ویتولد پیلِتسکی حتی قبل از اینکه تصمیم بگیرد مخفیانه وارد آشویتس شود یک قهرمان جنگی بود.
او در جوانی یکی از افسران عالی رتبه جنگ لهستان -شوروی در سال ۱۹۱۸ به شمار میرفت. او حتی قبل از اینکه مردم بفهمند کمونیسم یعنی چه به کمونیستهای لعنتی ضربات سختی زده بود. بعد از جنگ پیلتسکی به حومه یکی از شهرهای لهستان رفت و با یک معلم مدرسه ازدواج کرد و صاحب دو فرزند شد. او از اسب سواری و بر سر گذاشتن کلاههای شيک و گران قیمت و سیگار کشیدن لذت میبرد. زندگی ساده و خوبی داشت.
سپس ماجرای هیتلر اتفاق افتاد و قبل از آنکه لهستان بتواند خود را آماده کند نازیها با سرعت عمل خود، نیمی از کشور را تصرف کردند با گذشت کمی بیش از یک ماه لهستان به اشغال درآمد.
این جنگ اصلاً منصفانه نبود زمانی که نازیها به غرب کشور حمله کردند شوروی به شرق حمله کرد. این جنگ برای لهستانی ها مثل این بود که بین یک سنگ و یک سطح سخت فشرده شوند از یک طرف قاتلی روانی که رؤیای تسخیر تسخیر جهان را در سر داشت و از طرف دیگر، گروهی که عده بیشماری را بدون ذره ای عذاب وجدان به کام مرگ کشانده بودند. "به عقیده من هر دو طرف ماجرا، به یک اندازه بد بودند."
ابتدای ،جنگ اعمال شوروی به مراتب ظالمانه تر از نازی ها بود آنها قبلاً با شعار: «حکومت را سرنگون کنید و مردم را برده ایدئولوژی معیوب خود نمایید»، در انجام چنین کارهایی تجربه داشتند. نازیها در آن زمان امپریالیست هایی تازه کار بودند (با نگاه کردن به عکسهای سبیل ،هیتلر تصور این قضیه زیاد هم سخت نیست).
گفته میشود نیروهای شوروی بیش از یک میلیون نفر از مردم لهستان را در ماه های اول جنگ جمع کردند و به شرق فرستادند. یک لحظه به این موضوع فکر کنید به همین سادگی، یک میلیون ،انسان در عرض چند ماه .مردند. بعضی از آنها در کولاکهای سیبری از پا درآمدند، برخی چند دهه بعد در گورهای دسته جمعی پیدا شدند. تعداد زیادی هم تا به امروز مفقودالاثر هستند.
پیلتسکی هم در جبهه نبرد با شوروی هم در جبهه نبرد با آلمان حضور یافت و بعد از شکست در جنگ رودررو همراه یارانش که افسرانی لهستانی بودند، گروه های مقاومت زیرزمینی را در ورشو تشکیل داد. آنها خودشان را ارتش مخفی لهستان نامیدند.
بهار سال ۱۹۴۰ ارتش مخفی لهستان خبردار شد که آلمانیها بیرون شهری دور افتاده در جنوب کشور، مشغول ساخت زندانهایی بزرگ هستند. آلمانیها این زندانهای جدید را مجتمع آشویتس نامیدند. تا تابستان سال ۱۹۴۰ هزاران نفر از افسران ارتش و شخصیتهای برجسته لهستان در غرب کشور ناپدید شدند. گروه مقاومت وحشت زده شد؛ زیرا در غرب کشور نیز نازیها همانند نیروهای شوروی در شرق اقدام به حبس دسته جمعی افراد میکردند. پیلتسکی و افرادش احتمال دادند آشویتس که زندانی به اندازه یک شهر کوچک ،بود محل استقرار ناپدید شده هاست و شاید پیش از این نیز جایگاه هزاران نفر از سربازان سابق لهستانی بوده باشد.
آن موقع بود که پیلتسکی داوطلب شد مخفیانه وارد آشویتس شود ،ابتدا مأموریت او نجات سربازان لهستانی بود - به همین دلیل قصد داشت به عمد کاری کند که دستگیرش ،کنند و وقتی به آشویتس رسید با سایر سربازان لهستانی همدست شود شورش راه بیندازند و از اردوگاه فرار کنند.
