پدیدهای که در تور کهکشانیها قرار گرفت، حرفهای زیادی برای گفتن خواهد داشت.
رئال مادرید تیمی نیست که به هر جوانی اعتماد کند. آنها کهکشانی هستند و جوانانی که به خدمت میگیرند هم یا باید کهکشانی باشند یا ظرفیت قرار گرفتن در این ظرف را نشان دهند. پالمیراس برزیل و به طور خاص آکادمی این باشگاه توسط استعدادیابهای رئالی رصد میشد. رئال مادرید که سابقه موفقی در خرید جوانان برزیلی داشت، این بار به دنبال یک نوجوان برای تیمش میگشت. نوجوانی که به نظر مسئولان باشگاه اسپانیایی مستعد تبدیل شدن به یک ستاره بزرگ بود و نشانههای کهکشانی بودن را از خودش بروز میداد کسی نبود جز اندریک فلیپه موریرا دسوزا! پسر 17 ساله خط حمله پالمیراس که به تازگی فرصت بازی در تیم ملی برزیل را هم به دست آورده با رقمی به بازیکن آینده رئال تبدیل شد که همه را شگفتزده کرد و اطمینان رئالیها از خرج کردن این رقم برای اندریک به نوعی حاکی از اطمینان برای آینده درخشان او به شمار میرود. رئال با 35 میلیون یوروی ناقابل یک نوجوان برزیلی را به برزیلیهای تیمش اضافه کرده و به او اجازه داده تا 2 فصل دیگر هم در پالمیراس بماند و تجربه کسب کند. مادریدیها را نمیدانیم اما عاشقان فوتبال 2 سال صبر برای رونمایی از اندریک را برنمیتابند و هر چه زودتر دوست دارند ببیند پدیدهای که این گونه رئال مادرید بزرگ را به صرافت انداخته در زمین فوتبال چه کارهایی میتواند انجام دهد.
مشخصات فردی:سریع، تکنیکی، گلزن، باهوش، تمام کننده
متولد: 21 جولای 2006 شهر برازیلیا در برزیل
سبک فوتبال
صحبت کردن در مورد سبک بازی بازیکنی 17 ساله که در اروپا هم شاغل نیست، امری غیر معقول و نادرست تلقی میشود. آن چه از او میدانیم این است که اندریک یک تمام کننده باهوش، سریع و گلزنی برای سالهای پیش روی رئال و برزیل خواهد بود. معدود ویدئوهایی که از بازی این بازیکن در فضای مجازی متتشر شده حاکی از ستارهای است که شاید با ارتقای برخی قابلیتها شبیه به رونالدو نازاریو به نظر بیاید و احتمالا رئال هم برای اینکه رونالدوی بعدی را زودتر از دیگران در اختیار بگیرد در مسیر خرید او عجله داشته است. اندریک برای سن و سالش بازیکنی بسیار سریع به شمار میرود و این در کنار شم گلزنی بالا و توانایی عبور از بازیکنان مستقیم شاید بارزترین ویژگیهایی باشد که بتوانیم فعلا در موردش عنوان کنیم.
چشمانداز؛ تالار بزرگ سانتیاگو برنابئو
بازیکنان زیادی نیستند که بتوانند در نوجوانی استعدادیابهای حرفهای و سخت پسند باشگاهی مانند رئال مادرید را به وجد بیاورند و این باشگاه را مجاب به پرداخت بیش از 30 میلیون برای جذب خودشان کنند. اندریک تا همین جای دوران حرفهای مهر تایید رئال مادرید را روی کارنامهاش دارد و نهایی شدن انتقال او به رئال از آینده بزرگ و روشنی حکایت دارد که بیصبرانه در انتظارش است. او از 18 سالگی در مسیری گام بر میدارد که ستارههای بزرگی مانند رونالدو نازاریو، کریستیانو رونالدو، رائول گونزالس و کریم بنزما برای قرار گرفتن در آن آزمونهای زیادی را پشت سر گذاشتند و در نهایت پس از عبور از دوران نوجوانی یا حتی جوانی به آن دست پیدا کردند. اندریک میتواند همزمان با رشد و درخشش در رئال مادرید یک بار برای سالها خلا مهاجم شش دانگ و کلاسیک را برای سلسائو حل کند و بازیکنی باشد که کاملا در خدمت هدف گلزنی درون زمین قرار میگیرد. آینده برای او در صورت بر نخوردن به مشکلاتی مانند مصدومیت و حاشیه از همین حالا روشنتر از آن چیزی است که بازیکنانی با سن و سال بیشتر از او برای خود متصور میشوند. پدیده پالمیراس بدون گذشتن از میادین بزرگ متعدد، بدون تجربه حضور در رقابتهایی باکیفیت جهانی و به طور خلاصه یک شبه راه صد ساله را پیموده است و به یکباره از آکادمی پالمیراس راهی تالار بزرگ و با شکوه سانتیاگو برنابئو خواهد شد. از او تا همین جا هم کم نشنیدهایم و باز هم خواهیم شنید اما آنچه عاشقان فوتبال را چشم به راه میگذارد نمایش دیدنیهای این بازیکن نوجوان است.
