🌹مثنوی معنوی مولوی
♥️کر و عیادت مریض
مرد کری بود که میخواست به عیادت همسایه مریضش برود. با خود گفت: من کر هستم. چگونه حرف بیمار را بشنوم و با او سخن بگویم؟ او مریض است و صدایش ضعیف هم هست.
وقتی ببینم لبهایش تکان میخورد. میفهمم که مثل خود من احوالپرسی میکند. کر در ذهن خود, یک گفتگو آماده کرد. اینگونه:
من میگویم: حالت چطور است؟ او خواهد گفت(مثلاً): خوبم شکر خدا بهترم.
من میگویم: خدا را شکر چه خوردهای؟ او خواهد گفت(مثلاً): آبگوشت , یا سوپ یا دارو.
من میگویم: نوش جان باشد. پزشک تو کیست؟ او خواهد گفت: فلان حکیم.
من میگویم: قدمش خوش یمن است. همه بیماران را درمان میکند. ما او را میشناسیم. طبیب توانایی است. کر پس از اینکه این پرسش و پاسخ را در ذهن خود آماده کرد. به عیادت همسایه رفت.
و کنار بستر مریض نشست. پرسید: حالت چطور است؟ بیمار گفت: از درد میمیرم. کر گفت: خدا را شکر. مریض بسیار بدحال شد. گفت این مرد دشمن من است. کر گفت: چه میخوری؟
بیمار گفت: زهر کشنده, کر گفت: نوش جان باد. بیمار عصبانی شد. کر پرسید پزشکت کیست. بیمار گفت: عزراییل کر گفت: قدمش مبارک است.
حال بیمار خراب تر شد, کر از خانه همسایه بیرون آمد و خوشحال بود که عیادت خوبی از مریض به عمل آورده است و عاقبت دوستی آنها پایان یافت.
♥️حكایت های عبید زاکانی
🌹خدایی یا رفاقتی؟
شبی راهزنان به قافلهای شبیخون زدند و اموال آنان را به غارت بردند، بعد از مراجعت به مخفیگاه نوبت به تقسیم اموال مسروقه رسید، همه جمع شدند و هرکس آنچه به دست آورده بود به میان گذاشت، رئیس دزدان از جمع پرسید چگونه تقسیم کنیم ؟ خدایی یا رفاقتی؟
جمع به اتفاق پاسخ دادند: خدایی.
رئیس دزدان شروع به تقسیم کرد، بیش از نیمی از اموال را برای خود برداشت و الباقی را به شکل نامساوی میان سه تن از راهزنان تقسیم کرد و به بقیه هیچ نداد، دیگران اعتراض کردند که ما گفتیم خدایی تقسیم کن تا تساوی رعایت شود و همه راضی باشیم این چه تقسیمی است؟
رئیس پاسخ داد: خداوند به یکی زیاد بخشیده و به یکی کمتر و به یکی هم هیچ، خود شاهدی بر این ادعا هستید، آن تقسیمی که شما در نظر دارید تقسیم رفاقتی بود که نپذیرفتید پس حق اعتراض ندارید.
🌹گلستان سعدی ، باب هفتم - در تاثیر تربیت
♥️كودن تربیت ناپذیر
وزیرى داراى پسر كودن و نفهم بود، او را نزد دانشمندى سپرد و سفارش كرد در تربیت او بكوش تا خردمند گردد.
دانشمند مدت ها در تربیت او تلاش كرد، ولى او هیچ گونه رشد نكرد، دانشمند براى وزیر چنین پیام فرستاد: پسرت هرگز عاقل نمى شود، و مرا نیز دیوانه كرد.
