من باغ سیب بودم و «آدم» نداشتم
در بند مرگ بودم و مرهم نداشتم
آن سرزمینیام که اگرچه مقدس است
در خاک خویش، چشمهی زمزم نداشتم
حرفی نداشتم که تو را ماندنی کنم!
من، چون مسیح، معجزهی دم نداشتم
چون کافری که گوشهی میخانه ساکنست،
شوق بهشت و بیم جهنم نداشتم
همچون که وجه مشترکی بینمان نبود،
ای کاش با تو خاطرهای هم نداشتم