طرفداری | آنچه در ادامه میخوانید بخشهایی از کتاب «زندگی سفید و قرمز من به قلم آرسن ونگر» است که توسط نشر گلگشت به چاپ رسیده است.
جو مسموم آن روزها، درگیریهای بازیکنان با یکدیگر در رختکن و اطمینان به دست داشتن این و آن در فساد، مرا به پذیرش وضعیت موجود واداشت. همه ما باید شک و تردیدها را کنار میگذاشتیم و به افراد و امین و معتمد خود روی میآوریم. من خشمم را فروخوردم و سعی کردم تا در تمام طول آن مدت هیچگاه از شبهات موجود بهعنوان بهانه برای توجیه شکست در بازیها استفاده نکنم و برعکس، تلاشم را دوچندان کنم. با شکوتردید نمیتوانستم تیمم را هدایت کنم. مربی یک راهنماست و برای هدایت بازیکنانتان باید به آنها ایمان داشته باشید. نمیخواستم وقایع وحشتناک آن سالها رویای مرا نابود و چهره زیبای فوتبال را مخدوش کند. هیچگاه حاضر نیستم به هر قیمتی پیروزی و موفقیت را بدست آورم.
ترک موناکو و رفتن به ژاپن بسیار برای من مفید واقع شد؛ و دیگر به درد و رنجی که در آن روزها متحمل شدم، فکر نمیکنم. جو وهمآلود و پر از شکوتردید آن روزها الآن دیگر وجود ندارد. آن سالها را پشت سر گذاشتهایم. مطمئنم که آن وقایع ﺗﺄثیر خود را بر روی ذهنیت برخی افراد نسبت فوتبال گذاشتهاند. وقتی محیط پیرامونتان لبریز از بیعدالتی و درماندگی باشد، برای تسکین دردهایتان دست به هرکاری میزنید. من همیشه طرفدار عدالت و مساوات در همه امور هستم، حتی به قیمت از دست رفتن هیجانات لحظهای. تاوان سنگینی نیست. مقالات متعددی در نقد سیستم کمکداور ویدئویی (VAR) خواندهام، ولی معتقدم اختراع این سیستم گامی مهم و پرشی بلند رو به جلوست. بسیاری معتقدند که VAR هیجان فوتبال را از بین میبرد و در گذشته اشتباهات داوری معمولاً در طول فصل جبران میشدند. این گفته غیرقابلقبول است، زیرا هیچ تضمینی درباره جبران و تسویه اشتباهات داوری وجود ندارد. حال فرض کنید که واقعاً اینگونه باشد؛ این بدین معناست که یک اشتباه فینفسه ﺗﺄثیر چندانی ندارد و حتی در مقیاس گسترده نیز قابلقبول است.
در مقابل، از نظر من، برای فراموش کردن و ترمیم صدمات وارد شده بر فوتبال فرانسه در آن سالهای وحشتناک یک راه بیشتر وجود ندارد: تلاش برای ایجاد محیطی عادلانه و شفافتر.
سالهای حضور در موناکو سالهای درک پیروزی، هیجان بازیهای اروپایی و رقابت سفتوسخت با رقبا بود. من هفت سال مربی موناکو بودم؛ طولانیترین دوره حضور یک مربی در تاریخ این باشگاه. چند ماه پیش از شروع آخرین فصل، مجبور شدم پیشنهاد هدایت بایرنمونیخ را به خاطر صداقت با باشگاه و بازیکنانی که دوستشان داشتم، رد کنم و تا پایان قراردادم در موناکو بمانم.
[…]
درحالیکه آماده سفر به ژاپن و آغاز فصلی تازه در زندگی حرفهای خود میشدم، دلم میخواست دستاوردهایم در سالهای گذشته را به یادگار نگهدارم: باشگاه طی سالهای حضور من تغییر کرده و توانسته بود جایگاه خود را در بالاترین سطح فوتبال فرانسه تثبیت کند، آن هم با بازیکنانی که خود آنها را کشف و تربیت کرده بود. تیری آنری، بازیکنی که او را هنگام بازی برای تیم زیر 17 سالههای باشگاه از نزدیک دیده بودم، اولین بازی خود برای تیم اصلی را در سال 1994 انجام داده بود: او بهزودی به بازیکنی باهوش و مهم تبدیل شد که چند سال بعد در آرسنال مجدداً زیر نظر من قرار گرفت. همچنین، دلم میخواست تا از شکستهایم طی این سالها درس بگیرم: بازیها، جامها، کمی هم احساس بیگناهی و خوشبینی؛ احساسی که آن را مجدداً در ناگویا بدست آوردم.
[…]
این میلان کالازان یک مدیر برنامه و بازیکن سابق ستارهسرخ بلگراد و دیناموزاگرب بود که من را در تماس با باشگاه گرامپوش ایت در ناگویا قرار داد. جی لیگ جوانی که در سال ۱۹۹۳ تشکیل شده بود و اوج میگرفت را میشناختم: بازیکنان فوقالعادهای را به خودش جذب کرده بود، مانند لئوناردو که برای کاشیما انتلرز بازی میکرد و دونگا که در جوبیلوایواتا بود. جی لیگ بودجهی زیادی داشت و به بازیکنان و مربیان بهتر از اروپا پول میداد، اما امروز دیگر چنین نیست. نشان دادم که آمادهی سفر به آنجا هستم و کنجکاوم در مورد باشگاه اطلاعاتی کسب کنم اما مطمئن نبودم که قادر به پذیرفتن پیشنهاد باشم.
