طرفداری | آنچه در ادامه میخوانید بخشهایی از کتاب «زندگی سفید و قرمز من به قلم آرسن ونگر» است که توسط نشر گلگشت به چاپ رسیده است.
تیم ناگویا کیفیت غریزی دیگری نیز داشت که من در انگلیس هم میدیدم: روحیهی تیمی بسیار قوی، تمایل طبیعی برای کمک به دیگران و باهم پیروز شدن.
همچنین یاد گرفتم که سازش کنم، ارزشها و مربیگریام را با سنتها و اعتقادهایشان تطبیق دهم. یاد گرفتم که خواستههایم را بهگونهای دیگر بیان کنم تا به اهدافشان برسند و مؤثرتر باشند. یکبار دیگر میگویم که این یک تجربهی یادگیری بسیار ارزشمند بود، در موناکو و دیگر باشگاهها، من احتمالاً کمی انعطافناپذیرتر، سختگیرتر و اقتدارگر بودم. من سازگار شدم، به دنبال راههایی برای سازش و درک بودم و این روند تفکر در مورد بازی، در مورد بهترین روشهای مربیگری ممکن، فرهنگ خاص هر کشور و حتی باشگاه، من را قادر به پیشرفت، دقیقتر شدن، بهبود روشهای مربیگری، درک چگونگی بهتر انتقال پیامهایی که به برقراری ارتباط بهتر نیاز داشتند کرد.
بنابراین مجبور شدم سازش کنم. بهعنوانمثال، در اروپا، به فوتبالیستها و طور کلی ورزشکاران گفته میشود که یک روز قبل از مسابقه حمام آب گرم نکنند؛ اما در ژاپن، سونا و حمامهایی با آب بسیار داغ، یک سنت بسیار قدیمی است. اولین باری که بازیکنان ساعتها در حمام ماندند من متوجه این موضوع شدم؛ اما چیزی نگفتم: شما باید یاد بگیرید به سنتها احترام بگذارید.
همچنین باید مراقب بودم تا بازیکنان و دستیارانم آزرده خاطر نشوند. شرف برای ژاپنیها بسیار مهم است. از دست ندادن احترام برای آنها حیانی است. اگر مربی به بازیکن خود بگوید که بد بازی کرده و بیفایده بوده است، بازیکن احترامش را از دست میدهد چون همیشه بر این اصل کار میکنند که همیشه صد درصد توانشان را میگذارند. مجبور شدم زبان مناسبی برای ابراز نارضایتی و انتقاداتم پیدا کنم تا بدون بیاحترامی باشد؛ و اگر نمیتوانستم کلمات مناسب را پیدا کنم میدانستم که مترجم من این کار را برایم انجام میدهد.
ویژگی شخصیتی دیگری که باید با آن سازگار میشدم نظم و انضباط و تعهد بسیار زیاد آنها به سختکوشی بود. البته اینها خصوصیات مثبتی هستند، اما اگر در آنها افراط صورت گیرد میتوانند تبدیل به دامهایی شوند. بهعنوانمثال، آنها چنان به مربی احترام میگذاشتند که انتظار همهچیز از من داشتند. آنها دستورالعملهای من را موبهمو اجرا میکردند و هرگز جرئت نکردند ابتکارعمل را به دست گیرند. آنها فکر کردند که من قصد دارم به آنها بگویم هر لحظه چه کاری انجام دهند و چون من این کار را نکردم، در ابتدا خودشان را گم کردند و گیج شدند. باید به آنها نشان میدادم که آنجا هستم تا آنها را برای گرفتن بهترین تصمیمات آماده کنم، اما این تصمیمات به عهدهی خود آنها بود. آنها باید آزادی بیان خودشان را گسترش میدادند؛ و ما با تکیه بر تکنیک و خلاقیت هوشمندانهی آنها و استفاده از فضا توانستیم سبک تیمی مبتنی بر سرعت و تحرک را توسعه دهیم.
همچنین به آنها گفتم فقط در صورت تمرین و تمرین و تمرین بیشتر موفق میشوند، اما من هرگز فکر نمیکردم با چنین پشتکاری این کار را انجام دهند. هرگز چنین ارادهای را ندیدهام. این تنها باری بود که مجبور شدم استراتژیهایی برای پنهان کردن توپها و ممنوعیت بازی بازیکنان قبل از شروع تمرینات برای بیشازحد خسته نشدنشان تهیه کنم.
