طرفداری | در آخرین روزهای سال 2023، بیبیسی جایزهی دستاورد یک عمر را به سر کنی دالگلیش اهدا کرد. این متن تعریفی از جایگاه محبوبترین بازیکن تاریخ باشگاه لیورپول، در گذر تمام سالهای حضور او در مرسی ساید است. از میراث شماره 7 کوین کیگان تا نماد ایستادن باشگاه پس از فجایع هایزل و هیلزبورو. نگاهی سریع، گذرا و البته پیوند خورده با سالهای شیفتگی امیرحسین صدر که از دوران ظهور دالگلیش تا امروز همراه و طرفدار او بوده است. داستان مرد اسکاتلندی آنفیلد و... بله، هنگام خواندن چیزی از کنی باید با آواز همیشهی قرمزها همراه شویم. YNWA با نغمهی بوچلی...
When you walk through a storm
هنگامی که در طوفان گام بر میداری
Hold your head up high
سرت را بالا نگه دار
And don't be afraid of the dark
و از تاریکیها نهراس
At the end of the storm
در پایان این طوفان
There's a golden sky
آسمان درخشان است
And the sweet silver song of the lark
و نغمههای نقرهفام شیرین خوشی
Walk on through the wind
در میان باد گام بردار
Walk on through the rain
در میان باران گام بردار
Though your dreams be tossed and blown
هر چند که رویاهایت برهمریخته باشد
Walk on, walk on
گام بردار، گام بردار
With hope in your heart
با امید در قلبت
And you'll never walk alone
و تو هیچگاه تنها گام برنخواهی داشت
You'll never walk alone
تو هیچگاه تنها گام برنخواهی داشت
Walk on, walk on
گام بردار، گام بردار
With hope in your heart
با امید در قلبت
And you'll never walk alone
و تو هیچگاه تنها گام برنخواهی داشت
You'll never walk alone
تو هیچگاه تنها گام برنخواهی داشت
تماشای جایزه دستاورد یک عمر، معنای دیگری داشت. بیشتر از تمام جوایزی که در طول سال، بیوقفه شاهد آن هستیم. هنوز از یکی فارغ نشدیم دیگری فرامیرسد. جوایز انفرادی در ورزشی جمعی همیشه علامت سؤالی به همراه دارد. اما داستان این یکی، داستان دیگری است. برای من و احتمالاً برای خیلی از آدمهایی که دلبستگی خاصی به یک دوران دارند.
تماشای بخش پایانی آن بیاغراق با هیجان و بغضِ گرفتهای در گلو همراه شد. وقتی از حالت ولوی روی کاناپه خارج میشوی، صافوصوف مینشینی و انگشتان دستانت بیاختیار در درون هم میخزد و زیر چانهات قرار میگیرد. لایهای از اشک در چشمانت نقش میبندد و تلاش بی حد برای ایجاد سدی با مژههای خود تا مبادا سرازیر شود. سعی در کنترل حسی که توجیه و توضیح آن برای دو عضو خانواده که دائماً سعی در تعویض کانال تلویزیونی دارند، ساده نیست.
دوست نداری ببینند و حقیقت اینکه نمیشود در یک جمله داستان علائق و وابستگی و عشق را توضیح داد. داستان طولانی یک عمر است و احتمالاً مایل به شنیدن آن نیستند، این روزها کسی حالوحوصله شنیدن حکایتهای طولانی و عاطفی را ندارد!
آنها نمیدانند به تماشای فردی نشستی که از دوران کودکی، نوجوانی و جوانی تا امروز با تو همراه بوده است. مثل بچهمحل یا یار دبستانی که فاصلهها نیز ذرهای به احساسات و خاطرات آن دوران خدشهای وارد نکرده است. جایی که عضوی از تو، خانواده تو و عزیزان تو هستند، در غم و درد، شادی و سرور.