گل های و مهارت های برتر اندریک، ستاره 17 ساله رئال مادرید
نامه طولانی و زیبای اندریک به برادرش
نوآه عزیز
از اولین روز حس کردم که رابطه خاصی با هم داشته ایم. هرگز این را به تو نگفته بودم اما وقتی در آستانه متولد شدن بودی، عملا منتظر گلزنی من بودی. این داستان صحت دارد، برادر. در آن زمان بازی مهمی داشتم و فقط سیزده سال سن داشتم اما تو هنوز نمی خواستی وارد این دنیا شوی. ساعت تیک تاک می کرد و مامان و بابا می خواستند که بدانند که تو منتظر چه هستی. به یک باره بابا تماسی از جانب دوستش دریافت کرد که در بازی حضور داشت و گفت:” داگلاس، داگلاس، اندریک گل زد!” و دقیقا در همان لحظه، تمام چیزی که در اتاق بیمارستان شنیده می شد این بود “واااااااای!” تو بالاخره به دنیا آمدی تا با من جشن بگیری. وقتی که به بیمارستان رسیدم، هدیه تولدت را برایت آوردم. برای خرید اسباب بازی پول نداشتم اما توپ طلای تورنمنت را برایت آوردم. دیدی؟ در این خانواده، ما در ثروت متولد نمی شویم بلکه با فوتبال متولد می شویم.
نمی دانم که چه زمانی این نامه را خواهی خواند اما در حال حاضر چهار سال سن داری و زندگی های ما خیلی سریع تغییر می کنند. در ماه های آَینده، به اسپانیا سفر خواهم کرد تا برای رئال مادرید بازی کنم (درست است، همان تیمی که تو همیشه وقتی من را می بینی، در پلی استیشن انتخاب می کنی) می دانم که دنیا می خواهد که در مورد داستان خانوادگی ما بداند و این داستانی جنون آمیز است، برادر! این فرصت من است تا به تو بگویم که دقیقا چه اتفاقی رخ داد و بابا و مامان این جا هستند تا به من کمک کنند.
همان طور که خودت می دانی، در خانواده ما همیشه همه چیز با توپ آغاز می شود و پایان می یابد. مامان می گوید که وقتی بچه بودم، هرگز و هرگز ماشین اسباب بازی نداشتم، درست مثل خودت. اگر کسی به من یک اسباب بازی می داد، پنج دقیقه آن را نگه می داشتم و بعد از آن به جعبه برمی گرداندم. تنها چیزی که می خواستم، “بو، بو، بو، بو” بود. منظورم توپ چسبی (توپ اسباب بازی که با در هم پیچیدن چسب نواری درست می شود)، جوراب یا توپ بسکتبال بود .فرقی نداشت. دوست داشتم که به هر چیزی که گرد یا مربع بود، لگد بزنم. وقتی که توپ برازوکای جام جهانی (2014) از جانب تیم بابا در فوتبال محلات به من داده شد، فقط می خواستم که به رنگ هایش زل بزنم. مثل یک نقاشی بود. عادت داشتم که با آن بخوابم. این در خون ماست، برادر.
