تغييرات کليدي عجيب باعث شد که مسير اين سريال هم تغيير کند و از يک سريال کمدي که به مفهوم اداي حق و اصالت جامعه ايراني مي پرداخت تبديل به سريال غرض ورزانه و بازنمايي ضدجامعه بپردازد.
لايه اول: گره ها و حفره ها
از همان لحظه تيتراژ متوجه مي شويم که اين سريال با مخاطب پدرکشتگي دارد و داستان کلي چيست. يک فضاي سياه و مخوف، افتادن سايه درخت ها بر روي شخصيت ها، کتابي که ورق مي خورد، پرنده اي که پرواز مي کند، چراغي که سوسو مي زند و بقيه صحنه ها آدم را ياد جلد روي رمان هاي عاشقانه (که از قضا شخصيت هاي آن به هم نمي رسند) مي اندازد. فضاي تيتراژ با يک سريال که اعتقاد داريم کمدي است جور نيست. تيتراژ چهره بازيگرها را براي معرفي نشان داده و يکي از نکته قابل توجه و توي چشم در مورد الناز حبيبي است در حالي که انگشتري را از دستش بيرون مي آورد و مخاطب مي فهمد که موضوع درباره سر نگرفتن ازدواج است.
دوربيني که از چهره ها فيلم گرفته روي چهره همه ثابت است اما در مورد جواد عزتي دوربين به سمت راست مي چرخد و يک پن آرام شکل مي گيرد تا او را ببينيم. از اينجا به طور ناخوداگاه مي توان فهميد که شخصيت لطيف رفتنيست و همان طور که در بيشتر سريال هاي مناسبتي ايراني نظير گاهي به پشت سر نگاه کن، چمدان، علي البدل و... يکي بايد براي همه قرباني شود يا از حقش کوتاه بيايد تا اين زنجيره ديوانه وار تمام شود، اين فرمول درباره دردسرهاي عظيم هم اجرا مي شود. اما چطور؟
وارد فيلم مي شويم. تمام فيلمنامه يک مشت گره است که مخاطب سرگرمي خواه بايد براي باز شدن آن ها آخر سريال را دنبال کند و در نهايت چيزي جز کوفت و زهرمار و... دستش را نمي گيرد و آخر سر هم بايد خودش را قانع کند که «آرام باش، فقط يک فيلم بود!» اين ترفند هميشه به کار فيلمنامه هاي موفق حسابي کمک مي کند.
فيروزه اي که 20 سال سراغ خانواده پدري فرزندانش را نگرفته حالا که پاي آبرويش وسط است دخترش بهار را براي اجازه عقد به خانه پدري ثروتمندشان در «شهرک غرب» مي برد. براي کسي مثل فيروزه که تاکنون به دنبال رفاه در خواستگاران بهار بوده اين عدم ارتباط مشمئزکننده است و با شخصيت فيروزه نمي خواند. فيلمنامه علت اين ماجرا را مادرشوهر رئيس ماب او يعني محترم مي داند. زني که تمام ثروت متعلق به اوست و حتي شوهرش هم نوکر اوست سال ها پيش پسر بزرگش مسعود را به خاطر ازدواج با فيروزه که قبلا کلفت خانه شان بوده از خود طرد کرده.
محترم قبلا همه چيز را به نام پسر کوچک ترش به نام منصور و همسرش سهيلا کرده و فقط از آن ها يک فرزند مي خواهد در حالي که سهيلا نمي تواند صاحب فرزند شود و منصور به دروغ مي گويد که مشکل از خودش است و دليل پنهان کردن ماجرا از خانواده اش اصلا معلوم نيست. مگر دانستن موضوع چه اشکالي داشت؟ شايد اگر منصور و سهيلا زودتر به والدين منصور موضوع را مي گفتند مي توانستند با همفکري چاره اي بينديشند و اين همه جار و جنجال فقط به خاطر اينکه از ديگران شنيده اند به وجود نمي آمد. اما از طرفي اگر حقيقت را زودتر مي گفتند محترم با علاقه بيشتري اموال را به نام بهار و نويد مي کرد و مشخص است که منصور قصد نداشته تا اموال از چنگش در بروند و به فرزندان برادرش برسند و دروغ مي گويد که دلسوز آن هاست. منصور فقط وقت کشي مي کند تا پدر و مادرش را منتظر فرزند نداشته خودش نگه دارد تا خيلي عجله نکنند و تصميم قطعي نگيرند. براي همين مدام به بهار پول مي دهد و بهار هم به دلايلي بديهي قبول نمي کند. بهار هم سياست دارد و آن قدر بچه نيست که به خاطر يک مشت پول از سهم ارث بگذرد. تک تک رفتارهاي منصور حساب شده است و از چنين آدمي بي خيالي بعيد است.
سوال ديگري که اين جا مطرح مي شود که چرا تا الان منصور همسرش را طلاق نداده و فکر زن ديگري نيفتاده؟ حتما جواب ما اين است که او همسرش را دوست دارد. موضوعي که باز مطرح مي شود باج دادن منصور به سهيلاست. او تمام دار و ندارش را در يک گواهي بلافصل به نام همسرش مي کند که در آن پس از مرگ منصور، سهيلا مالک اموال است در حالي که مي داند نظر پدر و مادرش در اين باره چيست. اوضاع درباره منصوري که زود از سريال مي رود و به هيچ سوالي درباره خود پاسخ نمي دهد مشکوک نيست؟
اوضاع در بين همسايگان خانه دارآباد سابق زياد به روال نيست. منير مي خواهد خانه دارآباد را بکوبد و آپارتمان بسازد. در فصل قبل علت خراب نشدن خانه تا آن موقع شاه کابل هاي برقي بود که از خانه شان مي گذشت تا به شمال برسد. صحنه اول در شهرداري عده زيادي مانند خود را مشاهده مي کند که چيزي از رفت و آمدشان به شهرداري به دست نياورده اند و او را منصرف مي کنند. در عين حال ارسلان و فرحان به دنبال خراب شدن خانه هستند و فرحان به طرز احمقانه اي به منير تعهد مي دهد که 14 ماه ديگر آپارتمان ها آماده اند. اين يعني مصبيت دوباره براي فرحان. به طور منطقي آخر داستان معلوم است. يک آپارتمان هم ساخته نمي شود، فرحان به خاطر تخلف به زندان مي رود و همه کساني که روزگاري به او کمک کرده بودند آواره خواهند شد. البته فيلمنامه نويس ها فکر فرحان را کرده اند. او بيشتر مدت زمان سريال را در ويلاي شمال متواري خواهد شد به اين بهانه که خودش را بعد از مرگ ناگهاني فصل قبل پيدا کند.
منير قانع مي شود و بقيه بايد تا آن موقع در ويلاي متعلق به مقصودي شريک فرحان زندگي کنند. ميرزاده در اين فصل انگار همه را به خوبي شناخته و متوجه است که به خاطر همسر شکاکش و همسايه هاي حساس دست هايش بسته است و مدام دنبال راضي کردن است اما چرا ميرزاده فعال و اهل سود و زيان فصل قبل به يک منفعل که براي بازيگر شدن و رسيدن به روياهايش بايد به اين و آن التماس کند و ناز بکشد تبديل شده؟ جواب اين سوال بيش از اين حرف هاست و حتما به خصلت مرموزي و دهان چفت و بست دار ميرزاده برمي گردد.
صحنه شام در اولين قسمت. گوهر از اين تضمين عجيب همسرش دلخور است و در آشپزخانه با او بحث مي کند. بلافاصله حرفي که دلش مي خواهد را مي زند:«چرا ديگر اين خانواده را رها نمي کني؟» اما فرحان ديگر قول داده و بايد درگرو آن باشد. البته او فکر بعدش را کرده و تصميم گرفته دوباره فرار کند. کاري که هميشه فصل قبل براي مشکلاتش مي کرد.
سر ميز شام هم به خودي خود جالب است. ارسلان از مادرش خواسته تا آرزو را خواستگاري کند ولي به يک مرتبه موضوع با حلقه نامزدي لطيف و بهار عوض مي شود. موقع نشان دادن حلقه، حلقه از دست ارسلان ليز مي خورد و به زمين مي افتد. همه با هم زير ميز مي روند و همه چيز را چپه مي کنند و باعث آتش گرفتن روميزي مي شوند. قبلا در اتوبوس از دست بهار افتاده و با چه سختي اي همه براي پيدا کردنش بسيج مي شوند. حلقه بيقراري که چندين بار از دست ديگران افتاده و به انگشت نرسيده به شدت پر مفهوم است که با هر لايه يک معني مي گيرد.
داستان سريال و کلکسيون گره هاي داستاني اصلا متعلق به لطيف است. کسي که در شرف ازدواج بوده به يک باره دختربچه اي شش ماهه در ماشين ارسلان پيدا مي کند. نامه اي به همراه يک عکس در کيف بچه است که ادعا مي کند لطيف پدر اين بچه است. اين ماجرا باعث به هم خوردن فضاحت بار بله برون و آغاز سختي هاي اوست آن هم به خاطر بچه اي که هيچ شباهتي به او ندارد! زيرا بچه بور و چشم روشن است و لطيف چشم و مو مشکي. با توجه به خانواده لطيف که در بله برون آن ها را مي بينيم متوجه مي شويم کل خانواده ژن هايشان را روي هم بگذارند و آناناس و انار بخورند هم نمي توانند همچين بچه اي داشته باشند. در حالي که منتظريم بچه به مادرش رفته باشد اما مادر اين بچه(مونا شيرمرد) نيز شباهت ژنتيکي به او ندارد. حتي پدر واقعي بچه که سعيد نام دارد و کاملا به لطيف شباهت دارد نيز شباهتي با فرزندش ندارد و اگر با اين وجود پدر بچه باشد علم ژنتيک که علم وراثت است زير سوال مي رود! چرا چنين بچه اي براي اين سريال انتخاب شده احتمالا جواب ديگري دارد. هيچ کس به اين سوال لطيف در کلانتري جواب نمي دهد و جواب را ما از زبان مقصودي مي شنويم:«اين بچه خيلي به تو مياد!» و اين عملا مسخره کردن مخاطب. بچه مگر شيء يا لباس است که مبناي آن به کسي آمدن باشد؟
موقعي که مادر بچه يعني مونا شيرمرد به خانه لطيف مي آيد اصلا داستان او براي جلب کردن اعتماد لطيف و ديگران جور نيست. مثلا مي گويد که با شوهر سابقش سعيد دو سال درگير دادگاه بوده ولي با اين حال با او زندگي کرده! فقط وقتي تقاضاي طلاق کرده که معلوم شده او شياد است و پول محله را بالا کشيده و با همين حرف مشخص مي شود که يا ازدواج آنها بيش از دو سال است و احتمالا يک بچه بزرگتر غير از اين بچه دارند يا اصلا ازدواج نکرده اند و مونا فقط داستان پردازي کرده. بعد از فراري شدن سعيد پسرعمه اش وحيد از او خواستگاري کرده بود و حالا که سعيد خبري نشده با او نامزد است. همين جمله سوال برانگيز است چرا مونا بايد منتظر مي شد تا سعيد کار خلافي کند و بعد جدا شود؟ بعد آن وقت چه کسي را جايگزين پدر بچه اش کرده؟ يک دزد ماشين؟!
