«زمان ممکن است نشان دهد که پیرمرد و دریا بهترین نوشته همه ماست.»«فاکنر»
ارنست همینگوی زندگی پر فراز نشیبی داشت.از همان دوران جوانی که میخواست نویسنده شود میدانست که با چنتهٔ خالی چیزی نصیبش نمیشود و نیاز به کولهباری تجربه دارد.در نتیجه داوطلب جنگ جهانی اول شد اما به دلیل آسیب در چمشمش رد شد.به هر ترتیبی که بود خود را به جنگ رساند و با پایِ لنگ به خانه بازگشت.مدتی به خبرنگاری مشغول بود و بعد به پاریس که به قول ملکم کائولی(نقاد آمریکایی) هم یک شهر بود و هم حالتی از احساس،کوچ کرد.نتیجهی سالها سکوت و ننوشتن سرانجام منجر به رمان پیرمرد و دریا شد.داستانی که در برخورد اول ساده به نظر میرسد اما دارای تمثیلها و استعارههای بسیاری است که در عین سادگی مفاهیم عمیق و فلسفیای را دارد.همینگوی در عین سادگی به مفاهیم عمیقی میپردازد که هم استاد دانشگاه و هم کودک توان لذت بردن از آن را دارد.
فاکنر در این باره میگوید:«او هرگز کلمهای را به کار نمیبرد که خواننده ناچار شود معنیاش را در کتاب لغت پیدا کند.»
ساده و عمیق
*(*برای کسانی که رمان پیرمرد و دریا را نخواندهاند یا تا حدودی بر لو رفتن حقایقِ داستان حساساند،خواندن متن پیشنهاد نمیشود)**
داستان شرح حال پیرمردی است که در بین اهالی به «سالائو» که بدترین شکل بداقبالی است مشهور شده.او اهل شانه خالی کردن و گریه و زاری نیست،بداقبال بودنش را قبول میکند و جان خود را برای صیدی عظیم به خطر میاندازد تا به جنگ با طبیعت برود همچون همینگوی که برای کسب تجربه به جنگ رفت.تصمیم خود را میگیرد به جایی دور میرود که صیادی به آن جا نرفته تا صیدی عظیم را به چنگ آورد.این تصمیم بلند پروازی پیرمردی را نشان میدهد که ۸۴ روز تلاشهایش دستاوردی نداشته و با این سن و سال که باید در خانه دوران بازنشستگیاش را سپری کند به جدال با طبیعت میپردازد.از مرز خود فراتر میرود و ماهیِ عظیمالجثهای را شکار میکند،در خلال شکار ماهی با دریا،پرنده و خود صحبت میکند.پیرمرد تنهاست چنین لحظهای برای ما هم پیش میآيد که حضور همنشینی احساس میشود،کسی که باشد،بنشیدند و گوش فرا دهد.او فاصلهای بین آنچه هست و آنچه میتوانست باشد،بود.شرایطی که همه تجربه کردهاند:چیزی که میتوانستیم باشیم و چیزی که اکنون هستیم.تا قبل از شکار ماهی بخت برگشتهای بود که مدت مدیدی دستاوردی نداشته اما با شکار ماهی به آنچه میتوانست باشد بدل گشت و لذت چنین تجربهای از مرز گذشتن بود.
آگاهی زمانی آغاز میشود که انسان بر خلاف غریزهاش عمل کند،لحظهای که بر ضد طبیعت و طبیعت خود(غرائز) شورش میکند.دستاورد چنین طغیانی تابیده شدن خورشید حقیقت است اما طبیعت ناظر به چنین منظرهای نیست و این جاست که مبارزه و مقاومت طبیعت آغاز میشود.برای اثبات توانا بودن باید از مرزها عبور کرد.پیرمرد با شکار ماهی دست به چنین اثباتی زد که هویت گم شدهش در زیر سایهی «سالائو»بودن بود را پس گرفت. گذشتن از مرز چیزی نیست که طبیعت با آن سازگاری داشته باشد سَرِ ناسازگاریِ آن برای پیرمرد با حملات کوسهها آغاز میشود،شروعی که زود به پایان میرسد.شکار ماهی پیروزیای در عین شکست یا به تعبیری دیگر دیالکتیک بود.پیرمرد از آن جهت پیروز محسوب میشود که از مرزش فراتر رفت، جایی که صیادی نرفته و صیدی که کسی نظیرش را شکار نکرده و از سوی دیگر شکست است چرا که رساندن ماهیِ با این عظمت از دریای مملو از کوسههای گرسنه غیرممکن است.برنده کسی است که به جای دور برود اما هر کس به جای دور برود ناگزیر بازنده است.او ناامید شده چرا که کوسهها در حال بلعیدنِ ماهی هستند و امیدوار است چرا که سرعت قایق با وزش باد بیشتر شده!! این تعارضِ امید و ناامیدی،مرگ و زندگی،نیک و بد،ناتوان و توانا، همه و همه در وجود ما نهفته است ما جمع تناقضهای عالمیم. فقط به شرایطی که در آن هستیم وابسته است که کدام را بروز دهیم.این تعارضی که در درون ماست هراکلیتوس به تعیبر دیگر و از منظری عمیقتر بیان میکند.او ویژگیِ جهانی که در آن به سر میبریم را اضداد میداند.
چنان چه گفته شد پیرمرد اهل شانه خالی کردن و گریه و زاری نیست به جدالِ با طبیعت میپردازد و تا جایی که توان در بدن دارد به مبارزه با کوسهها ادامه میدهد. در جایی میگوید:«آدم را برای شکست نساختهاند،آدم ممکنه از بین بره ولی شکست نمیخوره»چیزی که زیباست استقامت پیرمرد با وجود آگاهی به شکست است ولی همچنان تلاشش را میکند. آیا میتوان با قطعیت اظهار نظر کرد که پیرمرد شکست خورده؟
✍🏻مرداس