چون بود اصل گوهرى قابل
تربیت را در او اثر باشد
هیچ صیقل نكو نداند كرد
آهنى را كه بدگهر باشد
سگ به دریاى هفتگانه بشوى
كه چو تر شد پلیدتر باشد
خر عیسى گرش به مكه برند
چو بیاید هنوز خر باشد
♥️حکایت های ملا نصرالدین
🌹احمق تر از ملا
از ملا پرسیدند آیا احمق تر از خودت دیده ای ، گفت بلی , یک روز نجاری را به خانه آوردم تا دروازه ای برای اتاقهایم بسازد. نجار متر با خود نداشت تا اندازه در را بگیرد، این بود که دو دست خود را به دو طرف دراز کرده و به این وسیله اندازه در را معین کرد.
او پس از این کار به همان حالت از خانه خارج شد و در راه مراقب بود با کسی بر خورد نکرده و اندازه دستش به هم نخورد. او در حالی که سرش را بالا گرفته و به زیر پایش توجهی نداشت به طرف دکانش میرفت که اتفاقا به داخل چاهی که در سر راهش قرار داشت افتاد.
اما چاه عمق زیادی نداشت. مردم به اطراف چاه جمع شده و گفتند دستت را بالا بیاور تا ترا از داخل چاه خارج کنیم. اما مرد نجار گفت: -دستم را نمیتوانم بالا بیاورم چون اندازه دروازه بهم میخورد، ریشم را بگیرید
🌹حکایت های هفت اورنگ
♥️حکیم دانا و مرد غمگین
آورده اند که در زمان های قدیم، حکیم دانشمندی زندگی می کرد که عادت داشت عصرها برای قدم زدن به کنار دریا برود. او هر روز به ساحل دریا می رفت و در آن جا قدم می زد و در تنهایی با خودش فکر می کرد.
او ساحل دریا را بهترین جا برای خلوت کردن با خود می دانست. او به زیبایی های دریا و خورشید به هنگام غروب نگاه می کرد و درباره قدرت آفرینش خداوند فکر می کرد. همه چیز دنیا در نظر او شگفت انگیز و زیبا بود.
کسی اگر او را از دور در ساحل می دید، گمان می کرد که صیّادی است که آمده است از دریا ماهی بگیرد و یا عاشقی است که از غم عشق به کنار دریا پناه برده است و یا کسی است که در کنار دریا صدف جمع می کند.
روزی از روزها، حکیم دانشمند قصه ما داشت در ساحل قدم می زد که ناگاه...
دید مردی غم گیتی در دل
کرده بر ساحل دریا منزل
مردی را دید که غمگین و خسته و ناامید کنار دریا روی سنگی نشسته است. به نظر می رسید که آن مرد، قصد خودکشی دارد.
او غمگین و خاموش کنار دریا نشسته بود و دریا را تماشا می کرد. در چهره اش هیچ امیدی به زندگی وجود نداشت. مثل کسی بود که به قول معروف همه کشتی هایش غرق شده است و چاره ای جز خودکشی ندارد.
سر اندوه فرو برد، به خویش
ناوک آه برآورده ز کیش
حکیم دانشمند که بسیار باهوش بود و از زردی رخساره مردم پی به سر درونشان می برد، فهمید که آن مرد، غم بی کران در دلش دارد. دلش به حال او سوخت، پیش رفت. سلام گفت و جواب شنید.
سپس گفت: «ای مرد جوان، چرا این چنین زانوی غم بغل گرفته ای؟ چرا این گونه غمگین و ماتم زده به نظر می آیی، چه اتفاقی برایت افتاده است؟»
مرد غمگین، همان طور خاموش ماند و پاسخی نداد. حکیم...
گفت: « چندین به دل اندوه، که چه؟
کم ز کاهی، غم چون کوه که چه؟»
مرد غمگین وقتی اصرار حکیم دانشمند را دید، سرش را به سوی او برگرداند و...