با همراهی میلان به راه افتادیم. از شهر و باشگاه دیدن کردم. شهری صنعتی و خشن بود که هیچ جاذبهی خاصی نداشت. بلافاصله فکر کردم که امیدوارم در باشگاه احساس خوبی داشته باشم چون مطمئناً شهر ناگویا مقصد هیچ توریستی نبود! باشگاه در همان سال تأسیس جی لیگ حرفهای شده بود. در سال ۱۹۳۹ با نام تویوتا موتور اسسی تأسیس شده بود و تفکری شرکتی داشت. وقتی بازیکنان حرفهای میشدند برای شرکت بازی میکردند و آمادهی مرگ برای باشگاه و شرکت بودند. روحیهی همبستگی بسیار قوی آنجا وجود داشت؛ اما همچنین فهمیدم- و این را در مسابقهی خانگی که برای تماشایش رفته بودم دیدم- که باشگاه مشکلات زیادی دارد. آنها فانوس به دست جی لیگ بودند. تیم ۱۷ بازی را پشت سر هم باخته بود. خطر سقوطی در کار نبود چون دستهی دومی وجود نداشت، اما باشگاه در انتهای جدول بود. بازی که آن را تماشا کردم هم باختند. میتوانستم تعهد آنها را احساس کنم، اما بینظم بودند و بازیکنان خوبی نداشتند: یک هافبک نگهدارنده، یک هافبک خلاق، یک مدافع میانی باکیفیت و ایدهآل و یک دروازهبان مطمئن نیاز داشتند. من پتانسیل تیم، احساس خوب در باشگاه، رابطه اعتمادی که میتوانم با مدیران ایجاد کنم و مقدار زیادی کار را دیدم که همهی اینها من را خوشحال میکرد.
روز بعد، جلسهای در مورد قرارداد و شرایطی که آنها به من پیشنهاد دادند داشتیم. بلاتکلیف به ویلفرنچ برگشتم و دو تا سه هفته وقت خواستم تا دربارهی آن فکر کنم. از مسابقات آنها نوارهای ویدئوی تهیه کرده بودم تا تیم را آنالیز کنم تا آنجا که میتوانستم کار میکردم تا ببینم چه چیزی کم است و با توجه به آزادی که باشگاه به من میداد چگونه میتوانم بهترین کمک را به آنها کنم. آماده بودم تا به این ماجراجویی بپردازم.
بیشتر بخوانید:
بلافاصله، قبل از عزیمت به ژاپن و شروع کار جدیدم، دنبال بازیکنانی که باشگاه کم داشت گشتم. به برزیل سفر کردم، جایی که میدانستم که میتوانم یکی دو بازیکن آینده دار را با بودجهای که در اختیارم گذاشته شده بود پیدا کنم.
در سائوپائولو، ساعتها و ساعتها به تماشای مسابقات و بازیهای ضبط شده میپرداختم. یک روز، مدیر برنامهای برایم یک فیلم آورد و گفت: نگاهی به این مدافع میانی بینداز. همونیه که احتیاج داری. مسابقه را تماشا کردم اما این مدافع میانی تیم حریف بود که بلافاصله نظرم را جلب کرد. مدیر برنامه توانست روز بعد جلسهای را با بازیکن جوان و نمایندهاش ترتیب دهد که موافقت کرده بود از ریو برای دیدن من بیاید. در همین حال، فیلمهای دیگری از مسابقات او را تماشا کردم تا اطمینانم بیشتر شود. او بازی را به خوبی درک میکرد، خوب پیشبینی میکرد و قد بلند و تکنیک خوبی داشت- هر آنچه که نیاز داشتیم. من او را در حال بازی تماشا نکردم: تصمیمم را فقط بر اساس عملکرد او در فیلمها گرفتم. آن بازیکن جوان الکساندر تورس بود.
جلسه قرار بود روز بعد سر ساعت ۲ بعدازظهر باشد. نام مدیر برنامهاش را به من نگفتند وقتی باهم آمدند معذب شدم. صورت او را میشناختم. از او نامش را پرسیدم: کارلوس آلبرتو بود، کاپیتان تیم افسانهای ۱۹۷۰، دفاع راست معروف برزیل. او مدیر برنامه و پدر الکساندر بود. کارلوس با فدراسیون فوتبال برزیل اختلاف داشت که توضیحی برای این بود که چرا پسرش برای تیم ملی بازی نکرد. همین باعث اطمینانم در مورد انتخابم شد!