این مأموریت به قدری به خودکشی شباهت داشت انگار میخواست یک سطل وایتکس را سر بکشد. مافوقهایش فکر میکردند او دیوانه شده و سعی کردند او را از خطرات این مأموریت آگاه کنند. اما با گذشت چند هفته وضعیت بدتر هم شد هزاران نفر از مردم عالی رتبه لهستان ناپدید شدند. و آشویتس همچنان نقطه کور بزرگی در رادار سازمانهای اطلاعاتی متفقین بود. متفقین نمیدانستند آنجا چه میگذرد و نمیتوانستند به اسرار آن پی ببرند. در نهایت فرماندهان پیلتسکی تسلیم شدند. یک روز عصر، در نقطه بازرسی همیشگی در ورشو نیرو های SS پیلتسکی را که به عمد قوانین حکومت نظامی را نقض کرده بود، دستگیر و اندکی بعد به آشویتس منتقل کردند. او تنها کسی بود که به خواست خود وارد آشویتس شد. زمانی که به آنجا رسید، متوجه شد آنچه در آشویتس رخ میدهد، بسیار هولناک تر از تصورات دیگران است.
در صفوف حضور و غیاب به زندانی ها به خاطر تخلفاتی ساده نظیر بی قراری یا صاف نایستادن شلیک میشد. کار اجباری برای زندانیان طاقت فرسا و پایان ناپذیر بود. مردان به معنای واقعی کلمه تا حد مرگ کار میکردند، اغلب نیز کارهایی بیهوده که هیچ حاصلی نداشتند در اولین ماهی که پیلتسکی آنجا بود، یک سوم همبندهایش بر اثر فشار ،کار ذات الریه گرفتند و با شلیک گلوله مردند با وجود همه اینها پیلتسکی، ابرقهرمان لعنتی ،داستان برای یک عملیات جاسوسی برنامه ریزی کرد.
ای پیلتسکی قهرمان ای تایتان! در مواجهه با این همه خطر چطور موفق شدی با جاسازی پیامهای مخفی در سبد لباسهای ،کثیف یک شبکه جاسوسی ایجاد کنی؟ چطور موفق شدی مثل مک گایور از قطعات یدکی و باتریهای دزدیده شده، رادیو ترانزیستوری بسازی و سپس نقشه های حمله به اردوگاه زندان را به ارتش مخفی لهستان در ورشو منتقل کنی؟ چطور شبکه های قاچاق راه انداختی و با وارد کردن غذا دارو و لباس برای ،زندانیان جان انسانهای بیشماری را نجات دادی و امید را به دورافتاده ترین صحرای قلب انسان رساندی؟ این جهان چه کاری انجام داده است که لایق وجود تو باشد؟
در طول دو سال پیلتسکی یک واحد کامل مقاومت درون آشویتس تشکیل داد در این واحد یک زنجیره فرماندهی وجود داشت افسرها رتبه بندی شده بودند، یک شبکه لجستیک ایجاد و خطوط ارتباطی با دنیای بیرون برقرار شد و حدود دو سال تمام اینها از دید نیروهای SS پوشیده .ماند هدف نهایی پیلتسکی برانگیختن شورشی تمام عیار درون اردوگاه بود. او معتقد بود با کمک عوامل بیرون از زندان میتواند شرایط فرار را مهیا کند و دهها هزار نفر از شورشیهای حرفه ای لهستانی را آزاد کند. او نقشه ها و گزارشهای خود را به ورشو فرستاد. او ماه ها چشم انتظار ماند.
تا اینکه یهودیها .رسیدند ابتدا با اتوبوس، سپس با قطار بعد از مدت کوتاهی دهها هزار نفر از آنها داشتند از راه میرسیدند؛ جریانی مواج از مردمی که در اقیانوسی از مرگ و ناامیدی غوطه ور بودند. کسانی که تمام داراییهای خانوادگی و شأن و کرامتشان از آنها گرفته شده بود به طور مکانیکی به سمت اتاقهای گاز تازه بازسازی شده رژه میرفتند تا با گاز مسموم شوند و اجسادشان سوزانده شود.