برادر بزرگم هیچگاه در مورد بازیگر محبوب سینمایی خود چیزی بر روی کاغذ نیاورد. معتقد بود افشا و توصیف احساس و ادای دین غیرممکن است. حتی قول داده بود پیش از مرگ مطلبی درباره او بنویسد و به گفته خودش «آوای قو» او خواهد بود. اما در نهایت هرگز دست به این کار نزد و عشق محبوب خود را در دل نگاه داشت و آن حس و حال و ارادت را با خود برای همیشه به خاک سپرد.
شاید درست می گفت؛
چگونه میتوان دلایل شیفتگی خود را به محبوبی توضیح داد. چگونه میشود از تپیدن دل و آن همه شوق و شور سخن گفت، بی آنکه باعث هجو یا اسیر بزرگنماییهای بیهوده و رایج شده باشی! اصلا از خیر آن میگذرم.
سالها پیش از این و بارها بعد از آن، ادای دین کوچک خود را به او داشتهام. ساده نیست، اصلاً ساده نیست، بهتر است فقط ادامه دهم و ببینیم با گشودن دل به کجا خواهیم رسید. فقط میدانم برخلاف عقیده برادرم، نباید از خیر آن گذشت. باید گفت؛ آنچه را که نشاید گفتن!
همسر او اینجاست، دختر او بهعنوان مجری، برنامه را اداره میکند. همبازی سابق و دوست قدیمی او نیز حضور دارد و پسرش از راه دور بیآنکه بداند و بدانیم، از راه رسیده است تا جایزه پدر را تقدیم کند. «جایزه دستاورد یک عمر» را.
اما این بار یکی از آن صدها جایزه معمول سالیانه محسوب نمیشود.
این داستان سلطانی است که جایگاه او فقط با پیروزی و فتوحات بسیار در میادین تعریف نمیشود. جایی که افتخارات در استادیومها و میادین و نیمکت داغ با وقایع و فجایع خارج از آن به همراه هواداران و مردم یک شهر، چنان درهمتنیده میشوند که دستاورد یک عمر و لقب «سلطان کِنی» را معنا و مفهوم جدیدی میبخشند که پیش از این هرگز در برابر چشمانمان ندیده بودیم.
امیرحسین صدر
٢٥ تا ٣١ دسامبر ٢٠٢٣
پادشاهی رفت و پادشاهی آمد
زمانی که هنوز جوان بودم کوین کیگان در سال ٧٧ بعد از فتح اولین جام باشگاههای اروپا با لیورپول به هامبورگ آلمان رفت، خیلی غصهدار شدم و غمگین. انگار پدرم را که هنوز زنده بود را از دست دادهام. گویی دیگر او را نخواهم دید. شبها تا مدتها با بغضی سر به بالین میگذاشتم. بعدها فهمیدم دیر یا زود همه میروند، پدرم، کیگان، دوستان و آشنایان و خیلی از عزیزانت، هر چیزی پایانی دارد، و آغازی…!
تابستان بهسختی گذشت و فصل بعدی رسید. باورکردنی نبود. همان پیراهن با همان شماره بر تن پسری اسکاتلندی که بعدها تاریخ باشگاه و شهر را زیر و رو کرد. لباس شماره 7 قرمز به شکل عجیبوغریبی برازنده و شکیل به نظر میرسید. در پایان همان سال تک گل پیروزی فینال جام باشگاههای اروپا را در ومبلی به ثمر رساند و ما با خندههای مشهور و شیرین او آشنا شدیم. لبخند شیرین و دلنشینی که زیباترین بخش پس از هر یک از گلهای او بود.
در آن سال بی آنکه مانند کیگان وجودم را با معصومیتی بچهگانه نثار او کنم، کنی دالگلیش به سادگی قدیس برگزیده من شد.
در آن زمان هیچچیز پیچیدهای در مورد فوتبال وجود نداشت، پیراهنها فقط رنگ بودند، بیانیه و تعصب بیجایی نبود. زود فهمیدی لیورپول به من یونایتد نیاز دارد، بارسا به رئال و میلان به یوونتوس. ارادت به دالگلیش و پیش از این به کیگان، بر این اصل ساده استوار بود؛ سریع، باهوش و جسور و مبارز و برای من، نمونههای خاص و هیجانانگیزی از شوروشعف و معنای واقعی «هیچچیز غیرممکنی وجود ندارد». همه چیز شدنی است. مقدور است و میسر و دستیافتنی. جوان بودیم و هزاران آرزو در دل داشتیم.