می توانی از مامان بپرسی که چگونه خود مرا به دیگران معرفی کنم. آنها می گفتند “اسمت چیست، بچه؟” و من جواب می دادم:” اندریک لیپه موریرا ده سوزا، مهاجم.” آنها به حرفم می خندیدند، فهمیدی؟ می گفتند که عجب بچه بامزه ای هستم. اما برادر، منظورم واضح بود. مطمئن بودم که به هدفم می رسم و مادرم هنوز وقتی یادش می افتد، گریه می کند. او همیشه می گوید که کلمات صاحب قدرت هستند.
در آن زمان بر خلاف حالا در یک آپارتمان باکلاس زندگی نمی کردیم. در آن زمان، یخچالمان پر از ماستی نبود که تو دوست داری. در مکانی به نام ویلا گوایرا زندگی می کردیم و زندگی ما خیلی متفاوت بود. در سالهای آینده از دیگران در مورد زندگی ما بیشتر خواهی شنید و آنها خواهند گفت که همه این زندگی را درد و رنج تشکیل می داد اما حقیقت این است که خدا را شکر، زندگی شگفت انگیزی را تجربه کردم و از مامان و بابا به خاطر همه چیزهایی که فدا کردند، ممنون هستم. البته که از فوتبال هم متشکرم.
فکر نمی کنم که این را به شما گفته باشم اما وقتی که حدودا همسن تو بودم، خیابان ما روی یک تپه قرار داشت. عادت داشتیم که در ان جا با همه همسایه ها فوتبال بازی کنیم و بخش از دلیلی که فوتبال ما این قدر خوب است این است که اگر توپ از روی تپه پایین می رفت، کسی که فرصت گلزنی را از دست داده بود، باید کل زاغه را پایین می رفت و توپ را می اورد. به همین خاطر ممکن بود که یک بازیکن را جا بگذاری و توپ را از دست بدهی و در آن زمان مجبور بودی که شدیدتر بدوی تا توپی که به پایین سر خورده بود را برگردانی. خسته کننده بود اما قوانین خیابان خیلی واضح هستند. اشتباه کردی؟ پس بدو!
در آن زمان موقعیت های زیادی را از دست می دادم، بچه بودم و فوتبال برایم یک بازی بود. دوستانی بودیم که دور هم جمع می شدیم و با هم گپ می زدیم. حقیقتا دوست داشتم که من و تو می توانستیم آن روزها را با هم تجربه کنیم، برادر. وقتی که به آن فکر می کنم، همزمان خوشحال و ناراحت می شوم. خاطرات خوبی که هرگز نمی توانم به آن برگردم. حتی لحظات بد نیز گاهی شیرین هستند.
وقتی که بزرگ شوی، داستانی در مورد “گفتگو روی مبل” را خواهی شنید. آنها در برزیل در موردش صحبت کرده اند اما برخی منظورم را اشتباه می فهمند. آنها می گویند که ما فقیر بودیم و هیچ غذایی نداشتیم ام ااین درست نیست. آنها مامان را نمی شناسند،فهمیدی؟ او همیشه به دیگران می گفت “آن قدر زنیّت دارم که اجازه ندهم که بچه هایم بدون غذا بمانند.” چیزی که صحت دارد این است که اشک های بابا را در آن روز دیدم. به عنوان یک بچه ده ساله، فکر می کنم که اولین بار در زندگی ام بود که درک کردم که شرایط مشکلی داریم.
روی میز ما همیشه به اندازه کافی از چیزهایی که نیاز داشتیم ، وجود داشت اما به اندازه کافی از چیزهایی که می خواستیم، وجود نداشت. تفاوتش را می فهمی؟ همیشه به حداقل ها قناغت می کردیم. بابا تعریف می کند که من روی مبل نشستم و به او گفتم “نگران نباش، من فوتبالیست می شوم و خانواده را از این شرایط خارج می کنم.”
تا قبل آن روز، من فقط یک بچه بودم و فوتبال فقط یک بازی بود. بعد از آن روز، فوتبال به شیوه ما برای یک زندگی بهتر تبدیل شد. چند هفته بعد، شهر سائوپائولو را ترک کردم و به آکادمی پالمیراس رفتم و اولین هدفم را تعیین کردم: شرایط زندگی خانواده ام را بهتر کنم. اهداف، بخش مهمی از زندگی من هستند. شیوه صحبت کردن من با خداوند، این گونه است. وقتی به پالمیراس ملحق شدم، می دانستم که حداقل دو یا سه وعده غذایی در روز در مدرسه و در زمین تمرین خواهم داشت.
