تصمیم گرفتم به روی تصاویر داستان بگم و این کار جالبیه اول از این منظره برفی شروع میکنم
میبینید که ۲ خونه کلبه ای کنار هم هستن
روستایی سرد... با آب هایی یخ زده در کشور فنلاند
در یکی از خانه ها پارکر زندگی میکرد
پارکر از شدت سرما پتویی به روی خود کشیده بود و بر مبل خود تکیه داده بود
زنگ در او خورد..
پارکر در را باز کرد و دختری را دید که برای وی مقداری آب آورده
پارکر ازش تشکر کرد و گفت ممنونم از اونجایی ک لوله ها یخ زده ممنونم که برای من آب آوردی
دختر گفتش این آب جوش هست و لبخند زد و گفتش آنقدر سرده همین الان داره یخ میزنه سریع ببرش داخل
پارکر تشکر کرد در رو بست اما احساس خاصی درونش ایجاد شده بود
یک لیوان آب خورد و برای تشکر گلی را ک در آب گذاشته و هدیه مادرش بود رو ورداشت و رفت در کلبه ی بغلی رو بزنه
وقتی در رو زد مردی در رو باز کرد...
پارکر گفت سلام من اومدم تشکر کنم اون خانومی که برای من آب آورد...
اون مرد گفت سلام پارکر ما تازه اینجا اومدیم خوشحالم میبینمت
پارکر: تو از کجا منو میشناسی؟
اون مرد خندید و گفت مدرسه کلاس ۲۱ یادت نیست
منم آلبرت
پارکر: عه.. من چرا تو رو فراموش کرده بودم رفیق
آلبرت : مهم نیست بالاخره روزگار عجیبه وقتی فارق التحصیل شدیم و اثاث کشی کردیم دیگه فکر نمیکردم همدیگر رو ببینیم
وی در ادامه افزود بیا تو بازی شروع شده
پارکر رفت داخل و در همان لحظه در ثانیه های اول والدز کبیر واکنش زیبایی نشان داد
اما خواهر آلبرت ک آب برده بود گفتش من میخوام برم بیرون
البرت: بشین سرجات نصف شل کجا میری اونهم تو این سرما هیشکی اون بیرون نیست
خواهر البرت: پس وقتی کسی نیست امنیت هست
آلبرت: گرگ ها هستن
خواهر آلبرت: میخوام برم بیرون تا برای گوسفند ها آب و علف ببرم
آلبرت گفت خیله خب پارکر رو باهات میفرستم وگرنه اجازه نمیدم بری بیرون
سپس پارکر و خواهر آلبرت با هم دیگه به بیرون رفتن
خواهر آلبرت گفت تو برای من گل آوردی
پارکر گفت بله و خندید
خواهر آلبرت: میدونم میخواستی تشکر کنی اما نیاز به این کار نبود
پارکر : من آدم فراموش کاری نیستم
خواهر آلبرت : خوشحالم که صورتی بود من این رنگ رو خیلی دوست دارم
اونها رفتن و رفتن تا به منطقه ای رسیدن ک گوسفند ها بودن پارکر متوجه چیزی شد و به خواهر آلبرت گفت جلو نیا گرگ ها کمین کردن!
خواهر آلبرت نگران شد و گفت حتما میخوان به گوسفند ها حمله کنن ما باید چیکار کنیم
پارکر: better call پشندی!
سپس خواهر آلبرت شماره کاراگاه پشندی رو گرفت
شما با کاراگاه پشندی تماس گرفتید لطفا پس از شنیدن صدای شلیک پیغام خود را بگذارید مچکرم
خواهر آلبرت با نگرانی گفت الو الو کاراگاه پشندی کمکمون کن گرگ ها گوسفندای ما رو محاصره کردن
کاراگاه پشندی: الان من و ساعد تو بیابون هستیم شما کجایید؟
خواهر آلبرت: فنلاند هستیم
کاراگاه پشندی: فنلاند؟
از دور اشاره میزد به ساعد که فنلاند کجاست
ساعد: نمیدونم قربان
آلبرت خودش اومد بالا سرشون و گفت چیکار میکنید شما دیگه خیلی داره تاریک میشه باید برگردیم
پارکر: الان کاراگاه پشندی داره خودشو از بیابونای یزد میرسونه اینجا
البرت: الان شما چند دیقست منتظرین
پارکر: ۱ ساعت و ۳۵ دیقه
البرت: کدوم احمقی داره این داستان رو میگه ک ۱ ساعت و ۳۵ دیقست این گرگ ها وایسادن حمله نمیکنن تا کاراگاه پشندی بیاد
پارکر: نمیدونم خودمم کاش من تو ی داستان دیگه بودم یخ کردم
خواهر آلبرت : کاراگاه پشندی رسید!
سپس کاراگاه پشندی شلیک کرد و گرگ هه حمله ور شدن
ساعد: قربان بیا برگردیم
کاراگاه پشندی: لال شو و شلیک میکرد
گرگ ها متفرق شدن
در این لحظه جناب رئیس زنگ زد و گفت کجایی پشندی
کاراگاه پشندی: من الان فنلاندم برای دستگیری گرگ ها
جناب ربیس: تو اونجا چه غلطی میکنی مافیا بغل گوشمونه
کاراگاه: قربان الان میام بغل گوشتون
سپس کاراگاه پشندی و ساعد سریعا خود را به بغل گوش جناب رئیس رساندن
اما جناب رئیس با یک اردنگی دوباره آنها را به روستای فنلاند رساند و از دودکش خونه پارکر افتادن پایین
اما خبری از پارکر نبود و کاراگاه پشندی برای اولین بار با پلنگ صورتی درحال هورت کشیدن قهوه روبرو شد
ادامه داره