در دوران مختلف و در مقابله با شرایط سخت زندگی، یا تصمیمات مهم اولین چیزی که از خودم میپرسیدم، چنین چیزی بود؛ اگر کوین و کنی در این شرایط قرار داشتند چه تصمیمی میگرفتند؟
بعدها خوب فهمیدی، در این روزگار، همه چیز ممکن و دستیافتنی و شدنی و مقدور و میسر نیست.
در سنی که قرمز و آبی هنوز فقط یکرنگ بود، و اصوات و تصاویر همه دنیای تو را میسازند، صدا و غرش تحسینبرانگیز کوپ زمانی که نام خانوادگی او را میخواندند, مو را به تنت را سیخ میکرد. جشن بعد از هر گل، بازوها و دستان گشادهرو به بالا و انگشتان باز و چهرهای که از شادی زنده بود و ارقامی که در حافظه ثبت میشد.
لیورپول تنها به قیمت ٤٤٠،٠٠٠ پوند دالگلیش را از سلتیک گلاسکو خریداری کرد. تنها بازیکن اسکاتلندی که به ١٠٠ بازی ملی رسیده است و اولین اسکاتلندی که در دو لیگ انگلیس و اسکاتلند بیش از ١٠٠ گل به ثمر رساند. شش قهرمانی لیگ، سه جام اروپا.
به همراه کیگان، دالگلیش تنها بازیکنی بود که برایش نامه نوشتم، از منشی کیگان نامهای دریافت کردم و از دالگلیش هیچ پاسخی نگرفتم. مهم هم نبود. احتمالاً روزانه صدها نامه دریافت میکرد، انتظاری نداشتم؛ اما تا مدتها خیره به صندوق پست، در انتظار دیدن نامه نادر و ارزشمند او بودم، همه حس و حال و به طور حتم دنیایم را تغییر میداد. اما نامه بیپاسخ، ارادتم را به او هرگز کاهش نداد.
بعدها مستندی در مورد دالگلیش بدون هیچ اعلان قبلی به دستمان رسید. از بهترین سورپرایزهای تمامی عمر ما بود که همیشه خدا هر دو پی آن بودیم. آنقدر دوباره، دوباره نگاهش کردیم تا نوار ویدئویی تقریباً پودر شد و دار فانی را وداع گفت، اما خیالی هم نبود؛ تمامی تصاویر و گفتار در ذهن من و برادرانم حک شده بود. هیلزبورو تا آن زمان اتفاق نیفتاده بود. دالگلیش بزرگترین بازیکن تاریخ مرسی ساید، و پاسدار راه موفقیتآمیز لیورپول بود: محتاط و تیز در رسانهها، فهیم و کمگو در مشاهدات و نظراتش، و بسیار شوخ و خوشمشرب با لهجه اسکاتلندی که تا سالها نمیفهمیدیم چه میگوید.
بعدها فاجعه هیلزبرو «کینگ کنی» را به مسند پادشاهی آنفیلد، مرسی ساید و تمامی شهر لیورپول رساند. با مردمانی که سالیان سال است قلباً دوستش دارند و در برابر او با احترام و میل، سر خود را پایین میآورند. جایزه «دستاورد یکعمر» رسماً نشانی از این رابطه دوجانبه و مستحکم میان یک بازیگر فوتبال و مردم یک شهر است، جاییکه تمامی غنائم بهدستآمده در میادین فوتبال با هرآنچه که در بیرون از آن پیوند خورد، اساساً معنا و جایگاه دیگری یافت.
بعدها در سال ٢٠١٧ فیلم جدید دالگلیش، با نام ساده «کنی Kenny» ، به اکران در آمد. فرصت خوبی است تا به آن اشاره داشته باشم.