متاسفانه این شرایط برای مامان اصلا ساده نبود. او زندگی و خانه اش را پشت سر گذاشت تا از رویایم در سائوپائولو حمایت کند. باشگاه فقط برای من جا داشت اما او گفت که امکانش نیست که من بدون او بروم. بابا در خانه ماند تا کار کند و برای ما پول بفرستد و مامان به من به خانه ای کوچک در کنار برخی هم تیمی هایم نقل مکان کرد. همه زیر یک سقف زندگی می کردیم اما وقتی که ما به تمرین می رفتیم، هیچ کس نبود که با مامان حرف بزند. در خانه، تلویزیون یا اینترنت نداشتیم و به همین خاطر او معمولا انجیلش را به پارک می برد و در آن جا می نشست و به تنهایی با خداوند صحبت می کرد. تنها چیزی که او در آن جا برای خودش داشت، یک صندلی بود. کیفش را روی آن صندلی می گذاشت و وقتی که ما می خوابیدیم، او روی یک تشک کوچک کف زمین می خوابید. می دانم که برایت سخت است که تصور کنی که مامان کف زمین می خوابیده اما این یک واقعیت است. این اتفاق واقعا رخ داده است.
گاهی مامان به معنای واقعی کلمه، مبادله کالا با کالا می کرد. بابا پول می فرستاد اما در آن روزها حساب آنلاین وجود نداشت و نمی شد بلافاصلهع پول را گرفت و ممکن بود دو، سه روز طول بکشد. در بهترین حالت و روزهای خوب و وقتی که پول از راه می رسید، مامان برای بقیه بچه ها هم سوسیس درست می کرد اما در اکثر روزها فقط می توانستیم برای خودمان غذا درست کنیم و مامان احساس گناه می کرد چرا که بقیه بچه ها ممکن بود که بوی گوشت را بشنود و آنها می پرسیدند که آیا غذایی برایشان مانده یا نه… مامان چه می توانست بگوید؟ چیزی باقی نمانده بود. در واقع شرایط برایش به حدی دردناک بود که کاملا قید پخت و پز را زد.
زمانی را به یاد می اورم که درست پیش از خواب گرسنه می شدم، فهمیدی؟ می خواستم غذا بخورم و از مامان می پرسیدم که آیا غذا داریم و او می گفت:”فقط برو بخواب، اندریک. اگر بخوابی، گرسنگی را از یاد می بری.” گاهی در زمانی که واقعا به دنبال پول بودیم، مامان می توانست کمی برنج قرض بگیرد یا مبادله کالا به کالا کند اما برادر یک روز… دیگر لطفی در کار نبود. مامان پولی نداشت و کسی کمک نمی کرد. او به بابا زنگ زد و گفت:” داگلاس، گرنسه ام. نمی دانم که چه کار کنیم.”
بابا 50 رئال برزیل فرستاد اما نمی توانستیم تا روز بعدش آن را تحویل بگیریم. مامان زانو زد و از خداوند، کمک خواست. بعد از آن کیفیش را از روی صندلی برداشت و همه چیز را بیرون کشید و روی زمین انداخت. دو رئال پیدا کرد، برادر. هدیه ای از جانب خداوند بود. به بقالی رفت و چند نان مربوط به دو روز پیش را خرید. اگر الان در موردش از او بپرسید، می گوید که مزه اش خارق العاده بوده است. می گوید که گرسنگی حس خیلی عجیبی است و حتی باعث می شود که نان خشک مزه ای بهشتی داشته باشد.
راستش را بخواهی، ای کاش نیازی نبود که چنین چیزی را به تو بگویم چون گرسنگی چیز خوبی نیست. امیدوارم که بر خلاف مامان هرگز آن را تجربه نکنی. اما این بخش مهمی از داستان ماست. دفعه بعدی که او را دیدی، بغلش کن و از او تشکر کن چرا که بدون فداکاری هایش نمی توانستیم زندگی امروزمان را داشته باشیم. راستش را بخواهی خودم هم تا همین چند وقت پیش، داستان های زیادی از این ماجرا نمی دانستم اما مامانم همیشه رنجش را مخفی می کرد تا از رویایم محافظت کند. هرگز گریه کریدنش را ندیدم. عادت داشت تا برای گریه کردن به دستشویی برود تا او را نبینم. بارها با بابا تماس گرفت و گفت که دیگر نمی تواند این کار را انجام بدهد و می خواهد به خانه برگردد اما بعد از آن، از تمرینات برمی گشتم و من و دوستانم در مورد اتفاقات ان روز و گلهایی که زدیم برایش تعریف می کردیم و او برق در چشمانم را می دید. به همین خاطر ماندنی می شد، به خاطر من، به خاطر ما.