داد پاسخ که ناسازی بخت
کار شد بر من دلسوخته سخت
نه دلی ساده ز نقش هوسم
نه رسیدن به هوس دسترسم
کیسه از زر تهی و کاسه ز لوت
مانده پشت و شکم از قوّت و قوت
مرد حکیم با تعجب پرسید: «همین؟ چون فقیر و گرسنه ای و شغلی نمی یابی و از هوس و عشقت دوری ، غصه می خوری؟»
مرد غمگین گفت: «مگر این ها غم های کوچکی هستند؟»
حکیم با خونسردی گفت: «آن قدر کوچک که حتی ارزش غصه خوردن را هم ندارند، چه رسد به این که به آن ها فکر کنی و از کاهی، کوهی برای خود بسازی!»
حکیم این را گفت و کنار مرد غمگین نشست و گفت:
«من مثال کوچکی برایت می زنم تا خوب متوجه حرف های من بشوی و بفهمی که چه کار بی خردی را در پیش گرفته ای. منظورم از کار بی خردانه همان غصه خوردن سر هیچ و پوچ است!»
مرد غمگین با تعجّب پرسید: «مثال؟ منظورت چیست؟»
مرد حکیم...
گفت: «پندار که از مال و منال
کشتی ای بود تو را مالامال
بحر زد موجی و کشتی بشکست
پاره ای تخته ات افتاد به دست»
حکیم در چهره مرد غمگین دقت نمود و احساس کرد که چین های چهره مرد غمگین کمی باز شده است و حس کنجکاوی در نگاهش موج می زند. او با اشتیاق به مرد حکیم می نگریست تا بقیه سخنانش را بشنود.
مرد حکیم دانشمند ادامه داد: «آری، حالا فرض کن که کشتی تو- که پر از طلا و جواهر و مال و منال بود- اسیر توفان شد و غرق شد و خود تو نیز نزدیک بود که غرق شوی
که ناگهان به یاری خداوند بخشنده و مهربان، تخته پاره ای را دیدی و به آن آویختی و از غرق شدن نجات یافتی!»
شدی از هول، بر آن تخته سوار
بعد یک ماه، رسیدی به کنار
آری، تو یک ماه تمام روی آن تخته پاره در دریا سرگردان گشتی، در حالی که هیچ امیدی به رسیدن به ساحل نداشتی،
از خزه های دریا تغذیه کردی و گاه ماهی و گاه خرچنگی صید کردی و خام خام خوردی تا از گرسنگی نمیری؛ خلاصه با مرگ مبارزه کردی و زنده ماندی.
کم کم پس از یک ماه رنج و مرارت، خودت را به طور معجزه آسایی به ساحل دریا رساندی! آمدی و روی این تکه سنگ نشستی و به دریا نگریستی و به آنچه بر سرت آمده بود اندیشیدی.
حالا خیال کن که همین لحظه از روی آن تخته پاره رسیده ای و در ساحل نجات نشسته ای!
باختی ملک و زمردن جستی
به فلاکت ز هلاکت رستی
این دم این گنج سلامت که توراست
عمر بی رنج و غرامت که توراست
بهتر از کشتی پرمال و زرت
خوش تر از افسر زرین به سرت
تو وقتی در دریا در میان امواج خروشان، با مرگ حتمی دست و پنجه نرم می کردی، بدون شک حاضر بودی که اگر صاحب ده ها کشتی پر از زر باشی، همه را بدهی و در عوض، از مرگ نجات پیدا کنی.
حال فکر کن که آن همه مال و اموال را داده ای و در عوض زنده مانده ای و به ساحل نجات رسیده ای.
حالا سرحال و سالمی. پس به من بگو ببینم، این غصّه خوردن دارد یا شادی کردن؟»
مرد غمگین لبخندی زد و با آن لبخند گویی همه غم ها و رنج هایش دور شدند و گریختند. او دست مرد حکیم را گرفت و بوسید و گفت: «راست گفتی پدر جان!
به راستی که تو حکیمی بزرگ و دانشمند بی نظیری هستی. دلم را شاد کردی و مرا از دست غم های مبتذل آزاد کردی!»
☺🤝 با سپاس از همراهی شما