سالهای سال بود دالگلیش کفشهای خود را آویخته بود و دیگر بر روی نیمکت داغ مربیگری نمینشست. اما تفاوت این مستند با ویدئوی پودر شده ما، زمین تا آسمان بود. در این مستند قوی و تکاندهنده، پس از مرور دوباره تمامی افتخارات، تمام انرژی برای بررسی و تأثیر هیلزبورو بر دالگلیش و زندگی او متمرکز شده بود. نقطه کلیدی زندگی او، هر آنچه که بود، و هر آنچه شد، و هر آنچه که هست!
من با دو چشم خویشتن...
دالگلیش در کنار شکوه و عظمت دستاوردهای دوران بازیگری، شاهد سه مورد از بدترین و دردناکترین تراژدیهایی بوده که در فوتبال بریتانیا رخداده است.
زمانی که در سال ١٩٦١ بهعنوان طرفدار رنجرز در ایبروکس بود ٦٦ نفر در جریان بازی "اولد فرم Old Firm” [دربی گلاسکو میان سلتیک و رنجرز] بر اثر له شدن جان خود را از دست دادند. در سال ١٩٨٥ در ترکیب لیورپول در فینال جام باشگاههای اروپا در هایزل بلژیک حضور داشت، زمانی که ٣٩ هوادار در جدال میان تماشاگران، قبل از فینال مقابل یوونتوس جان باختند. خاطرم هست هر دو تیم فقط به دستور یوفا تن به بازی دادند. در سال ١٩٨٩ نیز، کنی دالگلیش بهعنوان سرمربی لیورپول در هیلزبورو بود، مرحله نیمهنهایی جام حذفی برابر ناتینگهام فارست برایان کلاف. جاییکه ٩٦ نفر از هواداران لیورپول جان خود را به شکل فجیعی از دست دادند.
فاجعهای که کل آینده لیورپول را بهعنوان یک باشگاه فوتبال تغییر داد، و واقعه تلخ و دردناکی که تمامی زندگی کنی دالگلیش را بهعنوان یک اسطوره واقعی تعریف کرد. حقیقت این است که جایگاه اصلی او با این فاجعه تعیین میشود، و شان و مقام او پس از آن است که معنا میگیرد. اسطورهای واقعی و لمس کردنی. نه آنچه که در کتابها و قصهها و روایتها شنیدهایم؛ "یکی از ما" میرفت تا حکایت خود را بنویسد.
فصل و خاطرات هیلزبورو در فیلم، قویترین بخش آن است؛ تحسینبرانگیز، و مانند واقعه اصلی، همیشه، تماماً، عمیقاً، تأثیرگذار و میخکوب کننده و دلخراش که قلب شما را نشانه میگیرد، به هدف میزند و دل را خون میکند.
دالگلیش در تونل هیلزبرو ایستاده و چهره او از حادثه دلخراش و مرگومیر هواداران در چند متری او بهشدت برافروخته است. گیج و منگ به نظر میرسد. صداهایی در پسزمینه به گوش میرسد. ظاهراً پسرش، پل در آن بحبوحه و میان اجساد راه خود را به سمت پدر و رختکن اصلی گم کرده است. درد عمیق او، فقط لحظهای با دیدن پل که جمعیت را میشکافد و در آغوش پدر جای میگیرد، ناپدید میشود. برای چند ثانیه لبخند گشاده دالگلیش بازمیگردد، سپس به سرعت محو میشود. عواقب این فاجعه پس از آن برای والدینی که چندان مانند او خوششانس نبودند مسلماً دلهرهآورترین بخش خاطره ذهن اوست
پل میگوید؛ هرگز درباره هیلزبورو با پدرش صحبت نکرده است و دخترش، کلی، رو به دوربین میگوید؛ هرگز به طور کامل با تأثیرات هیلزبورو بر روی خودش کنار نیامده است. با جمله او کاملاً به حال و روز پدر که در این گفتگوها حضور ندارد اشراف کامل پیدا میکنیم.
نفسگیرترین لحظه زمانی است که دالگلیش برای نخستینبار، بعد از سالها با اتومبیل خود بهسوی شفیلد میراند. در بالای تپهای بر فراز شفیلد متوقف میشود، مشرف به استادیوم هیلزبورو. برفراز تپه او را در یک لانگ شات دیوانهکننده و استادیوم را در پسزمینه میبینیم. طی این سالها هیچچیز او را مجبور به بازگشت نکرده بود، هیچچیز!
