با من منشینی که رسوای زمونه منم من
از من بگریزی که گمراه دیوونه منم من
از وجود من غم میباره اما میرقصم
روزگار من گریه داره اما میخونم
اشک چشمات توی دلت خسته میریزم
با یه آه و درد و قفسه سینه میبندم
با من منشینی که رسوای زمونه منم من
از من بگریزی که گمراه دیوونه منم من
منم من
شب میون دیواره خسته برمیگردم
مثل ساغر بادی لک به لک میگردم
در دیار هشیاران آبرو ندارم
با میون رندونه می پرست میگردم