از آن عجيب تر صحنه آخر سريال لحظه ايست که لطيف با سعيد روبرو شده است. ديالوگ ها به شدت بودارند و انگار يک سري چيزها زماني اتفاق افتاده که ما شاهدش نبوديم. آخرين ديالوگ هاي ميان لطيف و سعيد اين گونه است:
سعيد: آقاي لطيف همکار؟
لطيف: بله بفرماييد
سعيد: برو بچه رو بيار پايين.
لطيف: ببخشيد شما؟
سعيد: باباشم... نشناختي؟
لطيف که تا به حال سعيد را نديده چرا بايد او را بشناسد؟ اصلا خود سعيد کيست؟ سکانسي ملاقات با منصور کمي اطلاعات به ما داده اما کافي نيست. مثلا منصور فقط سه محله از پايين شهر تهران را سرنخ مي گذارد بعد انتظار دارد مخاطب چيزي از اين ها دستگيرش شود! اما زماني اين سه محله مهم مي شوند که منصور ابتدا قهوه جلوي مهمان هايش مي گذارد و بعد مي گويد اگر دوست نداريد چاي برايتان مي ريزم چون از نظر فيلمنامه قهوه خوردن براي پايين شهري ها افت دارد. اما براي لطيف فرق نمي کند و قهوه را مي خورد. همين مي توانست دليلي باشد براي اينکه او سعيد نيست و خود منصور هم مي فهمد که او فرق دارد اما از آن جا که چشم ديدن خانواده برادرش را ندارد براي گفتن حقيقت سکوت مي کند ولي حرفي که نبايد بزند را آخر سر مي زند و بدون اينکه حقيقت را بگويد کاري را در حق آن ها مي کند که نهايت ظلم است به خصوص لطيف که تنها گناهش نامزدي با بهار است. منصور از گفتن حقيقت مي ترسد چون اگر اقرار کند که اشتباه کرده ممکن بود وجهه درست خود را نزد بهار از دست بدهد و اين براي اجراي نقشه هاي بعدي خطر بزرگي بود.
اما انگار افرادي در خانه هستند که سعيد را مي شناسند که يکي شان ميرزاده است! چون او کسي بود که بچه را از سعيد تحويل گرفت و به فيروزه داد تا به لطيف بدهد. حتي يک نفر از خودش نپرسيد بچه اي که به مادر و پدر ناتني اش تحويل داده شده دست سعيد فراري و خلافکار چه مي کند؟ يک سري المان هاي پنهان در همين پلان آخر وجود دارد که خبر از يک فاجعه مي دهد و وقتي مخاطب فعال معما را کشف مي کند از خود مي پرسد اين همه اتفاق افتاده و آخر سر هم لطيف قرباني شده فقط به اين خاطر که مشتي آدم ترسو و محافظه کار مانند منصور و ميرزاده به موقع حقيقت را نگفتند؟!
تمام اين گره ها در نگاه تک بعدي ما را ترغيب مي کند که به دنبال لايه هاي ديگري فکر کنيم و به جهت پيدا کردن جواب اين سوال ها سريال را از جهات مختلف بررسي کنيم. البته اين ليست سر دراز دارد و ما تنها به چند نمونه اشاره کرديم.
لايه دوم: نمادشناسي و شخصيت پردازي
برخلاف فصل قبل که نمادبازي و رنگ ها تا حدودي در ماجرا اهميت داشتند اين بار خيلي چيزها در قالب اشياء تعريف مي شوند.
براي مثال رنگ لباس به شدت به کار کمک کرده و مسائلي را مي توان از اين طريق فهماند و حتي شخصيت صاحبان اين لباس ها را حدس زد. مثلا يکي از گره هاي سريال تغيير لباس مشمئزکننده و البته حرفه اي شخصيت بهار است و ابتدا تحليل شخصيتي از شخصيت بهار شروع مي شود:
صحنه معرفي و دعوت از خانواده حصاري يک مانتوي شلوغ با رنگ غالب نارنجي و آبي تن بهار است که نشان از اضطراب بهار و تلاش براي مهار اين حس است و طراحي عجيب اين مانتو به او ظاهري دلقک وار داده. در واقع نشان مي دهدکه بهار مانند يک دلقک وظيفه اش لبخند زدن هاي الکي و ماست مال کردن شکافي است که بين خانواده اش افتاده. عروس هاي خانواده قرمز به تن کرده اند و لباس سهيلا به اين دليل که تازه تر از فيروزه است روشن تر است. بين لباس سهيلا با لباس منصور که آبي به تن کرده ارتباط خوبي وجود دارد. معمولا کنار هم قرار گرفتن اين دو رنگ نشان دهنده يک مسئله شيطاني است که کم کم متوجه مي شويم مربوط به راز فرزنددار نشدن آن هاست.
صحنه ديدار در دفتر وکالت و پيدا شدن بچه، بهار يک مانتوي شلوغ با پس زمينه سياه و سفيد و شال نارنجي پوشيده. مانتو بيشتر براي هماهنگي با لباس لطيف طراحي شده تا نشان دهنده زوجيت آن ها باشد اما شال نارنجي نشانه اضطرابي است که در ذهن اوست. حتما با خودش فکر مي کند که عمو منصور چرا بايد با نامزدم کار داشته باشد و وقتي که مي فهمد بچه با لطيف ارتباط دارد اين اضطراب و ترس بيشتر نمود مي کند و به او اجازه فکر کردن نمي دهد. اتفاقا علاقه بهار به لباس هاي شلوغ و پر نقش و نگار نيز نشانه ترس و اضطراب اجتماعي اش و از يک طرف توجه خواستن اوست که با اطلاعاتي مانند عدم اعتماد به غريبه ها و سرکوب شدن تمايلاتش توسط مادرش که فصل قبل از بهار دريافت کرده ايم سازگار است.
منصور که از دنيا مي رود بهار و خانواده سياهپوش اند. اين سياهپوشي ادامه دارد تا زماني که ماجراي مذاکره بهار با فرحان و سفر به شمال با لطيف، آرزو و ارسلان مطرح مي شود. بهار به طرز محيرالعقولي سياه را باز مي کند و يک مانتوي صورتي به تن مي کند. بلافاصله بعد از برگشت لباس سياه مي پوشد و در حين عزاداري به غير از صحنه اي که قرار است به لطيف خبر پيدا شدن اثري از مادر بچه را بدهد ديگر لباس رنگي اي نمي پوشد!
اينجا جريان کمي مشکوک است. حرمت امامزاده به متولي آن است و خانواده اي که حتي دم در خانه هم پارچه سياه گذاشته اند با اينکه عزاداري آن ها هيچ ربطي به بقيه اعضاي ساختمان ندارد چطور دختر آن ها حاضر است لباس سياهش را دربياورد؟ بماند که اين حالت اصلا با اخلاقيات همسايگي در ايران هماهنگي ندارد زيرا معمولا وظيفه همسايه ها نيز گذاشتن بنر يا پارچه ترحيم براي همسايه داغدارشان است ولي صحنه هاي بعد ديگر از همان پارچه ساده هم اثري نيست!
براي جواب به اين سوال بايد به لباس بقيه همسفران به شمال دقت کرد. رنگ صورتي و آبي نماد تجرد جنس و احساسات کودکانه است به اين خاطر که دختربچه ها معمولا صورتي پوش و پسربچه ها آبي پوش اند. در سکانس شمال بهار و ارسلان به ترتيب لباس هاي صورتي و آبي به تن دارند.
نکته تکان دهنده در واقع لباس لطيف و آرزو است که هر دو به طور اتفاقي قرمز پوشيده اند و لباس هر دو ساده و بدون شلوغي است. قرمز نماد خشم شور و حرارت و شهوت راني است و آبي معناي آرامش و ذکاوت دارد و روسري آبي رنگ آرزو و شلوار جين آبي لطيف در کنار يکديگر نشانه هماهنگي آنهاست. از اين مدل لباس متوجه مي شويم که لطيف در اين مذاکره وظيفه عملکردي(ميداني)دارد، آرزو هم قرار است از مغزش استفاده کند(ديپلماسي). بقيه نخودي اند و قرار است فقط به آن ها خدمت کنند و اين ماجرا در سرزنش شدن بهارتوسط ارسلان بابت آمدن مشهود مي شود. ارسلان فقط قرار بوده ماشين بدهد ولي راننده آن ها مي شود. در واقع لطيف و آرزو وقت ماه عسل آن هاست و بهار و ارسلان مانع اين موضوع اند. بدبختي بهار در قسمت آخر است زماني که قرار است براي عروسي آماده شود در حالي که همان لباس صورتي را پوشيده و لطيف همان لباس قرمز و به اين شکل مي فهماند که خيلي چيزها بين لطيف و بهار تغيير کرده و تنها چيزي که مانده آبروداري و مماشات براي سود است. همان حرف اصلي اي که دردسرهاي عظيم در اين فصل داشت.