مامان ما همیشه همین بوده است. همیشه کاری که لازم بود را انجام می داد. گاهی شبیه سرهنگ ها می شود، او کسی است که دعوا می کند و داد می زند و چیزی را می گوید که نیاز داریم تا بشنویم هر چند که ممکن است دوست نداشته باشیم بشنویم و گاهی ما را بغل می کند و بهترین املت های دنیا را درست می کند. در مورد همه کارهایی که انجام می دهد، به یاد داشته باش که یک دلیل ساده وجود دارد: همیشه می خواهد که بهترین خودمان باشیم.
بابا هم خیلی فداکاری کرده است. پس از چند ماه، به سائوپائولو آمد تا از ما حمایت کند و به باشگاه پالمیراس خواست و از انها خواست تا شغلی به او بدهند. آنها یک شغل خالی داشتند: کار نظافت ورزشگاه. او همیشه رویای حضور در آن رختکن را در بچگی داشت و با لبخند این شغل را پذیرفت. به مدت سه سال در آن جا کار کرد، در ابتدا زباله های اطراف استادیوم را جمع می کرد و بعد از آن ارتقای شغلی گرفت و رختکن تیم بزرگسالان را نظافت می کرد. به بازیکنان در آن جا می گفت که یک روز پسرش کنار آنها بازی خواهد کرد.
یک روز ژایلسون، دروازه بان تیم حس کرد که بابا هر روز لاغر و لاغرتر می شود. در سلف، نظافتچی ها در فضایی در کنار بازیکنان ناهار می خوردند و ژایلسون ، بابا را دید که فقط سوپ می خورد. به سمت بابا آمد و گفت :” هی داگلاس، موبایلت را بده، می خواهم با زنت تماس بگیرم.” که بابا گفت:” زنم؟ با زنم چی کار داری؟” که ژایلسون گفت:” می خواهم ببینم که چه اتفاقی برایت افتاده. هیچ چیزی نمی خوری. حالت خوب است؟” بابا آن قدر خجالت کشیده بود که نمی خواست توضیح بدهد. ژایلسون با مامان تماس گرفت و او داستان واقعی را برایش تعریف کرد. این که چطور باباب در بچگی با یک کباب پز، دستش را سوزانده بود و آن اتفاق به حدی بد بود که دستش را تقریبا از دست داده بود. پزشکان، مسکن های قوی را برایش تجویز کرده بودند تا جلوی عفونت را بگیرند و همین مسئله باعث ضعیف شدن دندان های بابا شده بود. در دوران کار کردن پدرم در پالمیراس، کل دندان هایش ریخته بود و فقط می توانست سوپ بخورد. ژایلسون با همه بازیکنان دیگر پول جمع کرد و آنها بابا را با تامین پول درمان دندان هایش، شگفت زده کردند. خداوند به روش های شگفت انگیزی کارش را پیش می برد، برادر. بابا عادت داشت که بگوید:” رویایم این است که سیب گاز بزنم.” امروز به لطف خدا، می تواند هر غذایی که بخواهد را بخورد.
با گذر زمان به دومین رویایم هم دست یافتم. به یک آپارتمان بالای یک فروشگاه بلیت های بخت آزمایی درست در نزدیکی ورزشگاه پالمیراس نقل مکان کردیم. هر روز صبح که از خواب بیدار می شدم و هر شب که به تختخواب می رفتم، می توانستم از پنجره به بیرون نگاه کنم و رویایم را تماشا کنم. زیبا بود.
