طرفداری| روبی در این قسمت از زندگینامهاش از دوران حضورش در فیورنتینا و خاطرات خوب اولین گل ملی میگوید و در ادامه در این خصوص که مدیران ویولا چطور بدون خبر دادن به او، برای آینده فوتبالیاش تصمیم گرفتهاند، صحبت کرده است که باهم میخوانیم:
گزیده ای از فصل ششم: نیلوفرهایی برای خداحافظی
در همان اولین فصل کاملم در فیورنتینا که بسیار سخت هم بود، در ۲۰ سپتامبر مقابل میلان ساکی گلی باورنکردنی زدم. کل خط دفاع را بهم ریختم و بازی ۰-۲ شد. تمام هواداران میلان ایستاده تشویقم کردند. گل فوقالعادهای بود، از همان گلهایی که در تصورات کودکیام در راهروی خانه به ثمر میرساندم. آن روز راهروی خانه بسیار بزرگتر شده بود و نامش سنسیرو بود. با سال جدید احساس خوبی از نظر جسمی داشتم، بیخبر از مراسم تصلیبی که در فصل بعد از راه میرسید.
با اریکسن رابطهی خوبی داشتم. به من اعتماد کرد. فصل خوبی بود و خودم را اثبات کردم، از روحم محافظت میکردم و هر روز تمریناتی اضافی انجام میدادم. در ۳۰ بازی ۱۵ گل زدم. خودم را به شکل شگفتانگیزی درک کرده بودم. پس از بازی پلیآف مقابل رم که یک روز قبل از مراسم عروسیام انجام شد، به جام یوفا راه یافتیم.
فصلی عالی بود و مجوز ورودم به تیم ملی. مدتها در انتظار این رویا بودم. بعد از دعوت مالدینی به تیم زیر ۲۱ سال و دعوت زوف به تیم المپیک، اولین بازیم برای تیم ملی بزرگسالان را در رم در ۱۶ نوامبر ۱۹۸۸ انجام دادم. یک ماه قبلش برای اولین بار دعوت شده بودم، آنها در پسکارا مقابل نروژ بازی کردند و من حتی روی نیمکت هم ننشستم.
۲۲ آوریل ۸۹ در ورونا اولین گل ملیام را زدم. فراموشنشدنی. ایتالیا اروگوئه. آن دویدن طولانی، مکث قبل از شوت و برخورد توپ به تور را به یاد دارم. این گل در میان ده لذت فوتبالی که تجربه کردم وجود دارد. پیراهن تیم ملی همیشه برایم ارزش خاصی داشته است. بزرگترین آرزوی کودکیام بود. نصف کالدانو برای دیدنم آمده بودند. احتمالا یک پرواز چارتر روزرو کرده بودند...روزهای بد پشت سرمان بود. آرامش و تعادل درونیام را پیدا کرده بودم.
در تابستان با آندرینا در دهکدهیمان ازدواج کردم. ازدواجی که مسلما اجبار نبود، یک الزام بود، یک تکامل طبیعی رابطه. مردم زیادی آمده بودند، حتی بسیاری از طرفداران فیورنتینا. آنها بمبهای دودزای بنفش پرتاب کردند و من و خانوادهام را تشویق میکردند. بنر بزرگی هم آورده بودند که رویش نوشته بود:«روبرتو. فلورانس تورا دوست دارد». بله، رابطهام با فلورانسیها واقعا بینظیر بود. قبل از خداحافظیام، فکر نمیکنم حتی یکی از آنها از من بد گفته باشد.
به فصل ۹۰-۱۹۸۹ رسیدیم. من عاشق فلورانسم و فلورانس عاشق من، اما این آخرین فصلم در پیراهن بنفش خواهد بود. فصل پردردسری بود. در لیگ بد نتیجه میگرفتیم اما نمیدانم چطور با وجود آن همه تغییر روی نیمکت به فینال جام یوفا رسیدیم. خوب بازی میکردم، آمار نهاییام ۳۲ بازی و ۱۷ گل بود، اما نتوانستم درگیر ماجرایی نشوم که حسابی نگرانم کرده بود. اوایل سپتامبر بود که هواداران از مدیریت میخواستند مرا نفروشند. «برای ما فلورانسیها، باجو مانند پرسیوس است!»