نظير اين طراحي صحنه و لباس حرفه اي در بقيه شخصيت ها نيز وجود دارد. لطيف قبل از ماجراي بچه عمدتا لباس هاي تيره و ساده به تن داشت. کاملا سياه و تا حدي خاکستري و در مواقعي يک کت سياه روي يک بلوز سفيد. رنگي ترين لباس بيروني اش سبز سپاهي! بود آن هم در مواقع خاص مانند صحنه خريد حلقه ديده مي شود و در زمان هايي که در اتاق نارنجي فصل قبل نشسته است رنگ لباسش آبي مي شود که متضاد با رنگ نارنجي و نشانه آرامش او در اين دنياي پرهياهو و پرترديدي است که به وجود آورده. در کل برخلاف شخصيت هاي ديگر طراحي لباس هاي لطيف هارموني مناسبي با صحنه دارد. تضاد رنگ لباس با فضاي پيرامون مي تواند نشانه ياغي گري و همرنگ جماعت نبودن لطيف باشد.
عکس هاي آن اتاق هم به نوبه خود جالب بودند. عموم عکس هاي اتاق معمولا پسربچه ها هستند و يک سري پوستر از شخصيت هاي مشهوري مانند اليورتويست و چارلي چاپلين در قامت ولگرد کوچولو به ديوار چسبانده اند. وجه مشترک اين دو شخصيت تنهايي، بي کسي و البته يتيمي است. هر دو زندگي خود را به زمان سپرده بودند و هيچ هدفي براي خودشان نداشتند و در عين حال بقيه از سادگي آن ها سوء استفاده مي کردند. مخصوصا شخصيت اليور تويست که در قسمتي از داستان خود زير باران تا پاي مرگ مي رود اما آزادي و رستگاري اش دقيقا از همان لحظه شروع مي شود.
اما پوستري که ماجراي فصل دو را لو مي دهد و خوراک تئوري باز هاست پوستري از فيلم لئون حرفه اي است. اين فيلم بي نظير با بازي ژان رنو و ناتالي پورتمن، ماجراي يک فرد درونگراست که در طول فيلم مي فهميم که قاتل سريالي است. طي يک اتفاقي با دختر کوچک همسايه يعني ماتيلدا آشنا مي شود و هنگامي که تمام اعضاي خانواده ماتيلدا در درگيري مافيا کشته مي شوند لئون براي مدتي از دخترک نگه داري مي کند. آن دو در طول فيلم ماجراهاي خودشان را دارند و فيلم با مرگ لئون و سر و سامان گرفتن ماتيلدا پايان مي يابد. به نظرتان مضمون فيلمنامه فصل دوم کمي شبيه اين فيلم نيست؟ شايد بپرسيد پس مرگ لطيف کجاي داستان بود. شايد پايان سريال باز و مبهم باقي ماند و تبديل شد به يک معمايي که مخاطب توقع داشت در فصل سوم حل شود. اما طراحي صحنه و لباس و فيلمنامه به اين پايان بندي حرفه اي کمک مي کنند و يک پايان تراژديک براي لطيف خسته از دنيا که حالا تمام دردسرها و سختي ها را با موفقيت گذرانده رقم مي زنند اما چگونه؟
صحنه آخر عروسي که مقصودي با لطيف کار دارد، همان اتمام حجت سريال است. مقصودي که هميشه ي خدا مشکي پوش بود کت وشلوار سفيد مجلسي به تن دارد اما مهمان عروسي نيست. او فقط آمده تا بگويد همه چيز براي ماه عسل آماده است و برود. همه چيز براي رفتن آماده است، همه جور اتفاق در روز عروسي افتاده تا لطيف به اين ازدواج نرسد، فيلمبردار عروسي مدام معطل مي کند، يک موتوري به شاسي بلند ارسلان مي زند و گلگير آسيب مي بيند، با اينکه ماشين سالم است مجبور است با همان موتور دنبال بهار برود. شب عروسي باران مي آيد ولي انگار باران عذاب است و چراغ هاي مجلس را مي شکند. بهار کلي بله دادن را طول مي دهد و بعد از اين بله گفتن ديگر اميد از بين مي رود و سکانس آخر قطعي است. بلافاصله بعد از ديدار با مقصودي سعيد شياد و خلافکار او را صدا مي زند در حالي که زير باران ايستاده، دست راستش در جيبش است و اصلا هم اعصاب ندارد. پايان...
لطيف در واقع در معرض يک بحران هويت بود فقط به اين خاطر که راه حلي که او در نظر داشت با مسائلي که جامعه متظاهرش طرح کرده بود هماهنگي نداشت. از شهرستان به تهران آمده بود تا بازيگر شود اما با اندوه شاهد است تنها کسي که نمي تواند نقش بازي کند خود اوست. تمام کساني که کنار آن ها زندگي مي کند ظاهرا آدم هاي خوبي اند اما پاي سودشان که وسط باشد از تمام خوبي هايشان مي گذرند و حاضرند نقش بازي کنند، دروغ بگويند، خشمگين شوند، قول و قرارهايشان را به هم بزنند و حتي آبروي همديگر را با بي رحمي بريزند.
اما با اتفاقي که در فصل دو مي افتد لباس لطيف هم رنگ مي گيرد. حال و روز او البته تغييري نکرده. او فقط به اين حقيقت تلخ دست يافته است. او هم ياد مي گيرد که بايد به سود خودش خيلي کارها بکند. او تا به حال به اين اندازه بدبختي را نديده بود و حالا که ديده بايد ثابت مي کرد که اين ماجرا او را ضعيف تر مي کند يا قوي تر. بازي جواد عزتي به شدت عالي و باورپذير است و بدون هيچ اشکالي اين شخصيت به رستگاري مي رسد و مخاطب را تحت تاثير خودش قرار مي دهد.
درباره هماهنگي لباس او با آرزو در سفر شمال مي توان تعبيرهاي زيادي کرد. در حالت خوش بينانه هماهنگي شخصيت لطيف و آرزو را مي رساند. هر دو شخصيت فهميده، پرشور و پخته هستند و توانسته اند در مقابل دردسرهاي زندگي شان پيروز شوند و ثابت کرده اند دنيا جاي آدم هاي قوي اي مانند آن هاست. آرزو نيز مانند لطيف دردسر هميشه همراه اوست و بايد با دردسر زندگي با نامادري مکار و برادر ناتني خود کنار بيايد. پدرش فرحان به او دروغ گفته و زنده بودن مادر واقعي اش را پنهان کرده و گذاشته دخترش سالها با غم بي مادري زندگي کند.
در فصل اول بين اين همه آدم لطيف فرشته نجات او مي شود و پدرش را به او مي رساند. قبل از آن در سکانسي که لطيف به آرزو زنگ مي زند و فرحان با مخفي شدنش جلوي ديدار زودهنگام را مي گيرد، جمله اي که آرزو به لطيف مي گويد کاملا احساسي است و انتظار نداشته که لطيف او را دست بيندازد زيرا در نگاه اول لطيف براي آرزو راستگو جلوه کرده با اينکه مي توانست خودش را قايم کند و آنها را از ماجراي گم شدن جنازه باخبر نکند. آرزو از شخصيت قابل اعتماد، درستکار و امين لطيف کم کم خوشش مي آيد. آرزو چيزي را در لطيف ديده که در هيچ کس حتي پدرش نديده بود و همين رفت و آمدهاي مخفيانه براي ديدن پدر، خاطر بهار را بي دليل مکدر مي کند با اينکه ميداند لطيف عاشق او نيست.
از طرفي ديگر اين هماهنگي را اگر برمبناي شهوت باشد با وجود اينکه هيچ اتفاق شهواني ميان لطيف و آرزو رخ نداده، مي تواند يک حس ناخودآگاه در مخاطب به وجود بياورد که اي کاش اين دو نفر با هم ازدواج مي کردند و اينکه بهار و ارسلان اصلا لياقت اين دو نفر را ندارند. موضوع زماني جدي مي شود که وقتي لطيف با فرحان قهر مي کند و مي خواهد از ويلا برود آرزو به طرفداري از لطيف پدرش را سرزنش مي کند و حتي هماهنگي و تفاهم اخلاقي را بين لطيف و آرزو ثابت مي کند. خود فرحان در آن سکانس ها لباس زردرنگ به تن دارد که نشانه ترديد و قرار گرفتن بر سر دوراهيست.
در جاي ديگري هم اين ماجراي عشق پنهاني مطرح است، سر ميز شام در قسمت اول فصل دوم، بهار آبي پوش و آرزو زردپوش است. زماني که لطيف کنار بهار مي نشيند لباس سبزرنگش بيشتر به چشم مي آيد. سبز ترکيب زرد و آبي است و سريال بدون اينکه کشمکش عيني ايجاد شود يک مثلث عشقي تعريف مي کند. شيطنت فيلمبرداري در گرفتن صحنه مثال زدني است و چندين بار از آن ها فيلم مي گيرد تا نظر مخاطب به آن ها جلب شود. مخلص کلام: آرزو به لطيف علاقه دارد ولي لطيف دارد با بهار ازدواج مي کند و از آن جا که دوست بهار هم هست ترديد و دو به شک بودن از ابراز اين عشق به لطيف در آرزو مشهود است. جا دارد بگويم که شمع هايي که ميز شام را هم مي سوزانند هم زردرنگ اند و نشان مي دهد آه آرزو بگير هم هست و اعتقادش بر اين است ديگي که برايم نجوشد مي خواهم سر سگ تويش بجوشد.
نسبت به فصل قبل لباس ها رنگي تر شده اند برخلاف تيرگي اي که در فصل قبل حاکم بود. لباس شخصيت هايي مانند لطيف، ميرزاده، فرحان، فيروزه، منوچهر، نويد حتي منصور و مونا که عامل بدبختي لطيف مي شوند و سهيلا که با همدستي خواهرش شبنم پدر ومادرشوهرش را بيرون کرده لباس ساده پوشيده اند. در واقع سازندگان با اين تصويرسازي به مخاطب بگويند که قصد آن ها واقعا پاپوش دوختن يا دردسر درست کردن نيست. آن ها مي فهمند ولي مجبورند که براي زنده ماندن دست به جرم بزنند. اتفاقا اين طراحي لباس براي منصور به خصوص که بعضي مواقع با رنگ مبلي که رويش نشسته يکي مي شود نيز نشانه گول خوردن و رودست خوردن او از مونا است. در حالي که بقيه لباس هاي شلوغ و طرح دار به تن دارند و اين تصويرسازي نشانه اين است که گناهکاري و عمل به کار ناخوشايند در ذات آن هاست ولي مي دانند که چه موقع انجامش دهند.