صبر کن، یادم رفت که داستان کامل را در مورد بابا تعریف کنم. مامان، صخره ماست و بابا، دوست ما. همیشه همین گونه بوده است. اما چیزهای خیلی زیادی در این داستان وجود دارد که تو هنوز نشنیده ای. اگر فکر می کنی که همه این هایی که گفتم سخت بود، در اشتباه هستی. من در مقایسه با بابا در بهشت متولد شدم. وقتی که او یک کودک بود، پدربزرگ ما در کنار خانواده نبود. برای پدرمان هم فوتبال، یک راه خروج بود. وقتی که پانزده ساله بود، بابا از خانه خارج شد و با سواری رایگان از برازیلیا به سائوپائولو رفت. نصف مسیر را پیاده از اتوبان طی کرد، پیاده! این یک مسیر خیلی طولانی است، برادر! حتی به مامانش هم نگفته بود. در کل مسیر، زندگی اش را روی دوشش می کشید: یک جفت کفش فوتبال، دو بطری دو لیتری: یکی شامل آب و دیگری شامل آبمیوه پودری و دیگری چند نان باگت. نقشه او این بود که در همه باشگاه های شهر، تست بدهد. این کارش یک هفته کامل زمان برد و در شهر قدم می زد و سواری رایگان می گرفت.
وقتی که در نهایت به سائوپائولو رسید، پول و جایی برای ماندن نداشت. به همین خاطر در اطراف قدم می زد و در باشگاه های مختلف را می زد و در مورد زمان تست گرفتن از آنها می پرسید. یک نفر از باشگاه سائوپائولو دید که او با چه مشقتی مواجه است و به او چند غذا از سلف داد. در یکی دیگر از شب های سرد، یک خانم از خیریه، او را دید که زیر یک درخت در پارک خوابیده بود و او را به پناهگاه دعوت کرد اما پناهگاه آن قدر گرم بود که او سه شبانه روز در آن جا در تختش خوابید و به همین خاطر خواب ماند و تست باشگاه ناسیونال را از دست داد. می توانی تصور کنی که بابا چقدر خسته بوده؟ می توانی تصور کنی که یک هفته کامل قدم زدن برای تحقق رویایت و این که به دنبال تست دادن باشی و در نهایت از دستش بدهی، چقدر سخت است؟ وقتی که این را برایم تعریف کرد، نمی دانستم که بخندم یا گریه کنم. در یک شب بارانی دیگر در حالی که بابا جایی برای ماندن نداشت، به سوی ورزشگاه پالمیراس رفت و زیر سایه بان گیشه بلیت فروشی خوابید. او نتوانست به رویایش دست پیدا کند اما همه تلاش خود را انجام داد.
وقتی که بابا به برازیلیا برگشت، در محله بازی می کرد تا سرزندگی خود را حفظ کند. بازیهای محله را می شناسی، نه؟ در آن جا کسی حقوق نمی گیرد و همه به خاطر عشقشان بازی می کنند. بازی می کنند تا شاید کسی به آنها “کمک خیریه” برساند. بابا برای قبض برق یا یک کیسه برنج کوچک بازی می کرد. وقتی بچه بودم، عادت داشتم تا در بازیها به همراهش بروم و در گوشه زمین با توپ با خودم بازی کنم. وقتی بین دو نیمه می شد، آنها موسیقی پخش می کردند و همه جشن می گرفتند و شرط می بستند، من عادت داشتم به درون زمین بروم و حرکات نمایشی انجام می دهم. (فکر می کنی دلیل این که هنوز در زمان بازی کردن با خودم آهنگ می خوانم، همین باشم؟”
بابا بعد از بازیها به سمتم می آمد و می گفت:” اندریک؟ چطور کوکاکولا صاحب شدی؟ آن را که از کسی نگرفتی، نه؟” که من در جوابش می گفتم:”نه، نه، توپ را به تیرک زدم و یارویی که آن جا بود، ده رئال برنده شد و برایم کوکا خرید چون به موفق شدنش در شرطش به او کمک کردم. اگر دفعه بعدی هم توپ را به تیرک بزنم، برایم کباب می خرد” کلاهبرداری من این گونه بود!
مامان می گوید که آن قدر کثیف شده بودم که وقتی به خانه برمی گشتم، کاملا خاکستری می شدم. می دانی که زمین های برزیل چگونه هستند. امیدوارم که هنوز از آن اطلاع داشته باشی. مامانم مجبور بود که من را مثل سگ بشوید. وقتی که تمیز می شدم… هووووش! دوباره مثل موشک به بیرون می رفتم. (یادت است چه گفتم؟ با فوتبال زاده شدم.)
