امزور، بی تکیه، بی سرپناه
ایستادیم تومعبر باد
و تیکه پاره ی بنفشه ها از هر ور خاک
رد میشد از تن ماه
ماکه میدون مین رو دورمون کوبید زندگی
و خوشبختی، فقط از بتمون رویید
ما اشباحی از حضور خودمون بودیم
در من آهن می روید از تباهی با درد
رنج رحم من رو کُشت و اشتیاق رو دادم
در من آهن می روید از تباهی تا فقر
فقر، خودکشی، دِگر کشی جنایت
من هر روز صبح بیدار می شم با امضا پای برگه های رخداد و فاجعه
هر روز حادثه، هر روز حادثه
نبض های ما آلوده به جراحت و زخمه
محکم تر بگیر که به باد نره چترت
تو که باقیمونده ای از نجابتِ نسلت
رها کن چترت رو اسارتت بسته
توی فصل بارش از درون و تاریکیه محض
سنگ تر شدن و سنگ تر شدن و سنگ تر شدن
من آغاز می کنم یه پاییز پر از مرگ
یه لحظه ی مهیج از خرد شدن آهن
من افسرده نیستم
این واقعیت ها غرق کرده قایق بی پاروی من رو تا ته
حس می کردم از وجودم زندگی عبور کرد
تو بندِ بندِ بودنم خورشید طلوع کرد
تو دشت طلایی پروانه ها، یه دختر
میون بوته ها آروم گُلارو بو می کرد
نگاهم می کرد، درد ها و رنج رفتن
احساس می کردم، خوشبخت خوشبختم
نگاهم می کرد که زندگی چه زیباست
آروم آروم به خواب رفتم
سر رو پای مادرم
در رو زدن محکم
یه هو نگاهش کردم
چیزی نیست آروم باش
باورش می کردم، با اینکه هر بار محکم تر از قبل می کوبیدن به در
باورش می کردم، دست های گرمش، زخم هامو بستن
توی آخرین جنگ خورشید و سرخی
طلای لبخندم، شد غروب رنج
مادرم که غیب شد، درب رو شکستن
داد زدم: "دستای ما آلوده به قتلن"
سوزش سرنگ رو حس کردم تو دستم
من افسرده نیستم
حس می کردم از وجودم زندگی عبور کرد
تو بندِ بندِ بودنم، خورشید نفوذ کرد
یه گوزن، تو دشت پروانه ها، بی حرکت
نگاهش رو تو دوربین تفنگم فرو کرد
ماشه رو کشیدم، خورشید غروب کرد
تفنگ رو انداختم، می دویدم با وَلَع
رسیدم به جای شکارم یه آن، بوته ها رو با دستام دادم کنار
یه دختر افتاده بود رو بوته ها و خاک
فشار شونه هام دستهام رو شُل کرد
هنوزم از خودم می پرسم:
من گوزن رو کشتم یا اونا به من گفتن؟