همهی ما باید سازگار میشدیم، سازش میکردیم و این زمانی بود که شروع به بردن کردیم. بازیکنان با ارزشها و روشهای من سازگار شدند و من هم امتیازاتی به آنها و فرهنگشان دادم. تجربهای باورنکردنی بود. یاد گرفتم که بسیار دور از دوستان و خانوادهام زندگی کنم، نه در توکیویی که بیشتر جهانی بود، بلکه در یک شهرستان ژاپنی، جایی که یاد گرفتم بیلبوردها را بشناسم و از روی آنها مسیر ۴۵ دقیقهای آپارتمان تا استادیوم را حفظ کرده بودم و دعا میکردم تبلیغها تغییر نکنند در غیر این صورت گم میشدم! البته که آنها تغییر کردند، اما تا آن زمان مسیر را یاد گرفته بودم. همچنین اولین کنفرانس مطبوعاتی خود را در یک رستوران سنتی به یاد میآورم: بدون صندلی، بدون نیمکت، روی زانوهای خود نشستیم. بعد از ده دقیقه، احساس کردم دارم میمیرم. از جلسات تمرینیام بسیار سختتر بود. هر پنج دقیقه از اتاق خارج میشدم، احتمالاً فکر میکردند بیمار هستم. من احترام کامل آنها نسبت به جدول زمانی، سختگیری و نظم انضباط را کشف کردم- قطارهایی که هرگز دیر نمیکرد و بازیکنانی که هرگز از ساعت مقرر دیرتر به هتل برنمیگشتند. این یک شوک فرهنگی بود، اما از جنبهی خوب آن. من صداقت، درایت و سبک زندگی را پیدا کردم که پس از سالهای سخت موناکو مانند یک رؤیا بود.
[…]
در ژوئن ۱۹۹۶، دیویدن دین، پیتر هیل-وود و دنی فیزمن به نمایندگی از آرسنال به ناگویا آمدند تا با من ملاقات کنند. چند سالی بود که دیوید را میشناختم. من تصمیم گرفته بودم فقط به شرطی که به یک باشگاه بزرگ بروم به اروپا برگردم، جایی که چالشی واقعی باشد. آرسنال تیم قابلتوجهی بود. در عرض یک ساعت به توافق رسیدیم. قرار شد هرچه زودتر به باشگاه لندنی بپیوندم، اما ناگویا را در نیمفصل بدون مربی رها نمیکردم.
مدیران ژاپنی باعجله دنبال جایگزینی برای من بودند. آنها سعی نکردند من را به روشهای معمول حفظ کنند. آنها استدلالهای خودشان را داشتند: تصمیم گرفته بودند ژاپن را در صدسال آینده تبدیل به قویترین کشور فوتبالی کنند. من فقط یک چرخدندهی کوچک بودم، بخشی از نقشهی آنها! این تمام چیزی را که لازم است دربارهی چگونگی ارتباطشان با زمان، قوی ماندن و عزم راسخ آنها بدانید به شما میگوید؛ اما تا جایی که به من مربوط میشد، تصمیم گرفته شده بود. آرسنال. تصمیمی که زندگیام را عوض میکرد. فکرش را هم نمیکردم در حال آغاز ماجراجوییای هستم که ۲۲ سال طول میکشد.
بیشتر بخوانید:
یکم اکتبر 1996 رسماً بهعنوان مربی آرسنال انتخاب شدم و آن روز زندگیام را برای همیشه تغییر داد. آرسنال از آن پس تبدیل به مهمترین علاقه و دغدغه زندگیم شد و تمام انرژی درونی مرا به خود اختصاص داد. من در لندن زندگی میکردم، ولی فقط دو مکان را میشناختم: زمین تمرین و ورزشگاه خانگی.
[…]
اقامت من در کمبریج در سن 29 سالگی نیز نقش مهمی در شکلگیری اتفاقات آینده داشت. بدون آن تجربه سههفتهای زندگی انفرادی در انگلستان، هیچگاه مربی آرسنال نمیشدم. مجبور نبودم تعطیلاتم را به آن شکل سپری کنم، ولی قطعاً دلم میخواست زبان انگلیسی یاد بگیرم. احساس میکردم که یادگیری این زبان برایم مهم است؛ بهعلاوه، بدون یادگیری چند زبان مختلف آیندهای برای خود متصور نبودم. سفر به انگلستان زندگی مرا تغییر داد. وقتی دراینباره با یکی از دوستانم صحبت کردم، او به من گفت: «برو به کمبریج، چون برای تحصیل و درس خوندن هیچجا بهتر از اونجا نیست.» بدون اینکه بدانم کجا قرار است بمانم و یا در کدام مدرسه زبان ثبتنام کنم، با هواپیما به لندن و سپس با قطار به کمبریج رفتم. پس از رسیدن به کمبریج، به تکتک خانههای دهکده سرزدم تا اتاق اجاره کنم. خوششانس بودم: خانمی در منزلش به من اتاق داد و مدرسهای را معرفی کرد تا روز بعد به آنجا بروم و امتحان تعیینسطح بدهم. مرا با نوجوانان سطح متوسط در یک کلاس قرار دادند؛ اما نکته مهم این بود که معلمم همان خانم صاحبخانهام بود! سه هفته سخت درس خواندم. میخواستم به بهترین سطح مهارت ممکن برسم، و البته، مایه افتخار معلم/صاحبخانهام باشم.
بارها سعی کردهام تا خانه آن صاحبخانه مهربان را پیدا کنم، اما حافظهام دیگر توان گذشته را ندارد و تاکنون موفق نبودهام. او نیز به نوبه خود زندگی مرا تغییر داد.