[…]
به همراه الکساندر تورس، دو بازیکن دیگر پیدا کردم که آماده بودند تا برای ماجراجویی همراهم بیایند، دو فرانسوی که آنها را بهخوبی میشناختم: جرالد پاسی، یک هافبک تهاجمی و فرانک دوریکس که او هم هافبک بود. پاسی همراه من در موناکو بازی کرده بود و بازی دوریکس را در کن دیده بودم. برای انتقال فرانک با کن مذاکره کردم و مدیر ناگویا را برای امضای قرارداد به نیس آوردم؛ اما درست زمانی که قصد امضای قرارداد را داشتیم، احساس کردم مدیر ژاپنی مردد است. به من گفت: شاید بازیکن خیلی خوبی نباشد. این لحظهای بود که تقریباً به ژاپن نرفتم. این لحظهای بود که هر کس تجربه خواهد کرد، زمانی که حتی مواردی که به نظر میرسد تحت کنترل هستند و با صبر و حوصله روی آنها مذاکره شده است، میتوانند ناگهان به سمت دیگری تغییر مسیر دهند. هجده ماه حضور در ناگویا شاید هرگز اتفاق نمیافتاد. برای من، این یک مسئلهی اخلاقی بود. به مدیر ده دقیقه وقت دادم تا فکر و قرارداد انتقال بازیکن را امضا کند وگرنه قراردادم بهعنوان مربی را لغو میکنم. آنها دوریکس را به خدمت گرفتند و هرگز پشیمان نشدند.
میدانم که این تجربهی ژاپنی زندگی دوریکس و پاسی و زندگی من را تغییر داد.
[…]
قبل از آغاز فصل، همهی بازیکنان خارجی و کارکنان ژاپنی را به یک اردوی آمادهسازی در جزیرهی اوکیناوا بردم. میخواستم از ۳۵ نفری که با من بودند، فقط ۲۰ بازیکن را نگه دارم. میدانستم با کاهش تعداد بازیکنان، تیم سازماندهی بهتری مییابد و قویتر میشود؛ اما با یک معضل وحشتناک روبرو شدم: در طول جلسات تمرینی، تلاش جسمی و نگرش آنها من را برای حفظ همهی آنها توجیه کرد. آنها بینقص بودند. ارادهای باورنکردنی برای کار و پیشرفت داشتند. میدانستم که میخواهم مردانی با ارادهی آهنین، درک کامل تلاش و اخلاص برای باشگاهشان کنار بگذارم، چیزی که فقط در ژاپن دیدهام. در طول هجده ماهی که آنجا بودم، این سرسپردگی مطلق و کار بیوقفه را در همهی بازیکنان دیدم. باید توپهای فوتبال را پنهان میکردیم تا مطمئن شویم بازیکنان قبل از شروع تمرین اصلی خودشان را خسته نمیکنند. این درک از تلاش و کوشش که لازم بود بازیکنان خارجی را نیز تحت تأثیر قرار داد.
بعد از آن چند روز حضور در جزیره و هفتههای آمادهسازی، اولین بازی دوستانهی خود را مقابل سائوپائولو انجام دادیم. در آن زمان، برزیل قهرمان جهان بود؛ بنابراین یک آزمایش برای ما بود. شروع به استفاده از روشهای خود کرده بودم، دستورالعملهایم را میدادم و بیش از همه عشقم را به بازی اعلام میکردم: میخواستم ببینم تیم در کجا ایستاده است. اگرچه در عقب زمین آسیبپذیر بودیم، اما آنها را شکست دادیم! این مسابقه احساس من را تائید کرد و به من اطمینان خاطر داد: من پتانسیل بازیکنانم را دیده بودم؛ اما وقتی لیگ شروع شد، یک فاجعه بود: ما بازی بعد از بازی شکست خوردیم. بعد از هشت هفته، فقط سه امتیاز داشتیم و در پایین لیگ چهارده تیمی لنگ میزدیم. بازیکنان به خود اعتمادی نداشتند و من لحظهای را میدیدیم که مدیران اعتماد به من را از دست میدهند. من را به جلسهای فراخوانند و به یاد دارم که به بورو گفتم: فکر میکنم میتوانیم چمدانهایمان را ببندیم. من و مدیران توافق داشتیم که نتایج بسیار ناامیدکننده بوده است، انتظار داشتم که خبر اخراجم را بشنوم... اما در عوض آنها اعلام کردند که مترجم مرا اخراج میکنند! اگر من نتوانستم ارزشها و دستورالعملهایم را ابلاغ کنم، حتماً تقصیر او بوده است. برای ماندن او جنگیدم، مدیران نظر من را پذیرفتند و ما در آن نبرد خاص پیروز شدیم. فکر میکنم مدیران همچنین به من زمان دادند چرا که آن فصل نمیتوانست از فصل قبلی بدتر باشد. قبل از اینکه بتوانم با رکورد فصل قبل، یعنی هفده شکست متوالی برابر شویم، کمی فضای تنفس داشتم. مدیران همچنین متوجه شدند که من با این باشگاه و جی لیگ درگیر شدهام. همیشه کار میکردم و میخواستم به ساختار و پیشرفت لیگ کمک کنم.
ادامه دارد...
-
کتاب آرسن ونگر را میتوانید در سایت گلگشت با کد تخفیف 10 درصدی tarafdari خرید کنید.