در طراحي لباس هاي منصور از يک پالت رنگ لاکچري استفاده شده. اين پالت شامل سياه، سفيد و قهوه اي است که به او ظاهر پولدار و ثروتمند داده است. اما لباسي که زير کت مي پوشد هميشه سياه است و علت آن سياه بودن روح اوست. او ظلم هاي زيادي به ديگران کرده و شغل او ايجاب مي کرده تا ظالم باشد و براي حق حتي اگر ناحق باشد بجنگد. اما اين موضوع با فطرت او به هيچ عنوان جور نيست و زماني ضربه آخر را به شخصيت خود مي زند که دست به ريختن آبروي لطيف مي زند. از آن جاست که مجازاتش شروع مي شود و محکوم است که با درد و رنج و ناآگاهي بميرد.
لباس مونا سرمه اي رنگ است و رنگ سرمه اي نماد اعتمادبه نفس است و مطمئن به اينکه بچه متعلق به اوست. بعضي حرف هايش دروغ است ولي در مورد اينکه آن دختر فرزندش است هيچ دروغي نمي گويد. ولي از طرفي رنگ سرمه اي در سينما براي کساني که مرتکب گناهي نابخشودني نظير قتل يا خيانت شده اند نيز به کار مي رود. لباس وحيد هم مشکي است که با مرگ منصور اصلا هماهنگ نيست. با آن در لايه هاي ديگر کار داريم.
يکي از کساني که شخصيت او جاي تحليل دارد شخصيت محترم است. مادربزرگ بهار که در اوايل فصل لباس هاي پالت خاکستري به تن دارد وقتي وارد چرخه دردسر و امتحان مي شود و سوء تفاهم هايي که در گذشته برايش ايجاد شده برطرف مي شود او هم از نظر رواني بهبود پيدا مي کند و با دنياي اطرافش به صلح مي رسد در نتيجه لباس هايش ساده تر و رنگي تر مي شود. صلح او با عروسش فيروزه کدروت ها را از بين برده اما نتيجه بخش نيست و نفرين هنوز بر سر فيروزه و فرزندانش مي چرخد. با دقت به روابط اين خانواده مي توان دليل فيروزه را براي داشتن دفترچه بيمه فهميد. هنگام مراسم ختم منصور وقتي فيروزه با نويد وارد اتاق سابق مسعود، پدر فوت شده بهار و نويد مي شود نويد از علت مرگ پدرش مي پرسد و اينکه آيا او هم قلبش مريض بوده؟ فيروزه هم جواب مي دهد که او مشکل قلبي داشت اما تصادف کرد و مرد. از همين جمله مي توانيم بفهميم که زمان تصادف، مسعود به خاطر رانده شدن از سوي خانواده دفترچه بيمه نداشت و فيروزه نتوانست هزينه عمل جراحي او را جور کند و همين شد عامل 10 سال بي پدري فرزندانش. اين حساب مي توان دليل اختلال اضطراب بهار و تمام دردسرهاي لطيف را نشات گرفته از اين مسئله دانست. به نظرتان اينجا چه کسي مقصر است؟
شخصيت ميرزاده اين بار پخته تر است. او ديگر ياد گرفته که به اين راحتي از کسي طرفداري نکند و هر بار به صورت بي طرف عمل مي کند. مي توان او را محافظه کاري ناميد که انرژي اش را صرف چيزهاي بي اهميت نمي کند و اتفاقا رفتارهايش سنجيده تر شده است و کار درست را انجام مي دهد. در يک نمونه مي توان به ماجراي لطيف اشاره کرد. او مطمئن است که لطيف بي گناه است براي همين تنها کسي است که رفتار صحيحي با او دارد. در حالي که همه منتظرند که به لطيف زخم زبان بزنند او وانمود مي کند که هيچ اتفاقي نيفتاده و همه چيز عادي ست و با بردباري داد و فرياد و گله هاي لطيف را مي شنود (سکانس بعد از مراسم ترحيم منصور) و زماني که مي خواهند بچه را از لطيف بگيرند تنها کسي که مي تواند او را قانع کند ميرزاده است. مي شود گفت برخلاف فصل قبل که رابطه ميرزاده با لطيف بهتر و نزديک تر است و حتي بعد از اينکه لطيف توسط اطرافيانش بايکوت شده ميرزاده محکم تر ارتباط مي گيرد. در عين حال فرحان که فصل اول دوست لطيف بود اين بار اصلا او را به حساب نمي آورد و معلوم نيست در سکانس شمال چه به لطيف مي گويد که لطيف تصميم گرفته يک لحظه هم آن جا نباشد.
اگر به لباس هاي ميرزاده هم دقت شود عمدتا لباس سبز و خاکي مي پوشد که در اين لايه نشانه اهل معرفت بودن و مذهبي بودن اوست. تنها شخصيتي که اين سريال نماز ميخواند هم اوست و فيروزه هم با همين بر روي اعتقادات ميرزاده دست مي گذارد و او را مجبور به دروغ گفتن و نقش بازي کردن براي محترم و منوچهر مي کند تا آن ها را از خانه سالمندان بيرون بکشد در حالي که ميرزاده تا قبل از نماز اين کار را منطقي نمي دانست و به نظرش عامل دردسر بود و قرار نبود که هدف وسيله را توجيه کند.
ميرزاده طي اين ماجرا مي فهمد که بازيگري در واقع هنر خوب دروغ گفتن است براي کسب سود و از بازيگري دست مي کشد ولي حالا که در سينما احترامي کسب کرده دوست دارد براي لطيف کاري کند براي همين براي فيلم لطيف خريدار پيدا مي کند تا او هم از اين نااميدي که زندگي اش به هيچ دردي نخورده نجات يابد. اما اين همه همدردي از سمت ميرزاده عجيب است. او حتما چيزي مي داند که نبايد بقيه بدانند. کجا اين را به ما مي فهماند؟ مراسم بله برون، زماني که او و پدر لطيف از خاطرات جواني خود تعريف مي کنند ميرزاده به يک باره حرفي کنايه آميز درباره عشق و عاشقي دوستش مي زند و مي گويد وقتي مادر لطيف را برايش خواستگاري کرده بودند او بدجور گريه مي کرد که پدر لطيف انکار مي کند و بحث را عوض مي کند.
دگرديسي عجيبي در لباس هاي ميرزاده موقع عروسي لطيف و بهار مي بينيم. رنگ قهوه اي تيره مايل به خاکستري اصلا معني خوبي ندارد. معمولا خاکستري اگر با رنگ هاي ديگر ترکيب شود نشان از وجود يک مسئله يا يک گرفتاري ذهني در شخصيت است. او آن شب چيزي را مخفي مي کرد. احتمالا قصد داشت در شب عروسي سعيد را با خانواده لطيف روبه رو کند که سعيد داخل نمي آيد و اتفاقات ديگري رقم مي خورد.
لايه سوم: ارتباط داستان با واقعيت
در اينجا ما با لايه سياسي و نمادبازي سريال با توجه به اتفاقات آن روزها کار داريم. متاسفانه برخلاف فصل قبل که هدف اصلي پيشبرد يک داستان منطقي با تمام شيطنت ها بود اين فصل درگير سياسي بازي و فضاي رسانه اي رئيس جمهور وقت يعني حسن روحاني مي شود. سريال در اين لايه ماجراي مذاکرات بين سالهاي 92 تا 94 را روايت مي کند و هر کدام از شخصيت ها نماد يک جريان فکري در ايران هستند. ساختمان اعضاي دارآباد نقش سيستم سياسي ايران را دارد.
فرحان کوتاه قامت و چاق با بازي مهدي هاشمي که مرد سبزه و قدبلندي به نام مقصودي شريک و دوست اوست. وظيفه فرحان مذاکره با صاحب دولت مستکبر (شبنم و سهيلا) براي گرفتن حق اقتصادي اين جامعه سياسي است. صحنه هايي که شبنم رياکار و سودجو وارد دفتر فرحان مي شود مصداق همين ماجراست. فرحان با نشان دادن ثروتش و در اختيار گذاشتن چک و سفته و همين طور درخواست ازدواج از شبنم به دنبال جلب توجه او است و آرزو با بازي زهره فکورصبور هم براي پدرش جاده صاف مي کند و وقتي شبنم مي پرسد که فرحان بعد از مادر شما ازدواج کرده بر دروغ پدرش صحه مي گذارد.
حتي صحنه رستوران رفتن فرحان و شبنم و تعقيب شدنش توسط پسرش کامران به دستور مادرش به شدت شبيه به حاشيه پياده روي محمدجواد ظريف و جان کري وزيران امور خارجه وقت و حضور حسين اميرعبداللهيان به عنوان جزء هيئت همراه و گزارشگري کارهاي ظريف براي سپاه قدس بود که در جريان مذاکرات ژنو اتفاق افتاد و منجر به اخراج اميرعبداللهيان از وزارت خارجه شد.
شبنم واسطه فرحان و سهيلا در مذاکرات است و تنها کسي است که هر دو طرف او را مي شناسد و به شدت مخاطب سياسي را ياد روسيه مي اندازد که براي مذاکرات چنين نقشي داشت. روسيه از يک طرف همسايه ايران بود و از طرفي عضو 5+1. اما هدف شبنم نيز سرکيسه کردن سهيلا است. شوهر سابق شبنم در يک کشور شرقي(مالزي) زندگي مي کند و در نقشه کثيف شبنم با او همدست. قرار است با به هم زدن زندگي منصور و سهيلا و تسريع در فروش خانه سر خواهرش را کلاه بگذارد و از طرف ديگر دنبال سرکيسه کردن فرحان و دزديدن پولهاي او هم هست.
هر کدام از خانواده هاي دارآباد نيز قسمتي از سيستم سياسي ايران را شکل مي دهند. خانواده ميرزاده (عطا و همسرش دريا) نماد قشر انقلابيون مذهبي هستند که رهبري آيت الله خامنه اي و قبل از آن امام خميني را قبول دارند. خود ميرزاده نماد مقام معظم رهبري است که علاقه به نقش ايفا کردن در مناسبات اجتماعي را دارد اما به خاطر حساسيت هاي اين جامعه صفر و صدي يعني خرمقدس ها و سکولاري ها دست و بالش بسته شده. در يکي از سکانس هاي مهم سريال که همان سکانس التماس فيروزه به ميرزاده براي پا پيش گذاشتن است، روايت راضي کردن مقام رهبري براي اجازه مذاکره است. فيروزه بعد از نماز مي آيد و مسائل احساسي پيش مي کشد و او را به نمازي که خوانده قسم مي دهد. ميرزاده نيز براي اينکه حرمت نماز نشکند حاضر مي شود عقايدش را زير پا بگذارد و مذاکره را تمکين کند. اين يعني رهبري راضي به مذاکره با 5+1 نبود، بلکه خواص دوتابعيتي نزديک به رهبر مسئله تحريم و مردم را پيش کشيدند و او را راضي کردند.
