این مطلب متعلق به تمام کسانی است که دوران نوجوانی خود را همچون مکس دینکلیکر، نویسندهی آلمانی آن، در سالهای 2000 تا 2006 گذراندهاند....
یادبودها، خاطرات و بازگشت به سالهای گذشته، برای مرور زیباییهای مطلق فوتبال در پایان ماه نوامبر تماما به دو نفر، به دو معبود و به دو شرور قدیس باز میگردد. دیالوگها را پینگ پنگی میان بهترین و بهترینتر تقسیم میکنیم. از دریبل مینویسیم و از الکل. از کوکایین و شوت. از دست خدا و ساقهای جادوگر. از دو ستارهای که در پایان این ماه، عمرشان به پایان رسید... از جرج بست و مارادونا....
با عشق، علاقه، واحترام به هر دو نفر اما، این مطلب، کمی از دوران معصومیت شیطنتآمیز جرجی در دههی 60 و 70 و دیگو در 80 و 90 فاصله دارد.
این یکی، یادبود دیگری مربوط به قرن معاصر است. مجموعه وقایعی که با آغاز آن از سال 2003، 20 سال قبل، تغییرات بزرگی در دنیای فوتبال پدید آورد. نسلی دگرگون شد و نسلی را دگرگون کرد. وقایعی که فوتبال را یک پلهی دیگر ارتقا داد و شبیه سوخت جت سرعت بازی را افزود.
با قهرمانان سانتیمانتال هنرمند، با کهکشانیها و شماره 10 ها و با مردانی با ابهت در چشم بینندگان، آغاز شد و با کوچولوهای زیبا سرانجام به افتخارات بی بدیل تیم ملی اسپانیا، رئال مادرید و بارسلونا در دههی اخیر رسید....
حالا دو دهه از پیوستن رونالدینیو به نوکمپ میگذرد. از تشکیل اولین تیم کهکشانی رئال مادرید. از تقابل زیبا و زیباتر در فوتبال اسپانیا از جدال میلان و یووه، محکم و محکم تر در سری آ. از جنگ در تونل هایبری و الدترافورد.... از فوتبال در سال 2003
وقتی ما هنوز رویا میدیدیم
به قلم مکس دینکلیکر، در شماره دسامبر مجلهی 11freunde
نامهای عاشقانه به شیفتگان رونالدینیو، آنری، ندود، دروگبا، شوچنکو، بکام، رونالدوی اورجینال، الیور کان... بله، شبیه یک رویاست...
رونالدینیو... این نام به تنهایی قلبم را به لرزه در میآورد. مهم نیست که مرد شلخته چندبار تلاش کرده با پاسپرت جعلی وارد پاراگوئه شود و مقابل ماموران فرودگاه از زیر کلاه منگولهدار لبخندی به طرفداران تحویل دهد.
من دیدم که او چگونه پاس 50 متری ژاوی را مثل یک آهنربا به خود جذب میکرد. در مقابل 100 هزار طرفدار برنابئو. با لبخندی که در آن زمان برای من معنای دیگری داشت. من آنجا، در باتلاق گلآلود بریج بودم که او بی وقفه به قلب سنگی پسران گرانقیمت رومن آبرامویچ میتاخت. و باز هم لبخند میزد. بیچاره دیمین داف!
من تمام دریبلهای او با کفشهای سفید و طلایی را در اتاق خواب و حیاط خانه بازسازی کردهام. چپ، راست، چپ.... آنجا که چهار بار با دریبل سرپا بی آنکه توپ به زمین برسد از مدافع مستقیم خود عبور میکرد... اما اعتراف میکنم اجرای Elastico (دریبل مخصوص رونالدینیو با نشان دادن یک سمت و حرکت به سمت دیگر که نامش را چند سالی است در گوگل یاد گرفتهام) هیچوقت بدون گرفتن مچ پا برایم مقدور نشد.
آن روزها خبری از یوتیوب برای هزار هزار بار دیدن و یاد گرفتن حقههای رونالدینیو نبود. باید به نمایشهای او چشم میدوختید و همه چیز را به ذهن میسپردید و اگر خوشبخت بودید، کلیپ مردی با لباس رکابی زرد رنگ مشخص در تبلیغات نایکی ، پپسی یا ... را پیدا میکردید.
اندیشیدن به رونالدینیو مرا به بهترین روزهای زندگی میبرد؛ او در معبد نوکمپ بود و من در اتاق آشفتهام در برلین. او یک مرد بزرگ با شادیهای کودکانه و من پسرکی که نه دیگر کودک بودم و نه هنوز یک مرد بالغ. با پوستر رونالدینیو، در کنار رابرت پیرس، مارسلینیو ستارهی آن روزگار هرتابرلین، الن ایورسن مرد شماره 1 ان بی ای و ....