این لحظات خاموش و ساکت، بیاندازه تأثیرگذار است، با ما حرف میزند و ما را به دالگلیش نزدیکتر میکند.
پس از ویرانی
داستان دالگلیش نیازی به بازسازیهای رنگارنگ دوران کودکیاش در گلاسکو، نوای پیانوی سبک و سوزدار و سیمهای گیتار در پسزمینه یا فیلمهای اسلوموشن دردناک از او در مراسم یادبود هر ساله هیلزبرو، یا شرکت در نامگذاری سکوها در آنفیلد بهافتخار او، ندارد.
نبوغ بسیار و هماوردیهای او در زمین فوتبال و بیرون از آن، مانند نیرویی طبیعی بدون صرف و تلاش و انرژی بر روی صفحه تلویزیون هم آشکار و مشهود است.
صحنه کنفرانس مطبوعاتی در سال ١٩٩١ که استعفای دالگلیش به عنوان سرمربی لیورپول اعلام شد همیشه برای دوستداران فوتبال و بالاخص لیورپولیها آزاردهنده است، فشار و بار چند سال گذشته پس از هیلزبرو، آشکارا، امان و صبر و قدرت او را گرفته بود. همسرش، مارینا، به یاد میآورد؛ چگونه خلقوخوی دالگلیش بعد از آن در خانه تغییر کرده بود و چگونه بهخاطر فشار عصبی، کهیر تمامی بدن او را پوشانده بود.
در این شرایط نکته قابلستایش در این نهفته است؛ عکسالعمل دالگلیش هرگز از این معادله ساده و معلوم منحرف نشد؛ هر چه او رنج میکشد، در مقایسه با درد و رنج خانوادههای قربانیان هیلزبرو، هیچ است، بیمعنا و مفهوم.
هیلزبرو با برداشتی از کتاب زندگینامه دالگلیش در این کتاب بخش خاصی را به خود اختصاص داده است.
یک روز قبل از اینکه گلها و شالها را که سراسر زمین در مقابل سکوهای Kop را جمعآوری کنند، دالگلیش با پدرزنش، پل و کلی را به آنفیلد میرود. فوران احساسات است، یادگارهای دردناک که برای همیشه با خانواده دالگلیش باقیماندهاند:
یک جفت کفش که به حصار دور زمین بسته شده بود، احتمالاً به یاد و یادگار کسی که هرگز به آنفیلد قدم نخواهد گذاشت، در هر گوشه چیزی هرچند کوچک اما تکاندهنده به چشم میخورد. او هرگز فراموش نکرده است که در یک غروب جمعه، شش روز پس از فاجعه، در سکوهای متروکه Kop قدم بزند، و ادای احترام به جانباختگان با خیل جمعیت غمگین شده مشاهده کند.
دو پرتقال که از هیلزبرو به آنفیلد منتقل شده در جایی به چشم میخورد. شاید بیاهمیت بهنظر رسد؛ ولی در عین حال پر معنا بود. شاید آن دو هوادار پرتقالها را آورده بودند تا در نیمه بازی با هم تقسیم کنند. آیا هرگز از سفر شوم بازگشتهاند؟ حقیقتاً گریه نکردن سخت بود، وقتی با چنین ادای احترامی از مردم شهر روبرو شدم. هزاران پیام در گوشه و کنار برای جانباختگانی که تا دیروز، ایستاده برای تیم محبوب خود فریاد میکشیدند. اکنون به خواب رفتهاند.
آنفیلد هرگز چنین سکوت جانکاهی را به عمر خود تجربه نکرده بود. بعد از شرکت در مجالس ترحیم تقریباً تمامی ۹۶ نفر فاجعه هیلزبرو در آن دوران، با گذشت زمان، شاید اکنون دالگلیش در دوران بازنشستگی احساس آرامش بیشتری داشته باشد، اگرچه آرامشی است بیقرار.