رویایم فقط رویای خودم نبود بلکه رویای پدرم، پدربزرگم و کل خانواده ام هم بود. فکر می کنی که وقتی بابا زیر سایه بان گیشه بلیت فروشی ورزشگاه پالمیراس خوابید، رویای این را داشت که پسرش روزی در آن جا بازی کند؟
وقتی که پانزده ساله شدم و به بازیکن حرفه ای پالمیراس تبدیل شدم، صادقانه می توانستم بگویم که به لطف خدا به هر چیزی که در زندگی می خواستم، دست یافته بودم. توانستم برای مامان خانه بخرم و هر دو مادربزرگمان را از چاپارال که منطقه ای بسیار خطرناک بود، خارج کردم. پس از گفتگوی معروف با پدر روی مبل، می دانستم که به اولین هدفم دست یافته ام: کمک به خانواده برای داشتن زندگی بهتر. عجله لحظه ای بود… اما برادر باید بگویم که چقدر خیالم راحت شد!
وقتی که بچه بودی، زندگی متفاوتی داشتی اما زندگی ات در سالهای َآینده تغییر خواهد کرد. تا چند ماه دیگر، در اسپانیا زندگی خواهم کرد و تو هم من را همراهی خواهی کرد. به رئال مادرید ملحق می شوم. این سومین هدف من بود اما هدفی بود که هرگز جرئتش را نداشتم که آن را بنویستم. وقتی که هفت، هشت ساله بودم، موبایل یا چنین چیزهایی نداشتم و عادت داشتم تا رایانه مامان را قرض بگیرم و هایلایت بازیهای رئال مادرید را ببینم. می دانم که هنوز خیلی جوان هستی و نمی توانی این اسم ها را به یاد بیاوری اما شیفته تیم در فصل 14-2013 با کریستیانو، مودریچ و بنزما بودم. دروازه ورودم به تاریخچه باشگاه این گونه بود. عادت داشتم به یوتیوب بروم وبا کهکشانی ها آشنا شوم و بعد از آن عمیق و عمیق تر رفتم تا به پوشکاش و دی استفانو رسیدم. به من اعتماد کن، به زودی در مادرید با این نامها بیشتر اشنا خواهی شد.
می توانی در یوتیوب همه چیز را یاد بگیری. مثل یک دانشگاه است و بیش از هر کسی به تو درس می دهد. کریستیانو را می دیدم. نه فقط حرکات بازیهایش بلکه سختکوشی و تلاش هایش و چیزهایی که دیگران در مورد ذهنیتش می گفتند را می دیدم. از او یاد گرفتم که سختکوشی مهمتر از استعداد است. امیدوارم که یک روز با او ملاقات کنم. هنوز در زمان نوشتن این نامه، فرصتش برایم ایجاد نشده است اما پسرش من را در اینستاگرام دنبال کرده و امیدوارم که با گذشت زمان و وقتی که این نامه را بخواند، این فرصت را پیدا کنم تا بتوانم با او دست بدهم. اگر خدا بخواهد و در رئال مادرید همیشه چیز در مورد دوران فوتبالم خوب پیش برود، کریستیانو من را فالو خواهد کرد. شاید هم من و هم خود ترا فالو کند، هاها!
پس ملاقات با رونالدو، هدف شماره چهارم است. هدف شماره پنجم این است که ادامه فصل با پالمیراس خوب پیش برود و پائولیستا را ببریم. و هدف شماره ششم.. در مورد این باید داستان بامزه ای را تعریف کنم. وقتی که چند ماه پیش برای اولین بار از باشگاه رئال مادرید بازدید کردم، اتفاقات شگفت انگیزی رخ داد. وقتی که با فلورنتینو پرز روبرو شدم، او به چشم پدرم نگاه کرد و گفت:” رئال مادرید همیشه تنها باشگاهی خواهد بود که با اندریک مثل پسرش برخورد خواهد کرد.” باید چهره پدر در زمان این جمله را می دیدی. این برایش خیلی ارزشمند بود. با بلینگام ملاقات کردم، همان بازیکن واقعا خوب که همیشه در پلی استیشن برایم گل می زند و همه او را جود صدا می زدند و من هم به او گفتم:” هی جود، بعد از گل بعدی ام مثل تو خوشحالی خواهم کرد.” بعد از گلم، ویدیویش را برای او در اینستاگرام فرستادم و بازنشر کرد.