پیلتسکی از این وضعیت خشمگین شده بود و این را در گزارش هایش به بیرون بروز میداد آنها روزانه ده ها هزار نفر را که اغلب یهودی ،هستند، به قتل میرسانند. تعداد تلفات احتمالاً به چند میلیون نفر رسیده است. از ارتش مخفی درخواست کرد که فوراً اردوگاه را آزاد کنند. او گفت اگر نمیتوانید اردوگاه را آزاد کنید، حداقل آن را بمباران .کنید به خاطر خدا، حداقل اتاقهای گاز را تخریب .کنید حداقل این یک کار را انجام بدهید.
ارتش مخفی لهستان پیامهای او را دریافت کرد ولی آنها گمان کردند او اغراق می.کند. حتی در بدترین شرایطی که به ذهن آنها خطور می کرد، هیچ چیزی نمی توانست این قدر وحشتناک باشد. هیچ چیز
پیلتسکی اولین کسی بود که راجع به هولوکاست به جهان هشدار داد اطلاعات او بین گروه های مقاومتی مختلفی در سراسر لهستان دست به دست شد، سپس به گوش دولت لهستان رسید که در انگلستان در تبعید به سر میبرد دولت ،لهستان گزارشهای او را به مقر فرماندهی متفقین در لندن .رساند. در نهایت اطلاعات به گوش آیزنهاور و چرچیل رسید.
آنها نیز تصور کردند که پیلتسکی اغراق کرده است. در سال ۱۹۴۳ پیلتسکی متوجه شد نقشه هایش برای شورش و فرار از زندان قرار نیست عملی شود. ارتش مخفی لهستان کمکی نمی کرد. آمریکایی ها و بریتانیایی ها کمکی نمی کردند و در این بین نیروهای شوروی هم در راه بودند و با رسیدن آنها، احتمالاً اوضاع وخیمتر هم میشد. پیلتسکی متوجه شد ماندن در اردوگاه ریسک بزرگی است و زمان فرار از راه رسیده.
طبیعتاً این کار برای او مثل آب خوردن بود. ابتدا، خود را به بیماری زد تا او را به بیمارستان اردوگاه بفرستند. سپس به پزشکان درباره اینکه برای کار باید به کدام گروه ملحق شود به دروغ گفت باید در شیفت شب نانوایی مشغول به کار شود؛ زیرا آنجا در حاشیه اردوگاه و نزدیک رودخانه بود وقتی پزشکان او را مرخص کردند به سمت نانوایی راهی شد جایی که تا ساعت دو صبح به کار کردن ادامه داد تا لحظه ای که آخرین نانها پخته شدند از آنجا به بعد، کافی بود سیم تلفن را ببرد قفل در پشتی را بی سروصدا باز کند و لباسهای زندانش را هم عوض کند، بدون اینکه نگهبانان SS متوجه بشوند سپس باید با سرعت تمام از مقابل بارش بی امان تیرهای نگهبانان زندان می گریخت و خود را به رودخانه ای در فاصله یک مایلی زندان میرساند و در نهایت به کمک ستاره ها راهش را به سمت شهر پیدا میکرد.
داستان پیلتسکی قهرمانانه ترین داستانی است که در طول زندگیام با آن مواجه شده ام؛ زیرا
"قهرمانی فقط به شجاعت و شهامت و مانورهای زیرکانه نیست"
این خصلتها رایج هستند و در راههای غیر قهرمانانه هم به کار میروند ،خیر
"قهرمانی در توانایی ایجاد امید است، آنهم در شرایطی که هیچ امیدی نمانده است."
"قهرمانی روشن کردن چراغی در دل تاریکی است."
