در دلم یادی از آن رُخسار زیبا مانده است
پرتوی از او در این آیینه پیدا مانده است
هیچ دانی چیست این سرخی که در چشم من است؟
آتشی کز کاروان اشک بر جا مانده است
در نگاه گاهگاهت شعله ای دید از هَوس
گر به چشم حسرتم برق تمنا مانده است
سایه ای بر جویبار اشک غلتان من است
آنچه در این باغ ، از آن سرو بالا مانده است
از بهار بی نشان عشق من دارد نشان
آن گل تنها که در دامان صحرا مانده است
روزها در حسرت فردا به سر شد ای دریغ !
دیگر از عمرم همین امروز و فردا مانده است
همچو سیلاب بهاران دور شیدایی گذشت
وز گذشت او همین آشوب و غوغا مانده است
گر ز رسوایی گریزی ، من خود این گویم که نیست
دیگری جز من که در این شهر ، رسوا مانده است؟
جز دل خلوت گُزین من کجا آید بدست
آنکه با صد همنشین، پیوسته تنها مانده است