دريا از اين جهت منفور است که لوس و حسود است. به بازيگري ميرزاده گير مي دهد چون ممکن است عاشق يک زن ديگر شود. اجازه نمي دهد ميرزاده بچه را نگه دارد چون ممکن است او ياد بچه دار نشدنشان بيفتد و باز هم سر پيري برود زن بگيرد. اين ماجرا مي خواهد به ما بگويد يک مشت ترسوي خشکه مذهب جلوي پيشرفت جامعه و رهبر را گرفته اند. گشت ارشاد راه انداخته اند و آزادي را از همه سلب کرده اند. حالا علت اين طرز تفکر دريا چيست؟ فيروزه خانم سکولار!
خانواده حصاري(فيروزه، بهار و نويد) نماد دوتابعيتي ها و سکولارها هستند. برخلاف بقيه خانواده ها همه چيز در آن ها غربي است و ديدشان جهان وطني(گلوباليستي) است. فيروزه در بيمارستان لباس مي شويد و هر بار کلي آشنا پيدا مي کند. بهار در آژانس مسافرتي کار مي کند و مدل لباس پوشيدنش مانند مهماندارهاست. به طور کلي اينکه يک نفر خانه داري کند در اين خانواده اصلا مطرح نيست و همه مانند غربي ها بيرون از خانه کار مي کنند. نويد به واسطه پلي استيشن عمويش با اين عقيده غربي گره مي خورد و همين موضوع او را از مدرسه عقب مي اندازد و بايد شهريور دوباره امتحان دهد. يعني اينکه جامعه و متفکرين اکنون ايران شکل گرفتن حکومت گلوباليستي را نمي پذيرند. اعتقاد نسل قديم گلوباليست هاي سکولار ايراني(فيروزه) بر اين است که اگر نسل جديد (بهار) قصد بقا در اين مملکت را دارد بايد حمايت يکي از سياستمداران را داشته باشد وگرنه من مادري را نمي شناسم که دخترش را مجبور کند تا حتما ازدواج کند.
با اين ديد و از اين لايه، انتخاب لطيف از سمت بهار در فصل اول يک انتخاب هوشمندانه است. يک فرد اصولگرا با گرايشات اصلاح طلبي که هر دو حزب از او حساب ببرند و مستعد براي رابطه با غرب. وگرنه براي کسي مثل بهار در نگاه منطقي ارسلان مناسب تر بود. ارسلان هم چيزي کم نداشت و اگر قرار بود نقش خواستگار را بازي کند، خيلي بهتر از لطيف بود چون خانواده اش را مي شناخت، مادرهايشان همديگر را مي شناختند و براي فيروزه راحت تر بود تا به ارسلاني که ليسانس حسابداري دارد و به هر طريقي براي خودش کار مي کند دختر بدهد تا لطيف غريبه که ليسانس بازيگري دارد و به همه بابت اجاره خانه مقروض است و از طرفي بهار بايد با ناز کردن هايش کنار بيايد چون لطيف رازش را مي داند. پس فردا اگر منير از دنيا مي رفت کل خانه ها مي شد ارثيه ارسلان و بهار هم ملکه آن خانه. به قول مهراوه شريفي نيا در سريال زخم کاري لطيف چشم هايش رنگي بود يا کارش را بلد بود؟
بهار قانون خودش را دارد و ثابت مي کند که يک خواستگار خوب يافتني نيست بلکه ساختني است. کارمندي شهرداري براي لطيف، جلب توجه و عشق نداشته لطيف، ارتباط با خانواده پدري اش، حلقه نامزدي، پرداخت بدهي هاي لطيف و در آخر آپارتمان هديه عروسي همه با تلاش و دوندگي بهار به دست آمده. فرحان(که در صحنه به خصوص قسمت 12 فصل اول لباس قرمز به تن کرده) خيلي زودتر ماجراها و البته سادگي لطيف را فهميده و به لطيف مي گويد که بهار تو را دوست دارد و لطيف را تشويق مي کند تا کمي هم عاشق بهار شود. حالا کسي مانند لطيف که حالا به شدت مديون بهار شده چه راهي به جز راه آمدن با خواسته هاي اين زن خطرناک و خانواده ظالمش پيش پاي اوست؟
بهار در طول فصل دوم کاري نيست که با لطيف نکرده باشد، بارها آبرويش را برده، غرورش را شکسته و به او در ملا عام تهمت زده. بهار باعث شده که مردي اين چنين مستاصل شود و هق هق گريه اش را همه ببينند. ولي با اينکه بهار را شناخته باز عاشق اوست. در واقع بهار کاري کرده که لطيف همه اين کارها را با علاقه خود انجام دهد و نقشي را بازي کند که بهار کارگردان آن است. بهار نماد کساني مانند محمدعلي شعباني است که عامل مذاکرات ننگين مي شوند، فتنه به پا مي کنند، جاسوسي مي کنند و فرقه سازي مي کنند و با اين حال هنوز سفارت اين جرثومه فساد در کشور ما تعطيل نشده. همين نفوذ دوتابعيتي ها موضوع فصل دوم سريال گاندو در شش سال بعد مي شود.
صحنه اي که همه در حياط جمع شده اند و مي خواهند درباره حق منوچهر و محترم همفکري کنند لطيف مدام مي گويد که بايد اول به او و بچه سرراهي اش رسيدگي شود و بقيه هم انگار که اصلا صدايش را نشنيده اند به حرف خود ادامه مي دهند. اين با فضاي کار نمي خواند و بايد با همين لايه آن را تحليل کرد.
همان طور که گفتيم. لطيف نماد تکنوکرات هاي اصولگرا يعني افرادي نظير محمدباقر قاليباف يا ابراهيم رئيسي است که نزديک به رهبري هستند. فصل قبل که صرفا براي کوبيدن اصولگرايان بود و شخصيت پردازي لطيف شبيه قاليباف بود. لطيف در فصل قبل با يک خودکشي ساختگي توانسته کارمند شهرداري شود که دلالت مي کند بر صمت آن زمان قاليباف (شهرداري تهران). در فصل دوم موضوع برعکس است و شخصيت لطيف از آدم خيالباف و پررو و پرمدعاي قبلي به يک آدم صبور و الکي مهربان تبديل شده به طوري که نمي دانيم برايش غصه بخوريم يا به حماقتش بخنديم. او اينجا دقيقا شخصيت پردازي شهيد رئيسي را دارد و با توجه به رفتاري که در 7 سال گذشته از رئيسي ديده بوديم مي توان اين را فهميد. در کل افرادي مثل قاليباف و رئيسي از يک طرف براي اينکه به يک نان و نوايي برسند و برسانند به ارتباط با اين دوتابعيتي ها نياز داشتند و از طرفي به آن سابقه انقلابي و روحيه مذهب گرايي و شعار استکبارستيزي شان مي نازيدند.
شايد بپرسيد از کجا اين را فهميديم؟ جواب در خود سريال است. دقيقا اولين صحنه فصل دوم زمان خريد حلقه نامزدي، لطيف انگشتر فيروزه اي را پسند کرده اما بهار از انگشتر الماس برليان خوشش مي آيد. اين هم يکي ديگر از مثال هايي است که غربگرايي بهار را نشان مي دهد زيرا برليان کردن سنگ قيمتي اصولا از اروپا آمده. بر خلاف لطيف که روحيه ايراني دارد و فيروزه مشهد را پسنديده که البته ارزان تر است. ولي بهار با خودخواهي غرور او را مي شکند و مي گويد حتي اگر تو پولش را ندهي با پول خودم آن را مي خرم. جالب است بدانيد هم قاليباف و هم رئيسي متولد خراسان رضوي و به ترتيب از اهالي طرقبه و مشهد هستند. اما احتمال اينکه لطيف بيشتر نماد رئيسي باشد بسيار زياد است. نمي دانم چه کسي سال 96 به شهيد رئيسي پيشنهاد داد که رنگ انتخاباتي اش را فيروزه اي انتخاب کند؟!
لطيف از يک طرف مي خواهد با بهار ازدواج کند اما از طرف ديگر بچه ناخواسته اش را حتي بيشتر از بهار دوست دارد. البته به اين دليل نيست که همه به خاطر اختلافات حزبي از يکديگر متنفر باشند. حتي در آن زمان قاليباف به خاطر عملکرد خوبش در شهرداري و بعدها شهيد رئيسي در آستان قدس و قوه قضاييه جزء مسئولين محبوب بودند. علاقه منير و دريا به لطيف خودش گوياي اين است. حتي يک جاهايي اين علاقه به حسودي تبديل مي شود و به لطيف به ديد شوهرآينده خودشان نگاه مي کنند! مي گوييد نه، با دقت نگاه کنيد. (رجوع کنيد به پيشنهاد چاي منير و سکانسي که دريا فکر کرد لطيف براي او سوغاتي آورده) البته اين علاقه به اين معني نيست که کار او را راه بيندازند و به بهانه هايي همه چيز را دوباره گردن او مي اندازند. (سکانس هاي مربوط به نگه داشتن بچه را به ياد بياوريد)
ارسلان و مادرش منير نماد اصلاح طلب هاي قديمي به خصوص ارسلان که مصداق خوبي از يادگارهايي مانند فرزندان هاشمي رفسنجاني و امام خميني(ره) است. شخصيت پردازي ارسلان و هماهنگي او با يادگار امام يعني حسن خميني اصلاح طلب به شدت حرفه ايست. يکي از چيزهايي که درباره حسن خميني( و بعضي اصلاح طلب ها) سوژه خنده است لکنت زبان او هنگام سخنراني هاست. سريال طي داستاني که براي ارسلان تدارک ديده يک مسئله سري را هم مطرح مي کند. ارسلان به آرزو علاقه دارد، کلي خرج کرده و کلي خود نشان داده تا دل آرزو را به دست آورد اما کامران(که نماد وزارت اطلاعات است و در اين سريال مثل يک سوت زن عمل مي کند) آب پاکي را روي دست ارسلان مي ريزد و به دروغ ميگويد آرزو قرار است با مقصودي ازدواج کند. حالا بياييد ترجمه اش کنيم:
حزب اصلاح طلب به هواي نقش داشتن در دولت روحاني حزب اعتداليون کلي هزينه مي کند، رفسنجاني از نفوذش استفاده مي کند تا روحاني رئيس جمهور شود اما روحاني خودي هايش را مي آورد بالا و زير قول هايش زده و...