قهرمانی احتمال وجود دنیایی بهتر را نوید میدهد، نه دنیای بهتری که ما میخواهیم وجود داشته باشد؛ بلکه دنیای بهتری که ما حتی نمیدانستیم میتواند وجود داشته باشد قهرمان کسی است که وضعیت را در جایی که همه چیز به فنا رفته است، کنترل کند و آن را هر طور شده بهبود ببخشد. شجاعت رایج است سرسختی رایج است اما قهرمانی یک جزء فلسفی هم دارد چند «چرا» ی بزرگ وجود دارد که قهرمانها از خود میپرسند. چند هدف یا باور خارق العاده که تحت هر شرایطی استوار میمانند و به همين دلیل است که در فرهنگ ما نیاز به وجود یک قهرمان احساس میشود نه به خاطر اینکه همه چیز لزوماً خیلی به فنا رفته است؛ بلکه به این خاطر که ما یک «چرا» ی خیلی واضح را که نسلهای قبلی را به حرکت در می آورد گم کرده ایم. تمدن ما به صلح یا رفاه یا وسایل تزیینی برای کاپوت ماشین های الکتریکی مان نیازی ندارد از همه اینها بی نیاز هستیم تمدن ما محتاج چیزی بسیار بزرگتر است مردم ما نیازمند امید هستند.
بعد از سالها مواجهه با ،جنگ ،شکنجه مرگ و قتل عام پیلتسکی امیدش را هرگز از دست نداد. او باوجود از دست دادن کشورش خانواده اش دوستانش و تقریباً زندگی خودش، هرگز امیدش را از دست نداد حتی بعد از جنگ زمانی که سلطه شوروی را تحمل میکرد هرگز امیدش را برای ایجاد یک لهستان آزاد و مستقل از دست نداد. هرگز امید داشتن یک زندگی شاد و آرام را برای فرزندانش از دست نداد. هرگز امید نجات دادن و کمک کردن به تعداد بیشتری از مردم را از دست نداد.
بعد از جنگ پیلتسکی به ورشو برگشت و به جاسوسی ادامه داد اینبار جاسوسی کمونیستها را میکرد که به تازگی آنجا به قدرت رسیده بودند. بار دیگر، اولین کسی بود که به غرب راجع به خطر در حال پیشرفت اطلاع داد. اطلاعات او نشان میداد شوروی در دولت لهستان نفوذ کرده و نتایج انتخابات آن را مطابق میل خود تغییر داده بود همچنین اولین کسی بود که اسناد جنایات جنگی شوروی در شرق کشور را به ثبت رساند.
اما این بار لو رفت به او هشدار داده بودند که در شرف دستگیر شدن است این شانس را داشت که به ایتالیا فرار ،کند با این حال این پیشنهاد را رد کرد. پیلتسکی ترجیح میداد "بماند و در لهستان بمیرد تا اینکه فرار کند و به عنوان شخصی بیهویت زندگی کند." رؤیای لهستانی آزاد و مستقل در آن زمان تنها منبع امید او بود. بدون این رؤیا، او هیچ هویتی نداشت.
و به این ترتیب امید او باعث شکستش شد. در سال ۱۹۴۷، کمونیستها پیلتسکی را دستگیر کردند و اصلاً به او رحم نکردند نزدیک به یک سال آن قدر ظالمانه او را شکنجه کردند که به همسرش گفت: «سختیهای آشویتس در برابر این ظلم، بسیار ناچیز بود.
با این حال او هرگز با بازجویانش همکاری نکرد. سرانجام کمونیستها متوجه شدند که نمیتوانند از او هیچ اطلاعاتی به دست بیاورند؛ پس تصمیم گرفتند او درس عبرتی شود برای بقیه مردم در سال ۱۹۴۸ یک دادگاه نمایشی برگزار کردند و پیلتسکی را به همه چیز از جعل اسناد گرفته تا نقض حکومت نظامی جاسوسی و خیانت متهم .کردند یک ماه بعد او مجرم شناخته و به مرگ محکوم شد.
در آخرین جلسه دادگاه به پیلتسکی اجازه حرف زدن دادند. او اظهار داشت به لهستان و مردمش همیشه وفادار بوده است، هرگز به شهروندان لهستان آسیبی نرسانده و به آنها خیانت نکرده است و از هیچ چیز پشیمان نیست. او اظهاراتش را با این جمله به پایان رساند:
《 من تلاش کردم به گونه ای زندگی کنم که هنگام مرگ به جای اینکه بترسم، احساس خوشبختی کنم 》
★★★★★★★★★★★★★★
بخشی از کتاب "همه چیز به فنا رفته" اثر مارک منسون.