این مربوط میشه به زمانی که بچه بودم
ی خونه داشتیم ۳ طبقه که یکی از طبقات خالی بود تا اینکه خریدنش وقتی با ی توپ پلاستیکی داشتم بازی میکردم
یدفعه دیدم در رو باز کردن و وارد شدن ی دختر بود با موهای بور که به تنهایی این خونه رو خریده بود
ظاهرا ی دانشجو بود که به تهران اومده بود
بعد ی پسر مجردی هم بود که تو اون یکی طبقه زندگی میکرد
اومد به این تو اساس کشیش کمک کرد
این دختری که میگم به شدت عاشق این پسره شد
خلاصه برای هم دوستای خوبی بودن
ولی ی روز که این دختره ی بحثایی رو وسط میکشه خواستگاری و اینا اون پسر میگه که خودش نامزد داره و هر کاری که برای این دختره کرده چون اونو مثل خواهرش میدونه
بعدش روزگار برای اون دختره تیره و تار میشه
ی روز اون پسررو تعقیب کرد بعد دیدش که داره با نامزدش بستنی میخوره
چاقو تو دستش بود
به سمت اون دختره حمله کرد
اینجا بود که ویکتور والدز کبیر وارد شد و گفت نهههههههه
چاقو رو از دست اون دختره گرفت
زود بحثو عوض کرد گفت چرا میخوای به من چاقو بزنی درسته دروازه بان مورد علاقت کاسیاسه ولی این درست نیست
دختره گفت اما من که نمیخواستم به تو...
بعد والدز کبیر دهنشو گرفت گفت بیا بریم برات معجون بخرم
والدز دختررو برد ی گوشه بعد گفت چی میگی به من بگو برای چی میخواستی اونو با چاقو بزنی
بعد دختره که توضیح داد
والدر گفت برای چی آتش نفرت برای خودت درست کردی آتشی که آخرش خودتو میسوزونه...
دختره درحالی که اشک تو چشاش جمع بود میگفت اون پسره اول بهش نگفته بود نامزد داره و به مرور بهش علاقه پیدا کرده و حالا اون طرف رو مانعی برای خودش میدونه
ولی والدز کبیر توضیح داد که اون انتخاب خودش رو کرده حالا درست یا غلط و همه ی انسان ها حق انتخاب ندارن حتی اگه هم اون اولش به تو نگفته بود و تو رو بازی داد بهتره که گذشت کنی تا آزاد و رها بشی ولی در صورت خوی انتقام تبدیل به هیولایی خواهی شد که پس از بلعیدن اونها خودت هم بلیعده خواهی شد
اما اون دختره چشمش خورد به اونها درحاای که دست همو گرفتن و از خیابون رد میشن
برای همین از والدز رد شد و دویید سمتشون با چاقویی گه در دست داشت
والدز: دارییی چیکار میکنی
والدز رفت که جلوشو بگیره
وسط خیابون ی تریلی زد به دختره
و اونها هم این صحنه رو تماشا کردن
پسره وقتی دید همون دختره هست وحشت کرد
والدز مبخواست اون پسر رو سرزنش کنه ولی ترسید نامزدیش به هم بخوره اما بهش نگاه بدی کرد
انگار ولی اون پسره فهمیده بود که اون دختر میخواست بکشتش چون چاقو کنار دستش افتاده بود
سعی کرد نامزدشو زود از اونجا دور کنه
اون دختر کسی رو نداشت والدز براش مراسم خاکسپاری گرفت و خیلی متاسف بود
اینطوریه که نفرت ی انسان رو نابود میکنه...