در این میان مرا متهم کردند که از خشونت اولتراها دفاع میکنم. فقط گفته بودم ما فقط از خشونتِ درون زمین صحبت میکنیم و کاری با سکوها که مهمتر است نداریم. در کودکی هوادار ویچنزا بودم و میان اولتراها رفتم و میدانم شرایط چطور است. اتفاقی که در بولونیا بین هواداران فلورانسی و بولونیایی افتاد، آن خشونت پوچ مرا شوکه کرده بود. حالم از آن بهم میخورد اما میخواستم بفهمم چرا چنین اتفاقاتی رخ میدهد. گفتم عصبانیت کافی نیست، باید تلاش کنیم چنین پدیدههایی را درک کنیم. آنها را توجیه نکردم. فقط گفتم همهی ما وظیفه داریم به آنها هم گوش کنیم. به چنین چیزهایی اعتقاد داشتم و هرگز از ملاحظات مصلحتاندیشان خوشم نمیآمد.
به خداحافظی از فلورانس برگردیم. همه میگفتند خواهم رفت و پونتلو خیلی وقت پیش با آنیلی به توافق رسیده است. من فقط یک چیز میدانستم: میخواستم در فلورانس بمانم. برای همین هم قراردادم را تا ژوئن ۹۱ تمدید کردم. به همین دلیل حرفهایی زدم که بعد از خداحافظی علیه خودم استفاده شد. وقتی گفتم: «در فلورانس میمانم و آن را روی دیوارهای شهر مینویسم» صادق بودم. سادهلوح اما صادق. آنقدر عاشق شهر بودم که در دسامبر همان سال با آندریا خانهای خریدیم و در حال تکمیل مبلمانش بودیم. حتی تصور ترک آنجا را هم نمیکردم. فلورانس در سختترین روزهای زندگیم مرا در آغوش کشیده بود و در مقیاس انسانی شهری فوقالعاده بود. فقط برای قدردانی حاضر بودم تا پایان عمرم آنجا بمانم. مردم صمیمی و مهربان و شهری که خانهام بود. چرا باید ترکشان میکردم؟
من نرفتم، آنها بیرونم کردند. پونتلو خیلی وقت بود که با آنیلی بسته بود. عملا در تابستان قبل مرا فروخته بود. وقتی برلوسکونی تلاش کرد مرا به خدمت بگیرد، آنیلی پاسخ داده بود تلاشتان را بکنید، اما خیلی وقت است که باجو سیاه و سفید است. من قهرمان منفعل داستانی بودم که مستقیما به من مربوط میشد. احساسی بد که تا پایان زندگی ورزشیام را تحتتاثیر قرار داد.
در همین رابطه بخوانید:
گزیده ای از فصل ششم: نیلوفرهایی برای خداحافظی/ ادامه
هیچ کاری برای ماندن نمیتوانستم انجام دهم. در دورانی که قانون بوسمن وجود نداشت، فوتبالیستها کاملا تحت سلطهی باشگاهها بودند. و «شرکت» فیورنتیا به رهبری پونتلوس تصمیم گرفته بود مرا بفروشد. خیلی وقت بود این کار را کرده بودند بدون اینکه چیزی به من بگویند. در پس این موضوع، سود و علایق شخصی مدیربرنامهها و مدیران ورزشی هم وجود داشت.
کالدینو وکیلم بود و نقشش ناگزیر اما مهم. برای همین در سال ۱۹۹۱ دیگر وکیل رسمیام نبود. از سال ۱۹۹۶ به بعد ویتوریو پترونه برای همیشه مدیربرنامه و دوست صمیمیم باقی ماند و به کارهایم رسیدگی کرد.
ایدهام در آن زمان «پول کمتر در ازای ماندن بود». در موردش با پونتلو صحبت کردم، اما پاسخ داد اگر بمانم تیمی برای سقوط خواهد ساخت. چطور با چنین فردی بحث کنم؟ همه چیز بدون من قطعی شده بود. در آن مدت فشارهای ناشناختهای را تحمل کردم. هر روز با هواداران جلسه داشتیم. من حقیقت را به آنها میگفتم: میخواهم بمانم. همسرم باردار بود و فینال جام یوفا در راه، آن هم مقابل کی؟ یوونتوس. به هرچیزی غیر از فشار اضافی نیاز داشتم. سرم داشت منفجر میشد و انگار روی لبهی پرتگاه بودم.
