طرفداری| مارادونا بعد از آنکه فوق ستاره دیگر تیم، دنیل پاسارلا اردوی تیم ملی آرژانتین در مکزیک را ترک کرد، رهبر تمام قد تیم شده و آلبی سلسته را تقریبا تک و تنها تا یک چهارم رسانده بود. او باید در این مرحله مقابل انگلیسی صف آرایی میکرد که به نوعی دشمن ملت و کشورش به حساب میرفتند.
دو کشور جنگ نابرابری در خصوص جزایر فالکلند داشتند؛ جنگی که در سال ۱۹۸۲ در زمان نخستوزیری مارگارت تاچر در بریتانیا بیناین کشور و آرژانتین برسر مالکیت جزایر فالکلند و جزایر جورجیای جنوبی و ساندویچ جنوبی درگرفت. این نبرد ۷۴ روز ادامه داشت و به مرگ ۲۵۵ بریتانیایی و ۶۴۹ آرژانتینی انجامید. جنگ با حمله و اشغال جزایر فالکلند توسط آرژانتین آغاز شد و با تسلیم این کشور پایان یافت. این جزایر همچنان متعلق به بریتانیا است، ولی دیگو توانست با 2 گل باورنکردنی و فوق العاده متفاوت از هم، انتقام مرگ هموطنانش از سهشیرها را بگیرد که روایت کامل آن را از زبان خودش میخوانیم:
افتخار؛ مکزیک 86/ ادامه
بازی با انگلیس در 22 ژوئن 1986 را تا آخرین نفس فراموش نخواهم کرد. آن روز از همه لحاظ برایمان سخت بود و آن دو گلی که زدم. آخ آن دو گل!
خیلی چیزها در مورد دومی به یاد دارم. خیلی. اگر یکی از اقوامم، در موردش صحبت کند، همیشه بازیکنان دیگری از انگلیس اسم برده میشوند و اگر کوپولا از آن یاد کند، همیشه به شب قبلی که بیلاردو به من استراحت داده بود و اینکه سر نهار و دقیقا قبل بازی، به کمپ برگشته بودم، اشاره میکند. شوخی را که کنار بگذاریم، به نظرم گلی رویایی بود. وقتی در فیوریتو بودم، همیشه آرزوی زدن چنین گلهایی داشتم و توانستم آن را در جامجهانی برای کشورم و در یک فینال، ثبت کنم! میگویم فینال، چون آن بازیمان مقابل انگلیس، از هر لحاظ یک فینال بود. بیشتر از اینکه شکستدادن یک تیم باشد، پیروزی مقابل یک کشور بود. البته قبل از بازی گفتیم فوتبال ربطی به جنگ فالکلند ندارد، ولی میدانستیم بسیاری از کودکان آرژانتینی آنجا جان دادهاند. در کنفرانس قبل از بازی، همه اعلام کردیم فوتبال و سیاست نباید باهم درآمیزند، ولی دروغ بود. به هیچچیز غیر از این فکر نمیکردیم. این بازی به هیچ وجه، فقط یک مسابقه فوتبال نبود!
بیشتر از پیروزی در یک بازی و بیرون انداختن انگلیس از جامجهانی بود. انگار بازیکنان انگلیس را به خاطر تمام اتفاقاتی که رخ داده بود و رنجی که آرژانتینیها کشیده بودند، مقصر میدانستیم. میدانم الان احمقانه و غیرقابلقبول است، ولی آن موقع اینطور حس میکردیم. این حس قویتر از منطقمان بود. داشتیم از پرچم، کودکان و بازماندگان دفاع میکردیم. به خاطر همین فکر میکنم گُلم خیلی ارزش داشت. در واقع هر دوی آنها ارزشمند بودند. هر کدام به اندازه خودشان جادویی بودند.
همانطور که گفتم، دومی گلی است که همیشه موقع کودکی، آرزوی زدنش را دارید. راستش، الان هم وقتی آن را تماشا میکنم، باورم نمیشود چنین گلی زده باشم. نه به خاطر اینکه من آن را زدم، بلکه به خاطر اینکه شبیه گلهای غیرممکن است. گلی که همیشه رویایش را در سر دارید، ولی به حقیقت بدل نمیشود. الان تبدیل به افسانه شده و انواع داستانسراییها در موردش انجام شده است. در مورد توصیه برادرم، تورکو، که گفته بود دروازهبان را فریب بدهم، فکر کرده بودم. فکر نمیکردم انجامش دهم، ولی این کار را کردم، چون انگار در ذهنم حک شده بود. آن گل شبیه چیزی بود که برادرم 6 سال قبلتر، گفته بود. همانطور که قبلا گفتم، سال 1981 در ومبلی هم مقابل انگلیس، چنین حرکتی کرده بودم، ولی وقتی به دروازهبان رسیدم، توپ را با اختلاف کمی بیرون زده بودم، ولی داشتم در موردش خوشحالی میکردم. برادرم زنگ زد و گفت: «دیوونه، نباید بیرونپا میزدی. باید دروازهبان رو دریبل میزدی، چون خودش رو روی زمین انداخته بود.» جواب داده بودم: «نفهم. گفتنش برات راحته، چون جلوی تلویزیون لم دادی و تماشا میکنی.» ولی واقعا دهنم را بست: «نه، پِلو، اگه فریبش میدادی، با توپ سمت دروازه میرفتی و گل میزدی، میفهمی؟» آن بچه فقط 7 سال داشت و خب، این بار همانطور که برادرم گفته بود، تمامش کردم.
