دستم مال خودم نیست ، چشمام آلوده از گناه ، صورتم را میشوییم به آیینه که مینگرم خود را نمیبینم همان بهتر که بخار آب آیینه را در بند ، به اسارت گرفته است نمیخواهم ببینم آنچه که آیینه نشان دهد .....
همه چی از نوشتن حقیقت آغاز شد ، آن عصر بارانی پنج شنبه ، آن روز که پا به شهر لعنتی گذاشتم پسرکی با گاری زوار در رفته ی خود در حال جمع کردن کارتن و پلاستیک های کهنه بود پسرک تازه زیر لبش سبز شده بود میتوانستم حس کنم غرورش در حال له شدن است ولی با سماجت کار خود را میکرد حتی به کنایه های عابر های پیاده که از سر دلسوزی و ترحم او را مورد خطاب قرار میدادن اعتنایی نمیکرد ، در آن سوی خیابان پسرکی شاد و خندان در حالی که صدای سوتش سر به فلک میکشید و آن را با کوبیدن پاهایش به زمین و صدای شلپ شولپ آب تنظیم میکرد به سمت خانه میرفت ، آن صورت خندان پسرک تا نزدیکی خانه ناگهان به چهره ی درهم و نگران تبدیل شد صدای شیون و فریاد یک غریبه با صدای بابا و هق هق های مامان فضای وحشتناکی ایجاد کرده بود ، پسرک که مردد بود با باز شدن درب خانه به خود آمد چندین کارگر در حال بیرون آوردن وسایل خانه بودن هنوز اتفاق در حال وقوع برای پسرک قابل هضم نبود پدر به ارامی با مرد غریبه صحبت میکرد مامان روی سکوی کنار خانه به ارامی اشک میریخت صدای مرد غریبه بلند بود طوری که صدایش عرش خدا را به لرزه می انداخت ...
. ندارم ، ندارم ، من چیکار کنم نداری اصلا نداری بیجا کردی خونه اجاره کردی ،خیلی بیخود کردی خونه اجاره کردی ، من خونه ام رو اجاره دادم موسسه خیریه که نیست برو گورتو گم کن
پدر باز هم به آرامی صحبت میکرد یک نگاهیش به من و نگاه دیگرش به پنجره های بود که چندین سر از آن بیرون زده بود ....
حالم خوش نبود ، گم شدم در کوچه پس کوچه های شهر مادری ، انگار در این دنیا نبودم ...
عمو ، عمو ، سر برگرداندم دختر بچه ای زیبایی جلویم ایستاده بود چشمان سیاه بزرگش با موهای خرمایی رنگش زیبایش را دو چندان میکرد ، بدون هیچ مقدمه ای گفت
عمو میشه ازتون پول قرض بگیریم آخه مامانم مریضه دکترا به پدرم گفتن مامانم هر چه سریعتر باید عمل بشه اگه پول نیاره مامانم از دنیا میره پدرم گفت من کارگرم نمیتونم الان انقدر پول رو جور کنم شما عملش کنید من پرداخت میکنم دکترا قبول نکردن پدرم هر چی اصرار کرد گوش نکردن آخر پدرم برای تهیه پول رفت چند ساعت بعد به بیمارستان زنگ زدن پدرم بود خانوم پرستار گوشی رو داد به من پدرم با گریه بهم گفت من اومدم از رفیقم که پلیس بود پول قرض کنم الان پیشش مهمونم چند روز هم قراره بمونم ،تعجب کردم آخه بابا رفیق پلیس نداشت الان دو روزه بابا نیست حال مامانم خیلی بده اومدم از مردم پول قرض کنم ......
دستم مال خودم نیست ، چشمام آلوده از گناه ، صورتم را میشوییم به آیینه که مینگرم خود را نمیبینم ......