بگذريم... بهتر است بيشتر به خانواده عجيب و غريب حصاري بپردازيم. گفتيم که رئيس خانواده محترم است و همه در خدمت او که اين قضيه با قدرت گرفتن سهيلا به هم مي ريزد. براي تببين اين موضوع بايد سري به تاريخ و جايي بيرون از ايران برويم.
در آن موقع در يک کشور زني بر سر حکومت بود و شوهرش نوکر و خدمتگزارش بود. در اين لحظه کشوري به جز انگلستان به ذهن مان نمي رسد. اليزابت دوم(که سال 1401 به درک واصل شد) رئيس شوهر خود فيليپ ادينبروگ بود. انگلستان دو فرزند تحويل جامعه داده: استعمار شرق و استعمار غرب. افول استعمار شرقي در ايران با انقلاب مشروطه شروع مي شود و با انقلاب اسلامي سال 57 به طور کامل منحل مي شود. اما هنوز تاثير و ثمرات آن با ايران مانده و هنوز مسئله نفوذ و تفرقه افکني در ايران از طرف انگلستان ساري و جاري بوده.
استعمار غربي انگلستان نيز چشم به قاره آمريکا دوخته بود و آمريکا مستعمره خودش بود. اما اين استعمار براي انگلستان بي ثمر است و آمريکايي ها هم تصميم به جدا شدن مي کنند و استعمار غربي را از بين مي برند. کم کم خودشان ابرقدرتي را از انگلستان مي گيرند و ابرقدرت مي شوند.
برگرديم به سال 92 و مذاکرات ژنو، نتيجه مذاکرات ايران و 5+1 بر اين شد که طبق سند برجام امريکا موظف به برداشتن تحريم ها در ازاي متوقف شدن صنعت هسته اي از سمت ايران شود. اما آمريکا به دلايل بديهي زير قرارداد مي زند و با وجود پايبندي ايران به تعهداتش به تعهدات خود عمل نمي کند.
معادل اين ماجرا زماني است که سهيلا براي معذرت خواهي به ديدن محترم مي آيد و براي اينکه دل او را به دست بياورد ضمانت منصور را جلوي همه پاره مي کند. در حالي که بيع نامه اصلي دست خودش بود و براي گول زدن دادگاه بيع نامه را جعل کرده بودند. بعدا که محترم مي فهمد کاغذ اصلي چيز ديگريست با اينکه مي توانست دوباره با او قهر کند اما چون شبنم زنداني است و سهيلا هم به خانه برگشته او را مي بخشد.
علاوه بر اينها سعيد که فقط يک قسمت او را مي بينيم هم نقش سياسي دارد. يک نسخه نخاله که همه چيز زير سر اقدامات گذشته اوست و در طول سريال حتي نمي توانيم نام فاميلي اش را تشخيص دهيم اما فقط مي دانيم پشت گمرک نمايشگاه ماشين داشته يعني قبلا ثروتمند بوده ولي به دليل بدهي ورشکست شده است و مجبور به کلاهبرداري شده تا خودش را نجات دهد. تاثيرگذاري او علي رغم مخفي بودنش ما را ياد افرادي مانند سعيد جليلي و ساير سعيدهاي نفوذي مانند سعيد امامي و سعيد عسگر مي اندازد. جليلي مدعي تشکيل دولت سايه است و ظاهرا هم خوشنام است که سه سال متوالي در انتخابات رياست جمهوري شرکت مي کند. اما جداي اينها بر اساس يک سري گفته ها او يک سابقه دار است و حتي ادعا شده که دور و بري هاي او از اعضاي فرقه حجتيه وابسته به انگليس هستند و قاليباف بدون اينکه از او حمايت کند باعث مي شود جليلي بخت خوشش را در سال 1403 به مسعود پزشکيان اصلاح طلب ببازد. البته اين اولين باري نمي شود که در سريالي به سعيد جليلي اهانت مي شود، ما سريال گلشيفته را در سال 95 داشتيم که در آن نام شخصيت ترنس سعيد بود.
واقعا حقايق تلخي درباره سياست در اين سريال روايت شد. شايد آمريکا يا چين رئيس جهان باشند اما حتما رئيس آنها انگليس است. انگليسي ها قدرت فرقه سازي قوي اي دارند و نبض جهان را به خوبي مي دانند و جالب است بدانيد در فيلم و سريال هايي که معمولا جهاني مي شوند و وارد سايت (imdb) مي شوند، فيلم و سريال هاي ساخت انگليس سهمي بزرگ دارند. بسياري از کارگردان ها و هنرپيشه هاي مطرح هاليوود اصليت انگليسي يا بريتانيايي دارند و خيلي از افراد مشهور در زمينه هاي مختلف در دوران تب ايلوميناتي خود را عضو فرقه هايي اعلام کردند که اکثرآن ها اصالت بريتانيايي داشتند. فراماسونري، ايلوميناتي، اسکال اند بونز، شواليه هاي معبد، چليپاي گل سرخ، پگاه زرين و انجمن رويال که شرط ورود به اين فرقه نسبت فاميلي با خاندان سلطنتي انگليس است.
با چنين نفوذي حتي در آمريکاي جهانخوار آيا ميتوان انگليس را دست کم گرفت؟ و اينکه شايد اين فيلمنامه به سفارش سفارت انگليس نوشته شده باشد. حتي اگر فيلمنامه سفارتي نباشد انگليس به حتم توانسته از لحاظ رسانه اي از اين سريال عليه امنيت ملي ايران بهره برداري کند اما حالا اين فيلمنامه به دنبال چيست؟
لايه چهارم: فيلمنامه مبناي ديگري هم دارد؟
ظاهرا همه اعتقاد دارند که سريال دردسرهاي عظيم 1 و 2 غيراقتباسي است اما کسي که به داستان خواندن علاقه دارد به راحتي مي فهمد که اين فيلمنامه از چند فيلم نامه و ماجراهاي ديگر درست شده. به غير از فيلم لئون که در لايه دوم اشاره کرديم.
صحنه اي ديگر از فصل دوم ما را ياد يک داستان از قضاوت هاي امام علي(ع) مي اندازد. دقيقا کدام صحنه؟ صحنه اي که لطيف و بهار براي پيدا کردن مونا شيرمرد به محله سابق او مي روند و از آن جايي که تمام محله از سعيد طلبکارند، لطيف را با سعيد اشتباه مي گيرند و او را به قصد کشت کتک مي زنند. در اين صحنه لطيف و بهار به دليل نامعلومي لباس مشکي به تن دارند و محله اي که وارد آن مي شوند يک محله پايين شهر مذهبي است. بنري که روي ديوار آن جاست مربوط به يکي از مراسم هاي شب قدر است و از آن جا که داستان در ماه رمضان روايت مي شود هدف کارگردان نشان دادن زمان دعوا در ليله القدر است و در يک سياه نمايي از مردم مذهبي نشان مي دهد اگر پاي پولشان وسط باشد و روزه هم باشند خون جلوي چشم شان را مي گيرد و با ديگران درگير مي شوند.
روايتي از ابن ابي الحديد از راويان اهل سنت با عنوان «داستان شگفت انگيز» آمده که ماجراي پيدا شدن يک جنازه و کودکي به دنبال آن را در محراب مسجد در زمان عمر بن خطاب و حل شدن ماجرا به دست امام علي(ع) است که خواندنش جالب و در عين حال بحث برانگيز است. خود راوي اين نقل را از عبدالله بن عباس آورده است. اگر به اين داستان نيز دقتي داشته باشيم مي توانيم بفهميم همان زني که مرد متجاوز به خود را کشته و در محراب قرار داده و سپس فرزند نامشروع خود را همان جا رها مي کند فکر همه چيز را کرده بوده و مي دانسته چطور همه چيز را به گردن عمر بن خطاب بيندازد تا خودش متهم نشود. اما امام علي(ع) با وجود اينکه مي داند عمر بن خطاب در واقعه در خانه و شهادت حضرت زهرا (س) نقش داشته به او در حل اين ماجرا و به نوعي برداشتن اتهام از او و همچنين خودش (با توجه به اينکه پيامبر(ص) او را در مورد اين اتفاق باخبر کرده بود) کمک مي کند. جالب است بدانيد همين ماجراي پيدا شدن کودک نيز در ماه رمضان روايت شده است.
اينجا لطيف ميشود نماد امام علي(ع) و از طرفي عمر بن خطاب و با توجه به کتکي که در آن محله خورد مي توان فهميد منظور فيلمنامه از اين اتفاق چيست. ظاهرا بايد خود را از اتهام تبرئه کند اما در حقيقت باعث مي شود سعيد هم از اين اتهام نسبت مبرا شود. مي توان با يکي از اصول منطق به آن رسيد: سعيد به شدت شبيه لطيف است. لطيف پدر بچه نيست پس سعيد هم پدر بچه نيست. اما بالاخره بچه مال کيست؟
سکانس بعدي در خانه فيروزه زماني که لطيف خون روي صورتش را پاک مي کند بهار يک مسئله را پيش پاي لطيف و مخاطبان مطرح مي کند و آن هم اين است که شباهت نمي تواند اتفاقي باشد. اين حرف کاملا درست است زيرا طبق تحقيقات علمي امکان شباهت اتفاقي دو نفر غريبه به يکديگر 1 در 16 ميليارد است. يعني يک فرد زنده مي تواند شباهت کامل به کسي داشته باشد که حداقل دو قرن پيش مي زيسته.
