🤵با وجود من از داستان های قدیمی و پند و اندرز حکیمان فرهیخته کشورت بی خبر نمی مونی . هر بار ۵ حکایت آپلود میکنم . بخون و عبرت بگیر ☺
⭐مثنوی معنوی مولوی
✔کشتیرانی مگس
مگسی بر پرِکاهی نشست که آن پرکاه بر ادرار خری روان بود. مگس مغرورانه بر ادرار خر کشتی میراند و میگفت: من علم دریانوردی و کشتیرانی خواندهام.
در این کار بسیار تفکر کردهام. ببینید این دریا و این کشتی را و مرا که چگونه کشتی میرانم.
او در ذهن کوچک خود بر سر دریا کشتی میراند آن ادرار، دریای بیساحل به نظرش میآمد و آن برگ کاه کشتی بزرگ, زیرا آگاهی و بینش او اندک بود.
جهان هر کس به اندازه ذهن و بینش اوست. آدمِ مغرور و کج اندیش مانند این مگس است. و ذهنش به اندازه درک ادرار الاغ و برگ کاه.
✔حکایت های بهلول
⭐تدبیر نمودن بهلول
آورده اند روزی بهلول از راهی می گذشت . مردی را دید که غریب وار و سرگردان ناله میکند. بهلول نزد او رفت و سلام کرد و گفت : آیا به تو ظلمی شده که چنین نالان هستی ؟
آن مرد جواب داد : من مردی غریب و سیاحت پیشه ام و چون به این شهر رسیدم قصد حمام رفتن و استراحت نمودم و چون مقداری پول و جواهرات داشتم ، از بیم سارقین آنها را به دکان عطاری به امانت سپردم و پس ازچند روز که مطالبه آن امانت را از شخص عطار نمودم ، به من ناسزا گفت و مرا دیوانه خطاب کرد .
بهلول گفت : غم مخور ، من امانت تو را به آسانی از آن مرد عطار گرفته و به تو پس می دهم .آنگاه نشانی آن عطار را سئوال کرده و چون او را شناخت به آن مرد غریب گفت : من فردا فلان ساعت نزدآن هستم ، تو در همان ساعت که معین می نمایم در دکان آن عطار بیا و با من ابدا صحبت نکن ، اما به عطار بگو امانت مرا بده . آن مرد قبول کرد .
بهلول فوری نزد آن عطار شتافت و به او گفت : من خیال مسافرت به شهرهای خراسان را دارم و چون مقداری جواهرات که قیمت آنها معادل سی هزار دینار طلا می شود می خواهم به امانت نزد تو بگذارم تا چنانچه به سلامت بازگردم ،
آن جواهرات و زرهارا از تو می گیرم و چنانچه تا فلان مدت باز نگردم ، تو از جانب من وکیل و امین هستی تا آن جواهرات را بفروشی و از قیمت آنها مسجدی بسازی .
عطار از این سخن خوشحال شد و گفت : به دیده منت دارم . چه وقت امانت را میاوری ؟ بهلول گفت : فردا فلان ساعت .
و بعد به خرابه رفت و کیسه چرمی بساخت و مقداری خرده آهن و شیشه در آن جای داد و سر آن را محکم بدوخت و در همان ساعت معین آنها را به دکان عطاری برد .
مرد عطار از دیدن کیسه که تصور می نمود در آن جواهرات است بسیار خوشحال شد .
در همان وقت آن مرد غریب آمد و مطالبه امانت خود را نمود . مرد عطار فوری شاگرد خود را صدا زد و گفت : کیسه امانت از این شخص در فلان محل در انبار است ، فوری بیاور وبه این مرد بده .
شاگرد فوری امانت را آورد و به آن مرد داد و آن شخص امانت خود را گرفت و برفت و دعای خیر برای بهلول کرد .
⭐حکایت های ملانصرالدین
✔دزد و ملانصرالدین
روزی ملانصرالدین در فصل تابستان به مسجد رفت و پس ار نماز و استماع موعظه در گوشه ای از مسجد خوابید و کفش های خود را روی هم گذاشته زیر سرنهاد.
همین که به خواب رفت و سرش از روی کفش ها رد شده و به روی حصیر افتاد و کفش ها از زیر سرش خارج شدند، دزد آمد و کفش ها را برداشت و برد.
وقتی ملا بیدار شد و کفش ها را ندید، دانست مطلب از چه قرار است.
پس برای فریب دادن و به چنگ آوردن دزد تدبیری اندیشید و پیش خود خیال کرد که لباس هایم را از تنم بیرون می آورم و آن را تانموده و زیر سر می گذارم و خود را به خواب می زنم و سرم را از روی لباس ها پایین می اندازم.
در این موقع دزد می آید و دست دراز می کند که لباس ها را ببرد و من مچ او را فورا می گیرم و همین کار را کرد. اما از قضا در خواب عمیقی فرو رفت. وقتی از خواب بیدار شد، دید لباس ها را هم برده اند!
✔حکایت های عبید زاکانی
⭐تهدید
درویشی به دهی رسید. جمعی كدخدایان را دید آنجا نشسته، گفت: مرا چیزی بدهید و گرنه با این ده همان كنم كه با آن ده دیگر كردم.
ایشان بترسیدند، گفتند مبادا كه ساحری یا ولیای باشد كه از او خرابی به ده ما رسد. آنچه خواست بدادند.