جزئیات ویرانگر، سورئال، و هولناک آنچه کنی دالگلیش در آن روز لعنتی آوریل ۱۹۸۹ با آن دست و پنجه نرم کرد، هیچگاه مورد بررسی قرار نگرفت، در آن دوران فقط از شما انتظار میرفت با همه چیز کنار بیایید، زندگی کنید و ادامه دهید!
کسی نمیدید شما سقوط کرده اید و روح و روان شما در شرایط ایدهآلی نیست. امروزه آن را استرس حاد پس از سانحه مینامیم!
جاییکه افسر پلیسی او و برایان کلاف را از میان یکی از آشپزخانههای هیلزبورو، به سمت بلندگوی پلیس در گوشه سکوهای لپینگز لین هدایت کرد، تا هر دو مربی، در حین فاجعه پیش چشم آنها، برای آرام کردن تماشاگران چیزی بگویند. در حالی که اجساد همان اطراف بود. زمانی که فوتبال و پیروزی و راهیابی به ومبلی معنایی نداشت. میکروفون پلیس کار نمیکرد، بنابراین افسر پلیس به آنها پیشنهاد داد از غرفه سخنگوی استادیوم استفاده کنند. وقتی به آنجا رسیدند حتی کلاف همیشه پرحرف، عقب کشید، و همه چیز در ان شرایط و یافتن کلمات و بازگویی آن، بهتنهایی بر دوش دالگلیش قرار گرفت.
دالگلیش در حال قدم زدن در بیمارستان شفیلد شاهد بود، چهار یا پنج کودک و نوجوان در کما هستند، در آن روز پسری به نام لی نیکول را دید که در تختی دراز کشیده است، بدون هیچ ردی از جراحت و مصدومیت. اما آن بچه در آن شب مرد. پسربچه تحتفشار خفه شده بود. همه اینها قبل از تمامی مراسم تشییعجنازهها بود که او در یک روز بهتنهایی در چهارتای آن شرکت کرده بود.
پس از سالها مبارزه، حکم رسمی دادگاه مبنی بر سهلانگاری پلیس و خدمات پزشکی و آمبولانس در هیلزبورو، عدالت را به ارمغان آورد. اما هیلزبورو برای همیشه در لیورپول و قلب آدمهای شهر و کنی دالگلیش در گوشهای تا ابد لانه کرده است.
نقش دالگلیش در ایجاد دلگرمی و همراهی با بازماندگان قربانیان و تمامی مردم شهر، در دلها نشست.
دالگلیش ۲۲ ماه بعد در اتاق جوایز آنفیلد استعفا کرد، اعتماد به نفس و قدرت تصمیمگیری موقتاً از بین رفته بود.
خاطره چهره خاکستری او در صفحه اول سیاه و سفید خیرهکننده Liverpool Echo در آن روز با عنوان "Kenny Quits" کنی استعفا داد، ماندگار شد.
اما دستاورد یک عمر
در محدوده پخش زنده بیبیسی، زمان کافی برای بیان عظمت نقشی که دالگلیش در آن زمان ایفا میکرد، وجود نداشت، خوشبختانه همین امر باعث شد تا او بالاخره جایزه یک عمر دستاورد شخصیت ورزشی سال بیبیسی را دریافت کند. این قدردانی زیبا و نفسگیر کارنامه درخشان دالگلیش فوتبالیست و دالگلیش انسان، را کامل کرد.
شاید ما جورج بست را بیشتر به یاد میآوریم. اما دالگلیش در اواخر دهه ١٩٧٠ و اوایل دهه ١٩٨٠ بازیکنی غیرقابل بازی بود. او در کنار بست، بابی چارلتون، بابی مور و جان چارلز در میان بهترین فوتبالیستهای تاریخ جزیره قرار دارد. سرعت فکر و نگاه و عمل او بود که بیشتر کسانی چون ایان راش که در کنارش بودند شگفت زده میکرد. یان راش میدانست وقتی دالگلیش توپ را در اختیار دارد، پاس همیشه خواهد إمد. زوج ایندو در دوران خود رقیبی نداشت. توانایی دالگلیش برای یافتن پاس بی آنکه راش را نگاه کند همیشه برایم خیرهکننده ماند.
