با تو پدید می کنم حال تباه خویش را تا تو نصیحتی کنی چشم سیاه خویش را
با تو پدید میکنم حال تباه خویش را تا تو نصیحتی کنی چشم سیاه خویش را
سرزنشم مکن که تو شیفته تر ز من شوی گر نگری در آینه روی چو ماه خویش را
قصه نگار عاشقان عشق دراز می کند هان مکنی تو شانه ای زلف سیاه خویش را
قصه نگار عاشقان عشق دراز می کند هان مکنی تو شانهای زلف سیاه خویش را
صبحدمی چو از رخت برفکنی کلاله را چشم و رخت خجل کند نرگس مست و لاله را
صبحدمی چو از رخت برفکنی کلاله را چشم و رخت خجل کند نرگس مست و لاله را
گر ز جمال چهرهات عکس فتد به جام می مستی چشم مست تو مست کند پیاله را
با تو پدید میکنم حال تباه خویش را تا تو نصیحتی کنی چشم سیاه خویش را
سرزنشم مکن که تو شیفته تر ز من شوی گر نگری در آینه روی چو ماه خویش را
صبحدمی که از گلت برفکنی کلاله را چشم و رخت خجل کند نرگس مست و لاله را
گر ز خیال چهره ات عکس فتد به جام می مستی چشم مست تو مست کند پیاله را
حور ندیده ای ببین صورت خود در آینه خرمن مشک بایدت بازگشا کلاله را
حور ز خوان وصل تو چاشنیی اگر چشد تحفه به قدسیان برد از لب تو نواله را
هست «نظام» آن تو، بند توبه جان تو قاضی عاشقان تو کرد سجل قباله را