نکته ترسناک و تابوشکن ماجرا زماني است که از لطيف مي خواهند تا درباره اين ماجراي شباهت با پدرش! صحبت کند. با اين خواسته نه تنها هويت بچه بلکه هويت خانوادگي لطيف هم روي هواست. اينجا فيلمنامه حدس ماجرا را به عهده مخاطب مي گذارد و هيچ توضيحي درباره حرفي که مي زند نمي دهد. در بدترين حالت مي توان تصور کرد که پدر لطيف (خليل) قبلا با زني ديگر در تهران سر و سر داشته و نتيجه اش شده سعيد برادر ناتني اما شبيه به لطيف. اگر مخاطب با همين استدلال پيش برود پاي مسئله حرامزادگي و کودک نامشروع وسط مي آيد و اين اصلا براي سريال صدا و سيما که چند بار هم بازپخش داشته مناسب نيست.
شايد اصلا پاي زن وسط نباشد و سعيد فرزند خليل و ولايت است و به دليلي در گذشته از آن ها جدا شده. اما هر چه هست ميرزاده کسي است که از ماجرا خبر دارد و جواب پيش اوست. او سعيد را مي شناسد و باعث آورده شدن بچه به مراسم عروسي است. چرا ميرزاده يا مقصودي وقتي بچه را دست سعيد ديدند با پليس تماس نگرفتند؟ ميرزاده حتما چيزي مي داند که لطيف و ديگران نمي دانند و ندانسته عمل کردن در مقابل همراه کذايي بچه که يک لشکر دنبال دستگيري اش هستند اصلا منطقي نيست. سکوت او در ماجراي بچه و بي خيالي اش مي تواند به اين دلالت داشته باشد که ميرزاده سعيد را قبلا پيدا کرده و مراوده هايي ميان دو وجود داشته که سريال صلاح نديده به مخاطب نشان دهد. جالب اينجاست که سعيد لطيف را مي شناسد ولي لطيف او را به ياد نمي آورد. مي توان گفت نظريه دوم صحيح است اما با تمام واقعيت امر جور نيست. آزمايش DNA لطيف منفي درآمده و احتمال نظريه سوم را قوي تر مي کند چون حتي اگر لطيف برادر سعيد و عموي بچه هم بود جواب آزمايش به خاطر نسبت درجه يک مثبت مي شد!
بالاخره مادر بچه پيدايش مي شود و دخترش را با خود مي برد. اما چرا اين بچه دست سعيد است؟ آيا سعيد بچه را دزديده يا به يک باره رابطه سعيد با مونا حسنه شده و دوباره رفتند سر خانه و زندگي شان؟ شايد جواب در فلاش بک و دعواي منصور با مونا و پسرعمه اش موقع گذاشتن بچه در ماشين است. در همين صحنه اين بچه دو پدر شبيه به خودش پيدا مي کند. يکي منصور و ديگري وحيد پسرعمه مونا!
هر دوي آن ها بور هستند و چشم هاي روشن دارند. محترم سفيد است و چشم هاي رنگي دارد و سفيدي و بوري مسعود و منصور و در ادامه بهار و نويد به مادربزرگشان محترم رفته است (عيبي به ما نگيريد. خود بهار گفت شباهت اتفاقي نيست!) اگر پدر بچه منصور باشد، احتمالا اين بچه از طريق زناي محصنه به دنيا آمده است چون در زمان دادگاه رفتن با منصور آشنا شده و در آن زمان مونا هنوز زن سعيد بوده. اي کاش سهيلا نازا نبود و کسي نمي فهميد که منصور سالم است وگرنه منصور از اين احتمال مبرا مي شد. از طرفي مونا هم از خدايش بود که سعيد بپذيرد بچه فرزند خودش است و همين مجوزي مي شود براي ماندن بچه پيش سعيد. اگر اين فرضيه درست باشد بچه مي شود دخترعموي بهار و همان چيزي که به لطيف نسبت مي داد بر سر خانواده خودش مي آيد. اما طبق حرف هايي که در آن سکانس گفته مي شود نمي توان زياد به اين نظريه مطمئن شد.
البته ما احتمال وحيد را هم داريم. او که به گفته مونا علاقه اي به بچه نداشته ولي به يک باره به بچه علاقه مند مي شود. نه به اين خاطر که بچه را دوست دارد، فقط دوست ندارد غصه خوردن مونا را ببيند براي همين بچه را قبول کرده و پا به پاي مونا براي گرفتن بچه مي دود. باز هم داستان جور نيست. اما اگر او را پدر واقعي بچه بدانيم هم مي تواند منطقي باشد. با برگشت دوباره به سکانس فلاش بک منصور آن دو را به خاطر رها کردن طفل معصوم در ماشين سرزنش مي کند. در طول اين دعوا جايگاه او فقط يک وکيل است و احساساتش نسبت به مونا در حد يک موکل است و اين موناست که موقع حرف زدن با منصور حد خودش را فراموش مي کند. همين مي تواند بي گناهي منصور را اثبات کند. بهتر است ماجراي اصلي را اين طور به دست بياوريم:
بچه متعلق به مونا و پسرعمه اش است و شايد حاصل رابطه اين دو نفر است اما چون سعيد صاحب فراش بوده بچه به نام او شده است و اعتقاد دارد که پدر دخترش است. چرا اين فکر را مي کند؟ چون او هم از مونا صاحب فرزند است. در واقع مونا دو بچه دارد و اين پسرعمه با بچه اولش که واقعا مال سعيد است مشکل دارد. دليلش همان عکسي است که ادعا مي کند لطيف پدر بچه است.
اگر به محتواي نامه و عکس دقت کنيم يک سري چيزها دستمان مي آيد. در اين عکس سعيد به همراه نوزادي در بيمارستان نشسته. مونا گفته بود که وقتي باردار بوده سعيد فرار کرده پس اين عکس پدر و فرزندي از کجا آمده؟ مدل لباس سعيد به مد روز دهه نود شباهت ندارد و مانند دهه هشتاد لباس پوشيده. از آن عجيب تر نوزادي که در اين عکس ديده مي شود گندمي است با چشم هاي مشکي و شباهتي به اين دخترک سفيد مو بور ندارد. نکته ديگر ماجرا چهره سعيد در اين عکس است که سبيل پرپشت تري دارد و همين ثابت مي کند که اين سعيد احتمالا چند سالي از لطيف بزرگ تر است.
خيلي هايمان احتمالا نتوانستيم نامه را درست بخوانيم و سپرديم تا خود سريال براي ما بگويد که معمولا رد گم مي کند. خوشبختانه سعي شد با عقب و جلو کردن تصوير برايتان اصل نامه را بنويسم. اين هم نکات خودش را دارد از جمله خط خوردن کلمه محترم در نامه:
جناب آقاي محترم لطيف همکار يا هر چيز ديگر
لطفا از اين به بعد بچه خودتان را خودتان نگه داريد
تا الان به خاطر يک سري مسائل نگه داشتم
ولي خب ديگر نمي توانم.
اولا از همان جمله اول مشخص است که خود مونا هم مطمئن نبوده که نامه را براي چه کسي مي فرستد و طرف مقابلش را نمي شناسد. اگر او قصد نامه نوشتن براي شوهر سابقش را داشت بايد اسم سعيد را حتما مي نوشت و از همه بدتر، کدام زن و شوهري را مي شناسيد که با هم لفظ قلم حرف بزنند! (البته به جز لطيف و بهار که البته نامزدند. فکر بد نکنيد!)
با همين فرم نوشتار مشخص مي شود که احتمالا سعيد نسبت ديگري غير از شوهر دارد و مونا و نامزدش به دليلي فقط يک واسطه اند. زماني که منصور با مونا دعوا مي کند، جمله عجيبي از زبانش مي شنويم:«شما چطور توانستيد با بچه خودتان چنين کاري انجام دهيد؟!» مونا براي اينکه طفره برود جواب مي دهد:«ترسيديم سعيد دفتر را بهم بريزد.» و عملا منصور را احمق فرض مي کند.
مي توان اين طور حدس زد که مونا از اين بچه به عنوان تله استفاده کرد تا سعيد را به محله بکشاند و دست همسايه ها بسپارد و اصلا قصد تحميل کردن بچه دومش را به سعيد را ندارد. بچه اولش هم اگر وجود داشته باشد نيازي به داشتن يک پدر شياد ندارد. چون در کل علت وجود منصور شياد بودن سعيد و زنده کردن پول محله است نه طلاق مونا و در اينجا مونا خوب توريه مي کند و منصور بدبخت هم تا عکس لطيف را ديده امر بر او مشتبه شد که اين نقشه شوم را بکشد. اما مونا به يک باره شک مي کند و به جاي علني نشان دادن بچه، او را در ماشين مي گذارد. ماجراي آن کمي به ماجراي گشت ارشاد و مهسا اميني شبيه است که منجر به فتنه «زن. زندگي. آزادي» شد. دختر کوچکي در ماشيني است که در آن لطيف به بهار کنايه مي زند و مي گويد علت اينکه ما نامزد شده ايم سرتغي و خيره سري تو بوده و قاپ مرا دزديده اي. کلي ترش مي شود شما دخترها هرزه ايد و پسرها را براي خواسته هايتان به هوس مي اندازيد (منطق گشت ارشاد). همين که بچه را پيدا مي کنند و نامه و عکس از کيف در مي آيد همه چيز به ضرر لطيف که نماد حاکميت وقت است مي شود.
فيلمنامه حتي گريزي به ماجراي زياد بن ابيه مي زند. مردي که چون پدرش مشخص نشده بود مردم او را زياد بن ابيه ناميدند. پسري که با چهار شاهد متعلق به ابوسفيان است اما تا دوران جواني او را با نام زياد بن عباس شوهر سميه فاحشه دوران جاهليت مي خواندند. معاويه در ماجراي دعواي خود با امام علي(ع) از اين ماجرا استفاده مي کند و زياد بن ابيه را به بهانه رابطه برادري به طرف خود مي کشاند. زياد بن ابيه خود پدر عبيدالله بن زياد است که سال ها بعد امام حسين(ع) را به شهادت رساند. خود سريال نظرش چيست معلوم نيست و قرار نيست کسي بفهمد. اما وجود همين دو استدلال درباره پدر بچه براي ثابت کردن حرامزادگي جمهوري اسلامي و ريشه اين انقلاب کافي است. به جرئت مي توان گفت اگر امروزه شايعه مي شود که انقلاب اسلامي ايران ساخته دست انگلستان است و همه سران انقلاب را جاسوس انگلستان تلقي مي کنند يا اينکه انقلاب را چپ گراهاي وابسته به شوروي به وجود آورده اند نتيجه تاثيرگذاري سريالي اين چنيني است. بايد متاسف باشيم در سريالي که بودجه اش را از جيب بيت المال گرفته حتي براي لحظه اي به چنين مباحث شنيعي و ضد امنيت ملي بپردازد و جاده صاف کن انگلستان براي نفوذ بيشتر شود.