حتی توصیه ای را از جانب رونالدو نازاریو یا همان “پدیده” دریافت کردم. همه چیز برایم خیالی به نظر می رسید و انگار در رویا بودم. اما چیزی که بیشتر در یادم مانده مربوط به زمانی است که به رختکن رفتیم و مودریچ با من صحبت کرد. شماره 10 او آویزان شده بود و او به صندلی کنار خودش اشاره کرد و گفت:” شماره 9 و شماره 10. کسی چه می داند، فصل بعد شاید تو کنار من بنشینی!” این جمله واقعا به قلبم الصاق شد. با خودم گفتم، داداش، اگر مودریچ فکر می کند که لایق پوشیدن شماره 9 هستم، پس باید ثابت کنم که لیاقتش را داشتم. هنوز به مادرید نرفته ام و نمی دانم، اما شاید روزی پیراهن شماره 9 رئال مادرید را پوشیدم.
در مورد هدف شماره هفت؟ می خواهم که خانه خودم را در مادرید داشته باشم که دفتری در آن باشد که یک تخته وایت بورد بزرگ داشته باشم و بتوانم تمامی اهدافم را روی آن بنویسم! هاهاها! مامان هنوز به من اجازه نمی دهد که یک وایت بورد در خانه اش بگذارم و می گوید:” جا نیست اندریک، جا نداریم!” می دانی که او چه مدلی است. باید به حرفش احترام گذاشت.
یک هدف دیگر هم داشتم اما نمی خواهم رویش عدد بگذارم چون از قبل محقق شده است. آن هدف این است که تو زندگی دلخواه خودت را داشته باشی، فرقی ندارد که چه باشد. برای سه نسل یا شاید هم بیشتر، خانواده ما به دنبال تحقق رویای فوتبال بوده است. همه تلاش کردیم که زندگی خو درا تغیی ربدهیم اما حالا می توانیم که هر کاری که بخواهی م را انجام بدهی. می توانی که پزشک یا وکیل باشی و شاید وقتی که به اسپانیا، کشور نادال و آلکاراز رفتیم، بخواهی که تنیسور حرفه ای بشوی. تو مثل من از حالا توپ را دنبال می کنی و اگر خواستی، می توانی فوتبالیست شوی اما مجبور نیستی این کار را بکنی. دیگر خدا را شکر به لطف مامان و بابا و به لطف فوتبال، استرسی وجود ندارد. پس از هر مدل زندگی که می خواهی، لذت ببر. این هدیه من به توست.
در این جا نامه پایان می یابد و آینده شروع می شود. می دانی، مردم همیشه از من در مورد رئال مادرید و تیم ملی می پرسند و این که دوران فوتبالم چطور پیش خواهد رفت اما می دانی که حقیقت چیست؟ این که خودم هم نمی دانم!
در زندگی نمی دانیم که فردا چه پیش خواهد امد. نمی دانیم که آیا به فردا خواهیم رسید یا نه. تمام کاری که می توانیم انجام بدهیم، تشکر از خداوند به خاطر همه چیزهایی است که به ما داده است. امیدوارم که حالا درک کنی، برادر. زندگی که حالا داری تجربه می کنی، از هیچ به دست نیامده است بلکه برایش با سختکوشی و اشک های پرشمار، زحمت کشیده شده است. مامان همیشه می گوید که یک اشتباه کوچک می تواند همه چیز را از هم بپاشاند و حق با اوست. در همان لحظه ای که فراموش کنیم از کجا آمده ایم، خطر گم کردن راهمان را حس خواهیم کرد.
به همین خاطر این هدیه را به تو از تاریخچه خانواده ام دادم. مادرم نان خشک خورد. بابا زیر گیشه بلیت فروشی خوابید. بابا روی مبل گریه کرد. این نامه را همیشه در قلبت نگه دار. عاشقتم برادر، از ابتدا تا انتهای قلبم.
.
.
ممنون از نگاهتون 🌹💖
منابع : فوتبال 360 و رئال مادرید نیوز