مورد دیگری که خیلی حرفها در موردش زده شده و درست هم بوده، این است که والدانو موقعیت بهتری در تیر دورتر داشت و من او را دیدم و میتوانستم توپ را برایش بفرستم. اتفاقی که افتاد این بود: توپ را از وسط زمین برداشتم و از سمت راست شروع به حرکت کردم. از بین بردزلی و رید گذشتم. با اینکه هنوز از محوطه دور بودم، نگاهم به دروازه بود. در محوطه از بوچر رد شدم و از اینجا به بعد، والدانو کمک بزرگی بود، چون فنویک به عنوان آخرین مدافع، مرا رها نکرد. منتظر دور شدنش بودم تا پاس بدهم و منطقی هم همین بود. اگر فنویک از من دور شده بود، توپ را برای والدانو میفرستادم تا با شیلتون تک به تک شود، ولی این کار را نکرد. برای همین ادامه دادم و قدم به قدم پیش رفتم. فنویک خیلی تلاش کرد به من برسد، ولی نتوانست و الان دیگر فقط شیلتون مقابلم بود. دقیقا در همان نقطهای بودم که در 1981 در ومبلی قرار داشتم، دقیقا همان جا بود. میخواستم مثل دفعه قبلی ضربه بزنم، ولی خدا کمکم کرد. خدا یادم انداخت و شیلتون فریب خورد. برای همین به آخر زمین رسیدم و تَک، ضربه را زدم. همان لحظه، بوچر، با آن هیکل درشتش، رسید و لگد سختی نثارم کرد، ولی اهمیتی نمیدادم. بهترین گل زندگیام را زده بودم.
در رختکن وقتی به والدانو گفتم حواسم به او بود، میخواست مرا بکشد: «باورم نمیشه نگاهت به من بود و تونستی همچین گلی بزنی! باورکردنی نیست، رفیق. سرکارمون نذار!» سروکله نگرو انریکه، که زیر دوش بود، پیدا شد و گفت: «خیلیها دارن از این گل تعریف میکنن. خیلیها، ولی با پاسی که من بهش دادم، چطور میتونست گلش نکنه؟» نگروی حرامزاده! در زمین خودمان، توپ را به من داده بود!
ولی آن گل، گل خارق العادهای بود. میخواستم لحظه لحظه آن را در اندازه بزرگ چاپ کنم و بالای تختم بزنم. عکسی از دالمیتا (جیانینا هنوز به دنیا نیامده بود) هم کنارش میزدم و زیرش مینوشتم: بهترینِ زندگی من. همین.
در همین باره تماشا کنید:
در همین باره بخوانید:
افتخار؛ مکزیک 86/ ادامه
از آن یکی گل هم خیلی لذت بردم. گاهی اوقات حتی فکر میکنم از زدن آن بیشتر کیف کردم. الان میتوانم حرفی را بزنم که آن زمان نمیتوانستم. آن موقع، آن را دست خدا خواندم. چرت بود. دست دیگو و تا حدی عین جیببری از انگلیسیها بود.
هیچکس آن موقع متوجه نشد. با تمام وجودم میخواستم گل بزنم. حتی خودم هم نمیدانم چطور آنقدر بالا پریدم. با مشت دست چپم که پشتسرم قرار داشت، ضربه زدم. حتی شیلتون هم نفهمید چه شده است و فنویک، که پشتسرم قرار داشت، اولین نفری بود که دادوبیداد هَند راه انداخت. به خاطراین نبود که هند را دیده باشد، بلکه باورش نمیشد بتوانم بالاتر از دروازهبان بپرم. وقتی دیدم کمک داور سمت وسط زمین میدود، مستقیم سمت سکویی که پدر و پدرخانمم رویش نشسته بودند، دویدم تا خوشحالی کنم.
دوندیگو [پدرش] که فکر میکرد توپ را با سر گل کردهام، دیوانهوار خوشحالی میکرد. آنقدر احمق بودم که با مشت چپم در هوا، میدویدم و از گوشه چشمم داشتم کمک داور را نگاه میکردم. ممکن بود داور این را ببیند و حدس بزند کاسهای زیر نیمکاسه است. خوشبختانه هیچ بویی نبرد. الان دیگر تمام انگلیسیها مشغول اعتراض بودند و والدانو با انگشتی که روی لبانش گذشته بود، میگفت ساکت باشم.
پاس گل را والدانو داده بود. باهم یکودو کردیم و او که تحت فشار مدافع قرار گرفته بود، توپ بی هدفی به سمتم فرستاد، چون چاره دیگری نداشت. پریدم. همزمان با دروازهبان و با مشتم پشتسرم، پریدم. گل. گگگگگگگگگگل. انگلیسیها میتوانستند گریهکنان به کلسیا پناه ببرند. همانطور که بعدا به خبرنگار بیبیسی، گفتم، گل صد درصد سالم بود، چون داور آن را مردود نکرد. درستکار بودن یا نبودن داور هم ربطی به من ندارد.
بقیه دنیا البته به برای سرم جایزه گذاشته بودند، ولی وقتی بعد از جامجهانی، به ایتالیا برگشتم، اتفاق فوقالعادهای رخ داد. سیلویو پیولا برای دیدنم آمد. در جریان جامجهانی 1930، یکی از بهترین گلزنان ایتالیا بود و گفت: «به همه اونایی که به خاطر گلزنیات با دست، دروغگو صدات میکنن، بگو از این آدما تو ایتالیا هم پیدا میشه. منم وقتی با ایتالیا مقابل انگلیس بازی میکردم، با دست گل زدم و این مساله باعث نشد جشن نگیریم.» پیرمرد خیلی خوبی بود. بعدا جایی خواندم که گلی شبیه گل من زده بود.