سريال دردسرهاي عظيم 2 خواسته يا ناخواسته در اين مسئله پيشرو عمل کرده و حتي الگوي فيلم هاي بعد از خودش مانند ژن خوک مي شود. فيلم ژن خوک ساخته سعيد سهيلي ماجراي يک خانواده ثروتمند است که به دنبال برادر ناتني شان مي گردند و به طور اتفاقي الناز حبيبي کسي است که براي اين نماد حرامزادگي(رضا با بازي هادي حجازي فر که با نقش هاي انقلابي معروف شد) رجز مي خواند. خود الناز حبيبي در اين فيلم يک دختر فلج است و شوهرش به خاطر پولش با او ازدواج کرده! نسخه عيان تر ماجرا مي شود فيلم بي همه چيز محصول سال 99 که عملا انقلاب را فرزند حرامزاده حاکميت مي داند. با کمال تاسف مي توان گفت اگر در سال 1401 ماجراي شورش ززآ رخ مي دهد و دو سال بعد ابراهيم رئيسي شهيد مي شود قبلا از 8 سال پيش از آن برنامه ريزي شده بود و رسانه يکي از ابزارهاي آن ها بود.
البته بايد از يک نظر به صدا و سيما تبريک گفت بابت اينکه توانسته شخصيت هايي را عرضه کند که اين چنين حيثيتي شوند و هر چه بازي کنند به امنيت ملي گره بخورد. همان طور که برايان کرانستون با بريکينگ بد نماد حاکميت آمريکا مي شود، در مورد جواد عزتي همين فرمول امتحان مي شود. با توجه به کارهاي بعد از اين سريال، مي توان گفت که شروع خوب بوده اما ادامه آن متاسفانه چندان خوب پيش نرفت.
سال 98 فيلمي در معرض مهمانان خارجي مان در جشنواره بين المللي فجر به نمايش گذاشتيم به نام جهان با من برقص. ماجراي فيلم درباره مردي است به نام جهان که قرار است به زودي بميرد! و دوستانش از راه دور و نزديک به ديدنش آمده اند. در اين فيلم آقاي عزتي نقش يک آدم عصبي رواني را بازي مي کند که به خاطر خيانت همسرش ترکش کرده و حالا آمده که روي اعصاب بقيه هم راه برود. اوج اين ساديسم زماني است که دست يکي از زنان (با بازي هانيه توسلي) را مي سوزاند و به يک باره تمام زندگي فضاحت بارش براي همه رو مي شود. قبل از آن هانيه توسلي با سريال ميوه ممنوعه و دهليز معروف شده و در اين دو فيلم هميشه نقش زنان مستقل را بازي کرده. نکته عجيب ماجرا اين است که همين دو نفر بعدا در سريال زخم کاري با هم بازي مي کنند و در آخر فصل اول هانيه توسلي(نماد انقلاب زنان) انتقام مي گيرد و جواد عزتي(نماد حاکميت جمهوري اسلامي) را مي کشد(حتما آن سکانس را ببينيد).
البته اين تصويرسازي زياد موفق پيش نمي رود و فصل دوم به بعد زخم کاري بلافاصله بعد از شکست فتنه ساخته مي شود که در آن اين بار هانيه توسلي در باکو مرده و جواد عزتي از گور بر مي گردد! نظر شما چيست؟
لايه پنجم: آخرش بالاخره چه شد؟
در نتيجه اين سريال مانند معاويه ما يک کودک داريم با چهار پدر! لطيف، سعيد، منصور و پسرعمه و آخر سر هم معلوم نمي شود پدر واقعي اين بچه واقعا کيست ولي مطمئنيم که تنها کسي که ميان آن ها تاکنون دلسوزي پدرانه نشان داده لطيف است.
قبل از حضور بچه، دنياي لطيف و درک و فهم او از دنياي اطراف صاف و ساده بود و فکر مي کرد به چيزهايي که دوست داشته رسيده است و همه او را دوست دارند. اما وقتي پاي اين بچه کوچک وسط مي آيد، تمام دنياي لطيف را بهم مي ريزد و جهان بيني جديدي به او مي بخشد. تا آن موقع لطيف فکر مي کرد دردسر و سختي دشمن او هستند و مطمئن بود اگر هم دچار مصيبتي شود کسي هست که به داد او برسد اما بعد از اين اتفاق متوجه مي شود در اين دنيا هيچ دوستي به جز دردسرهايش ندارد.
نظريه اي در علم روانشناسي وجود دارد به نام «دوران تنهايي». اين نظريه معتقد است انساني که مي خواهد شرايط رشد رواني اش را مهيا کند بايد دوره اي را به عنوان دوران تنهايي شروع کند، در اين حين او موظف بر تمرکز فقط بر يک مسئله مهم است و در اين حين نبايد با چيز ديگري حواسش را پرت کند. لطيف ناخواسته در اين دوره قرار مي گيرد و مانند لئون تمرکزش را بر روي ماتيلدا مي گذارد. وقتي هم که اين کار را مي کند اين بار اين ديگران نيستند که او را مديريت مي کنند بلکه او مدير آن هاست. بچه باعث قوي شدن لطيف مي شود براي همين لطيف عاشق بچه مي شود و به راحتي اجازه جدا شدن او از خودش را نمي دهد. بچه کنار او طعم خوشبختي را چشيد و توجه و محبت را فهميد. اين لطيف بود که به کم خوني شديد بچه پي برد و او را به بيمارستان برد در حالي که پدر و مادر خود بچه بيماري او را نفهميده بودند. او هم کنار بچه ياد گرفت از مردم شکايتي نکند، حوصله کند، ناديده بگيرد و قوي باشد تا زماني که وقت رهايي اش فرا برسد و اين به معني بردگي اش نيست.
در صحنه اي که از فرحان مي خواهد تا بگويد لطيف آماده ازدواج است با اينکه خانواده حصاري عزادار بودند و خودش هم با فرحان قهر بود همين روحيه جديدش را نشان مي دهد. در لايه اول اين سکانس بي منطق است و نشان مي دهد لطيف اصلا مراعات حالي اش نمي شود ولي در واقع نوعي قدرت نمايي از سوي لطيف است و ثابت مي کند که در اين بازي اگر قرار است نفع يا ضرري برسد حالا او تصميم گيرنده است و نه کس ديگر.
آزمايش نشان داده که بچه فرزند او نيست، هيچ شباهت ظاهري اي به او ندارد ولي مانند او هيچ کس او را نمي خواهد. بچه مانند او مي خندد، مانند او گريه مي کند و تنها رفيق باوفايي ست که خدا براي دوران تنهايي او فرستاده. مي توانست ماجرا بدتر از اين باشد و وجود همان عکس يا عمل کردن مونا طبق نقشه منصور کافي بود تا زندگي لطيف به هم بريزد و هيچ وقت درست نشود. يادتان مي آيد که خوشي خانواده حصاري فقط با يک نامه ساده که معلوم نبود چه کسي نوشته به هم ريخت؟ اتفاقا همان لحظه که محترم برگه آزمايش سهيلا را پيدا مي کند و بالا مي آورد صحنه بعدي روي نامه لطيف زوم شده که دست پليس است. يک پل بين اين نامه و آن نامه به وجود مي آيد که نشانه ارتباط آن هاست. شايد اگر نامه اي به لطيف نوشته نمي شد و منصور براي او دسيسه نمي کرد راز خودش هم با يک نامه لو نمي رفت.
ولي حالا بچه کنار اوست. دو انسان رانده شده به زندان سنگي(اتاق لطيف در فصل دوم) که محکوم به تنهايي شده اند مجبورند در اين دنياي بي رحم هم بند و رفيق هم باشند. در دنيايي که هيچ چيزش شبيه فيلم ها نيست مضمون فيلم هايي مانند پاپيون و لئون حرفه اي دقيقا در اتاق لطيف شکل گرفته. اما نه! ماجرا دقيقا عين لئون حرفه اي است. لطيف فرصتي پيدا کرده تا براي يک ماتيلدا کوچولو لئون باشد. جدا از هم شايد زنده بودند و خانواده داشتند ولي بدون يکديگر زندگي شان تلخ وتنها و به دردنخور بود.
در آخر اين دو فيلم يک لحظه تصميم گرفته مي شود که يک نفر برود تا آزاد شود و ديگري در اين زندان زنده بماند و زماني که بچه از خانه مي رود لطيف مي فهمد که چقدر درباره پيدا کردن مادر بچه اشتباه مي کرده. لطيف بازيگر است و فيلم لئون از فيلم هاي موردعلاقه اش است ولي فکر نمي کرد که آخر داستان زندگي او هم مانند لئون شود. از اينکه بايد در اين جهنم تنها بماند ناراحت مي شود و حتي حال شانه کردن موهايش را ندارد. بي احساس مي شود و فيلمبردار عروسي اش ناخودآگاه اين را فهميده و مدام به او مي گويد که خشک راه مي رود و بد بازي مي کند. اما ورق برمي گردد و با ورود بچه به مجلس عروسي ناگهان روحيه اش بهتر مي شود. بچه به خاطرش مي ماند و قرار است او برود. در حالي که اشک هاي بهار از چيزي که علتش را نمي داند جاري است، لطيف براي خداحافظي با همه روبوسي مي کند و به استقبال آزادي اش که دم در منتظر اوست مي رود.
با وجود تمام اين بررسي ها و خوبي و بدي هاي اين سريال، دوست دارم براي اين پايان بندي معرکه به عوامل سريال تبريک بگويم البته بهتر بود که اين پايان همان موقع نشان داده ميشد و بازگشت فرحان را به عروسي مي ديديم. با اينکه کشف راز پايان باز سريال ده سال طول کشيد. اما مضمون کلي آن (بدون در نظر گرفتن جزئيات غرض ورزانه اش) براي ماه رمضان واقعا مقبول بود. اجر و جزايتان با خدا باشد.