قایق کاغذی رو آب داره میره من نگاهش میکنم و گریه ام میگیره
قایق کاغذی میره و میدونم که برای گریه کردن دیگه دیره
زندگیم کتاب مثنوی نبوده من از اون روزی که دنیا رو شناختم
زندگیم یه تیکه کاغذ پاره بوده که ازش یه قایق کاغذی ساختم
کی برام مونده که با دست محبت روی سینه ام بفشارد عشق و شادی
چی برام مونده به جز اشک ندامت که به چشم خشک من تو هدیه دادی
شکل مهتاب توی خاطره اسیره دلم از دیدنِ نیلوفر میگیره
عکس خوب کودکی کنار برکه زل زده به قایق و با اون میمیره
جاده تنها اونور برکه نشسته باز نگاهش به منه این منِ خسته
قصه مسافر و قصه رفتن قصه تلخِ منه در خود شکسته
کی برام مونده که با دست محبت روی سینم بفشارد عشق و شادی
چی برام مونده به جز اشک ندامت که به چشمِ خشک من تو هدیه دادی