[…]
در آغاز سال 1995، پس از هفت سال هدایت موناکو از این باشگاه جدا شدهبودم. آرسنال نیز به تازگی با مربی افسانهای خود، جورج گراهام، قطع همکاری کردهبود؛ مردی که نقش مهمی در شکلگیری شخصیت آرسنال ایفا کرد و دلایل اخراجش از باشگاه بر من پوشیده بود. دیوید دین مرا برای ملاقات با پیتر هیلوود دعوت کرد؛ وارث کرسی ریاست آرسنال از سال 1982 پس از پدربزرگش، ساموئل و پدرش، دنیس. پیش از عزیمت من به ناگویا، یک شب با یکدیگر شام خوردیم. احساسم این بود که آنها میخواهند با من و ایدههایم آشنا شوند، اما هنوز آمادگی پذیرش یک مربی خارجی را ندارند. اما اوضاع خوب پیش نرفت و در ژوئن 1996، درحالیکه آرسنال در میانههای جدول دستوپا میزد، هیلوود به همراه دیوید دین و دنی فیژمان، یکی از مدیران و سهامداران مهم آرسنال، برای ملاقات با من به ناگویا آمدند. اینبار آنها صراحتاً تمایل خود را نسبت به استخدام من ابراز کردند و در عرض یک ساعت بر سر کلیه مسائل با یکدیگر به توافق رسیدیم. آن یک ساعت، سرنوشت مرا شکل داد.
آیا میدانستم که چه چالش بزرگی در پیش رو دارم؟ بله، میدانستم که این باشگاه همه چیز به من خواهد داد و من نیز ظرف بیست و دو سال آینده تمام وقت، انرژی و علاقه خود را صرف خدمت به آن خواهم کرد. آیا قرار بود آرسنال به خانه من تبدیل شود؟ آیا میدانستم که در تمام سالهای فعالیتم در دنیای مربیگری، از استراسبورگ گرفته تا ناگویا، درحال آماده شدن برای پذیرش چنین چالشی بودهام؟ اکنون و در آرسنال، آیا میتوانستم به چشماندازی که از زمان ورود به عرصه مربیگری برای خود ترسیم کرده بودم برسم؟ و مهمتر از همه، آیا میتوانستم روند رشد و توسعه باشگاه را حفظ کنم؟
فصل جدید برای آرسنال آغاز شدهبود، ولی من هنوز در آن سوی دنیا و در ناگویا مانده بودم تا از انتخاب جانشینم در باشگاه مطمئن شوم. پت رایس، دستیار آیندهام در آرسنال، در غیاب من هدایت تیم را برعهده داشت. سعی کردم تا فرایند خرید بازیکنان موردنظر را از ژاپن هدایت کنم، و بهاینترتیب، پاتریک ویرا و رِمی گارده را به خدمت گرفتم. آنها رسماً در لیست بازیکنان تیم اصلی باشگاه قرار نداشتند، اما فصل را بدون حضور من آغاز کردند. من هر هفته تلفنی با آنها، پت رایس و دیوید صحبت میکردم و فیلم ویدئویی بازیها نیز بهطور منظم برایم ارسال میشد. با احتساب فاصله زمانی میان دو کشور، احساس میکردم که شبوروز درحال کار کردن هستم. البته تمرین آمادهسازی خوبی بود، زیرا داشتم برای فعالیت شبانهروزی آماده میشدم.
از ژاپن، در آن سوی دنیا، بر کارهای پیشرو در انگلستان متمرکز شدهبودم. کمکم داشتم متوجه میشدم که برای اثبات و نمایش شایستگیهای خویش چه باید بکنم. مدیران آرسنال آماده بودند تا اجازه آغاز روند تغییر و تحولات در باشگاه را به من بدهند. آنها میدانستند که من ایدههایی متفاوت با آنها در سر دارم، و به خوبی آگاهی بودند که آمدن یک غریبه خارجی، آن هم مستقیماً از ژاپن، باعث بههم ریختن اوضاع خواهد شد و تردید و مخالفتهای بسیاری را درپیخواهد داشت. آنها به نوبه خود شجاعتر از من بودند. میدانستم که استقبال سردی در انتظارم است؛ اما یک مربی تازهوارد همهجا با چنین وضعیتی روبرو میشود و کسب اعتماد و مقبولیت عمومی از طریق ارزشهایی که به تیم میافزاید و نتایجی که بدست میآورد، بخشی از وظایف شغلی اوست. من با بهرهگیری از قوه ایمان، ایدهها و ظرفیت انطباق خویش با شرایط تیم و کسب بهترین نتایج ممکن، با شبهات و تردیدها مقابله میکردم. اما شدت خصم و خشونتی که مدیران باشگاه، و در ادامه خود من، تجربه کردیم، بسیار فراتر از حد تصورم بود.
ادامه دارد...
-
کتاب آرسن ونگر را میتوانید در سایت گلگشت با کد تخفیف 10 درصدی tarafdari خرید کنید.
از