بعد از آن پرسیدند كه با آن ده چه كردی؟
گفت: آنجا سوالی كردم، چیزی ندادند، به اینجا آمدم، اگر شما نیز چیزی نمیدادید به دهی دیگر می رفتم.
⭐قابوس نامه
✔گربه و زود قضاوتی مرد
در زمان های بسیار قدیم مردی زندگی میکرد که در نزد حاکم به شغل میرغضبی مشغل بود و هر وقت که میخواستند گناهکاری را تازیانه زنند او را صدا میکردند .
آن مرد جلاد ، همسر بسیار مهربانی داشت ؛ همسری که چون جانش دوستش میداشت و تنها مشکل آن ها در زندگی این بود که همسرش بچه دار نمیشد اما آن ها گربه ای سفید و زیبا داشتند که سال ها در آن خانه بود و مانند یک بچه کوچک اسباب شادی آنها بود .
او هنگام رد شدن خودنمایی میکرد و همیشه با شیطنت هایش جلاد و همسرش را به خنده می انداخت .
مدتی گذشت و همسر میرغضب باردار شد و هنگام زایمان به سختی بیمار شد و هرچه کردند دوایی بر درد زن نشد و بعد از چند روز از دنیا رفت و یتیمی بر روی طفلشان چیره شد و دختری از او به یادگار ماند .
میرغضب از مرگ همسرش بسیار انداهگین بود . او نسبت به فرزندش بسیار محبت داشت و او را مانند گوهری ارزشمند نگاه میداشت . او برایش دایه ای یافت تا کودک را شیر دهد و پرستاریش کند و مدتی در خانه بماند و کار های خانه را انجام دهد .
گربه هم که از کار های بچه خوشش می آمد بعد از مدتی با او انس بست . گاهی با جست و خیز کردن و شیطنت مانع گریه ی کودک میشد .او میدید که دایه ی کودک گهواره را حرکت میدهد و بچه هم از گریه باز می ایستد .
روزی از روز ها که دایه در خانه نبود و بچه خوابیده بود از طرف حاکم شهر به میرغضب خبر میرسد که هرچه سریع تر باید خود را به کاخ حاکم برساند . لباس هایش را مرتب کرد و از خانه بیرون رفت . مدتی گذشت و بچه از خواب برخواست و شروع به گریه کرد.
گربه به سمت گهواره رفت و قدری گهواره را تکان داد و بچه آرام گرفت . مدتی گذشت ؛ صدایی عجیب به گوش گربه رسید . ناگهان مار سیاهی از داخل لوله ای که درون زغال دانی بود بیرون خزید و به سمت گهواره رفت .
گربه به محض دیدن مار بی درنگ به سمتش رفت و به او حمله کرد . مار و گربه با هم گلاویز شدند و گربه خراشی به مار زد . بچه از صدای آن ها وحشت کرده بود و گریه می کرد. گربه خراشی دیگر به مار زد و او را بشت زخمی کرد.
پشم های گربه خون آلود شده بود. گربه با پنجه های تیزش چند خراش دیگر به مار کشید . بالاخره گربه توانست مار را بکشد . گربه خوشحال بود از این که توانسته بود خدمتی انجام دهد.
میرغضب کارش در کاخ حاکم تمام شده بود و در حال بازگشت به خانه بود . همان طور که در حال قدم زدن بود , یکی از دوستانش را دید . سلام کرد . آن مرد احوال بچه را جویا شد . میرغضب جواب داد که خوب است در خانه گربه ای دارم که نمیگذارد به او بد گذرد .
اکنون از خانه بیرون آمدم آن گربه در کنار بچه ام هست . دوستش به او گفت تو خیلی نادان هستی . آیا میخواهی گربه بچه ات را بخورد ؟ میرغضب گفت او گربه ای وفادار است و چنین کاری انجام نمیدهد .
آن مرد گفت فقط کافیست که بچه دم او را بکشد تا او خشمگین شود و یا این که گرسنه باشد . میرغضب سگرمه هایش در هم رفت و به راهش ادامه داد .
وقتی که به خانه رسید گربه از اتاق بیرون آمد . به محض این که گربه را خون آلود دید با خود گفت که دوستم راست میگفت و با آخرین توان با شلاقی که در دست داشت به گربه ضربه ای زد و او را به گوشه ای پرت کرد .
همین که وارد اتاق شد و چشمش به مار سیاه افتاد که غرقه در خون در وسط اتاق افتاده بود. تازه فهمید که گربه چه خدمت بزرگی در حق او کرده . به سمت گربه دوید تا از او دلجویی کند و نوازشش کند .
اما وقتی بالای سر او رسید فهمید کار از کار گذشته و گربه ی نگون بخت مرده است . مرد عجول بالای سر گربه ی بیچاره اه و ناله سر داد و از کرده ی خود بسیار پشیمان شد.
زان پس شغل خود را کنار گذاشت و شغل دیگری پیشه کرد او با خود گفت همان طور که من در قضاوت عجله کردم و بیگناهی را بی دلیل مجازات کردم ، ممکن است حاکم هم مرتکب چنین اشتباهی شود و بیگناهی با دستان من به ناحق مجازات شود .
🤓👍ممنون که با من همراه بودید