حتی امروز هم بسیاری از طرفداران بنفشها برای آن فینال سرزنشم میکنند. آن زمان هنوز نفس خوبی نداشتم اما خوب بازی کردم. با هوادارانی که علیهم بودند، باشگاهی که مرا نمیخواست و قلبی در فلورانسی جا گذاشته بودم که میدانستم دیگر به آن برنمیگردم زیاد هم بد بازی نکردم. مثل همیشه هرچه داشتم در بازی گذاشتم، اگر کافی نبود مقصرش من نیستم.
شایعههایی وجود داشت که مقصد جدید از خداحافظی از فلورانس برایم دردناکتر بود. نکتهی مهمی است که میخواهم یکبار برای همیشه آن را روشن کنم. میخواستم در فلورانس بمانم چون احساس خوبی داشتم، اما چیزی مقابل یووه نداشتم. یک حرفهای هستم و زمانی که فهمیدم سرنوشتم نوشته شده، مثل یک حرفهای واکنش نشان دادم. پیوستن به یوونتوس باعث ناراحتی هواداران بنفشها شد چون یووه دشمن همیشگی آنهاست، اما من هرگز چنین استدلالی نداشتم. طبیعتا از چنین منطقی دورم. شخصیت و طبیعتم همین است.
بهار همان سال در فاز داغ داستان، دیداری مخفیانه با ماریو چکی گوریدر رم داشتم. به او گفتم میخواهم در فلورانس بمانم و اگر فیورنتینا را بخرد تا آخر عمر با بنفشها میمانم. به من گفت با پونتلو صحبت خواهد کرد و تمام تلاشش را برای ماندنم انجام خواهد داد. در ملاقات دوم گفت هیچ فایدهای ندارد، چون پونتلوها فقط در صورتی باشگاه را میفروشند که من آنجا نباشم. اگر میماندم، آنها هم میماندند و سری B در انتظار فیورنتینا. کار از کار گذشته بود.
مسئولیت خداحافظی من با فلورانس فقط بر عهدهی مدیران کتوشلوار پوش بود. این وسط من فقط رنج بردم بدون اینکه رضایت و حق انتخابی داشته باشم. انتقالم به یوونتوس در ۱۸ می رسمی شد. جنگ شهری در فلورانس آغاز شد و من نمیتوانستم با این موقعیت کنار بیایم. در کالدانو بودم. اشک میریختم و چیزهایی که در تلویزیون میدیدم و در روزنامهها میخواندم را باور نمیکردم. من که ساکتم و عاشق صلح و آرامش، مسئول شرایطی بسیار جدی در شهری بودم که دوستش داشتم. پذیرش چنین سرنوشتی اصلا ساده نبود.
با این حال هنوز هم هستند کسانی که میگویند برای پول به یووه رفتم. در یوونتوس سه برابر فلورانس حقوق میگرفتم، اما سر سوزنی برایم اهمیت نداشت. تا جایی که میتوانستم با آسیبهای بازی جنگیدم تا خسته شدم. آندرینا باردار بود و جامجهانی در یک قدمی، چرا باید تنهایی با سیستم میجنگیدم؟ اگر پافشاری میکردم لهم میکردند. بنابراین به تورین رفتم. حداقل از نظر اقتصادی برایم مفید بود. اما خداحافظی دردناکی بود. آن اندوه درونی باعث شد تا همیشه غمی نهفته همراهم باشد، طعم تلخی که هرگز از بین نرفت.
بارها در دوران حرفهایم صحبت از بازگشت به فلورانس بود. بیشتر آنها شایعات روزنامهنگارها بودند تا احتمالات عینی. هرگز به عنوان یک فوتبالیست به فلورانس برنگشتم. نمیخواستم دوباره همه را با شمشیرهای آخته در مقابلم ببینم. ترجیح میدادم خاطراتم دست نخورده باقی بمانند و فقط به عنوان عاشقی ساده به شهری که دوستش دارم برگردم.