تقارنی در مورد دریافت جایزه دالگلیش در سالفورد، آن سوی اسکله اولدترافورد وجود داشت. سر بابی چارلتون جایزه دستاورد یک عمر خود را در سال ٢٠٠٨ در لیورپول دریافت کرد. حضور غیرمنتظره جک چارلتون و اهدای جایزه به برادر از پر شورترین و پر احساس ترین لحظات در تاریخ این برنامه ورزشکار سال بی بی سی بود، زمانیکه همه کسانی که نظارهگر برنامه بودند بهسختی اشک چشمان خود را در خانه و برابر تلویزیون کنترل کردند. این روزها لغاتی چون اسطوره بسیار دستمالی شده و تکراری به نظر میرسد، و ظاهراً حق مطلب را ادا نمیکند؛ اما اسطورههایی از این دست، چون دالگلیش و چارلتون از شاهکارهای خود در زمینها و استادیومهای ورزشی و رقابتهای فوتبالی و شهرهای خود فراتر رفتهاند.
دالگلیش با پذیرفتن جایزه خود از «هوادارانی که در کنار من ایستادند» یاد کرد، اگرچه وقتی غمها و دردها تازه بود او در کنار آنها ایستاده بود.
دالگلیش در مورد لیورپول، جایی که او را به عنوان «شاه کنی» می شناسند، گفت:
باشگاه برای ما به عنوان یک خانواده، همه چیز داشت. گلاسکو و لیورپول بسیار شبیه به هم هستند. دو تیم در یک شهر. اما برای من، مردم فوقالعاده بودند. حس شوخطبعی واقعی دارند و برای صحبت با شما وقت می گذارند.
فوتبال او را معروف کرد و بزرگ و او از این راه، در دوران بازیگری به شهری دلمرده، شادی و اعتماد بنفس داد و در ادامه با تحملی بیشائبه، و وقاری کمنظیر در فاجعهای هولناک در کنار مردم ماند. این وقار از او، یک قهرمان و اسطورهای واقعی اما لمسشدنی و باورکردنی ساخته است. شاید این آخرین باری باشد که در عمرم در باره دالگلیش چیزی مینویسم. احتمالاً، ادای احترام شخصی یورگن کلوپ سرمربی فعلی قرمزها تمامی آنچه را که باید بیان داشته است و حسنختامی است برازنده برای بازیکنی که در زندگیام حضوری همیشگی داشته است، او همیشه در صف اول در قلبم جا خوش کرده است.
کنی مطلقاً همه چیز باشگاه لیورپول را معنا می کند. یکی از خوبترین افرادی است که میتوانید ملاقات کنید. پر از شور است، باشگاه خود را دوست دارد، حامی تیم است و سکوهایی که با اسم او در آنفیلد نامگذاری شده است؛
He is liverpool
هنگام نوشتن این سطور، مطلب برادر عزیزم حمید، از یک حمید دیگر به دستم رسید. مطلبی به مناسبت نامگذاری جایگاه کنی دالگلیش در آنفیلد. بار دیگر همه چیز مرور شد. ورق خورد. جملات پایانی برادر را بارها و بارها میخوانم. با خواندن مطلب او لبخند میزنم و دریچه سد مژهها، ناخواسته گشوده میشود. دیگر نیازی به توضیح و توجیه احساساتم نیست. این ادای دین برادران صدر به کنی دالگلیش است.
سرانجام نامش بر آن دیوارها نقش بست. بدل شد به افسانهی انفیلد آن هم در 66 سالگی. برابر دوربینها و میکروفونها ایستاد و با لحنی حزنآلود گفت:
«این برایم همه چیز است...»
موهایش سپید شده بودند و چروکهای صورتش نشانهمان میرفتند. ولی فوتبال، فوتبال بود. بی رحم. و ما دالگلیش را در آن جامهی سرخ پس از گشودن دروازهها به یاد میآوریم. با آن دستهای بالا رفته و خندههای پسرانه از ته دل....
حمیدرضا صدر