من 13، 14 یا 15 ساله بودم. و فوتبال، برایم شکوهی مرموز و وحشیانه داشت. آخرین روزهای تماشای فوتبال نه در ال سی دیهای بزرگ. این آخرین روزهای تلویزیونهای لامپ تصویری بود. وقتی روی یک کاناپهی فرسوده مینشستی و اخبار را از تله تکست پیگیری میکردی و کنترل نقرهای رنگ در دستانت بود، انگار در لبهی تکنولوژی ایستاده بودی
کیف مدرسه، کاغذهای انبوه تکالیف، خودکار، مداد، روزنامهها، آخرین روزهای استشمام عطر کاغذ و سرب روزنامه و جوهر خودکار.
من آرزو داشتم وقتی آخر هفته به زمین چمن مصنوعی در جنوب غرب شهر میرویم، شبیه ندود یک اسب یاغی با یالهای طلایی رنگ، شوتی مهارنشدنی را شلیک کنم، دریبلهای رونالدو، رونالدینیو یا ریوالدو را تقلید کنم، مثل زیدان رهبر تیم باشم یا شبیه دلپیرو توپ را کات دار به کنج دروازه بدوزم.
آن روزها، چند نفری هم پیدا میشدند که پیش از شروع بازی به لطف پدرهای متمول ترشان، کفش توتال 90 نایک را با یک لباس طرح کوله پشتی و شماره در دایرهی وسط آن ست میکردند و به لطف مادر روشنفکرشان اجازه داشتند مدل موی لیونبرگ را تقلید کنند!
من خوشبخت بودم. بسیار خوشبختتر از تمام کسانی که پیش و پس از من فوتبال را تماشا میکردند. کافی بود آن سه کابل زرد و سفید را قرمز را پشت تلویزیون وصل کنید، دکمهی سیاه رنگ مقابل دستگاه را روشن کنید، تلویزیون را روی av تنظیم کنید و بعد از شنیدن صدایی شبیه جاروبرقی از دستگاه، سی دی را داخل آن قرار دهید:
e…a…sports…its in the game…
فیفا 2003، شبیه سال 2003، شبیه فوتبال 2003 و شبیه رونالدینیو انقلابی در بازیهای کامپیوتری بود. این اولین سری چهرههایی شبیه بازیکنان واقعی بود. استادیومها، تبلیغات...
ما راههای خود را داشتیم. بازیهای بزرگ، با خاطرات بزرگ ما در آمیخت. من درخشش رونالدوی اورجینال برابر منچستریونایتد را نتوانستم به طور زنده ببینم. آنشب برای شام به رستورانی همراه خانواده دعوت بودیم. و پدربزرگ من بازی را برایم روی vhs ضبط کرد. من بازی را 2 ساعت بعد تماشا کردم. بی آنکه از نتیجه با خبر باشم. بدون ترس از روشن کردن اینترنت موبایل و سیل بی پایان توییتها و نتایج زنده و هرچیزی که لذت کاوش از بی اطلاعی محض را خدشه دار کند.
همهی اینها باعث میشد که ما وقایع را به خاطر بسپاریم. خاطرهی خود را داشته باشیم. داستان خود را. من میتوانیم به جرات بگویم هنگام پنالتی شوچنکو برابر یرزی دودک از گلر لهستانی لیورپول استرس بیشتری داشتم. همچنین هر کدام از کسانی که آن بازی در آن شب دیده... و همچنین خود دودک.
بعدتر همه چیز پیچیدهتر شدن شد. شاید این یکی، مثل موارد بالا فقط یک دیدگاه رمانتیک از من نسبت به دههی خودم نباشد. فوتبال امروز چیزهایی را برای ولین بار تجربه میکند. یک جام جهانی در قطر. یک یورو در 10 کشور. یک پیشنهاد 700 میلیون دلاری برای امباپه از یک مالک سعودی به یک مالک قطری.
از طرفی آن سالها برای ما در آلمان نیز شرایط ویژهای داشت. به جز بالاک، کان و لمن به سختی میتوانستید یک ستارهی بینالمللی در تیم ملی آلمان بیابید.جهان از چالش ضربات توتی، رونالدینیو و لوییز فیگو به تیر دروازه لذت میبرد و ما در آلمان تبلیغات نوتلا را با حضور بنیامین لاوت و کوین کورانی تماشا میکردیم.
نمایش درخشان اروپایی از هر تیم آلمانی ممکن بود. بایرن با کان و افنبرگ قهرمان اروپا شد. و سال بعد لورکوزن به فینال اروپا رسید. دورتموند، اشتوتگارت، شالکه، برمن، وولفسبورگ.... همگی مدعیان دیس نقرهای بوندسلیگا بودند.
آخرین دورانی بود که هنوز 24 ساعته در 7 روز هفته توسط اخبار بازیکنان احاطه نشده بودیم. من نمیتوانستم در هر ساعتی از شبانهروز پستهای اینستاگرامی رونالدینیو را لایک کنم چون موبایل نوکیا 3330 من تنها قابلیت ذخیرهی 20 sms و بازی snake را داشت! نه تنها زندگی خصوصی که حتی زندگی فوتبالی او نیز به این سادگی در دسترس ما نبود. شاید حداکثر 10 بازی او در طول فصل پخش میشد. 3،4 تا در جام جهانی، و ...
در حقیقت قداست جام جهانی نیز همین بود. شما امروز از تماشای دوبار درهفتهی بازیهای 90 دقیقهای هالند سیراب هستید. پس دیدن یا ندیدن او در یورو برایتان تفاوتی ندارد اما در آن دوران، تورنمنت تابستانی به معنی تماشای یک بازیکن حداقل در 3 بازی به فاصلهی کمتر از دو هفته و اگر خوش شانس بودید و تیم او به فینال میرسید 7 بار در 90 دقیقه بود....
این چیزها، باعث میشد ما در تمام طول هفته و فصل بازیکنان را در ذهن خود تصور کنیم. ندیدن، چشم دوختن به عکس آنها در مجلات و انتظار طولانی برای یک نمایش ستارگان آنها را دست نیافتنی میکرد. مردانی با هیبت. بتهای بزرگ. انگار آنها ابرقهرمان بودند
. انگار کارلوس میتوانست از هر جای زمین با شوت خود دروازه را باز کند. انگار داویدز زیر عینک خود همه چیز را اشعهی ایکس مینگریست. ندود مثل یک موجود افسانهای درد ل آلپی میتاخت. ما فکر میکردیم توپی نیست که ون نیستلروی قادر نباشد آن را به تور دروازه بچسباند. فکر میکردیم پاهای رابرت پیرس کمی کج است و این باعث میشود دریبلهای حیرت انگیزی بزند و انگار ویرا و روی کین با چشمان خود حریف را مقهور میکردند... تمام داستانها، در ذهن ما شبیه افسانهای مرموز باقی میماند. هر کدام قهرمان خود را داشتیم و مجبور نبودیم بر اساس هزاران فکت اوپتا و سایتهای مختلف به راحتی از رویای خود بیدار شویم...
آن دوران، آخرین عصری از فوتبال بود که قهرمانان و شرورهای بازی، در زمین فوتبال بودند. ما عربستان را در آلمان با شکست 8-0 در جام جهانی میشناختیم. و در عوض از جنگ در ساحل عاج، با میانجی گری دروگبا و صحبتهای او پس از صعود به جام جهانی 2006 با خبر میشدیم. فوتبال، تاثیرگذار بود. و نه تحت تاثیر....
هنگام پایان این مطلب، من پای بازیهای لیگ قهرمانان مینشینم. جایی که دو بازی زودتر و 6 بازی همزمان، همگی در هر کجا در دسترس هستند. در خانه، در مهمانی، در ماشین. در عربستان. در ژاپن.... روی تخت خواب. در صفحهی تبلت...
من به طور لحظهای گلهای هالند و امباپه را را تماشا میکنم. در حالیکه میدانم چه رکوردهایی پیش روی آنهاست. چند بار پنالتیهایشانرا به گوشهی سمت راست بالا زدهاند، از چه سمتی بیشتر نفوذ میکنن و در برابر لایپزیگ و میلان و... چند متر دویده اند.
سپس هایلایتهای سه دقیقهای در دسترس ماست. انگار خیلی طولانی ست. خسته کننده. میدانید چه رخ خواهد داد. نگاهش میکنید. و فردا صبح خیلی راحت یادتان میرود.
شما همه چیز را میدانید. و هیچ چیز در یادتان نمیماند. برای من هنوز هم بهترین مهاجمی که دیدهام تیری آنری و رونالدو هستند. با هر آماری که مقابل چشمانم بگذارید
و البته، ترجیح میدهم از واژهی Elastico که گوگل در کمتر از یک ثانیه در اختیارم گذاشته استفاده نکنم، من هنوز هم به آن میگویم دریبل رونالدینیویی