کیست که بتواند فرمان نیرومند «به پیش» را به زبانی بخروشد که بر روح روسها اثر گذارد؟ قرنها از پی هم میگذرند و میلیونها خانهنشین سبکمغز و گراندست و سستحرکت در رخوتی عمیق فرو رفته اند و در سراسر روسیه به ندرت کسی پیدا میشود که یارای برافروختن این خروش نیروبخش را داشته باشد.
نیکولای گوگول
|
تاریخ پرالتهاب روسیه در مسیر پر فراز و نشیب خود، نوابغ ادبی بسیاری را به جهان معرفی کرده است؛ اندیشمندانی که ایدهها و اندیشههای پرمغزشان را در قالب داستان بیان نموده و با زبانی نیشدار، عادات و افکار جامعهشان را به باد انتقاد گرفته اند. رمان آبلوموف نوشتهی ایوان گنچاروف، یکی از این آثار گرانسنگ است که تیغ تیز انتقاد را به سوی عافیتطلبی و بیعاری جامعهی روسیه نشانه رفته است؛ چنان ستودنی که داستایفسکی آن را زادهی ذهنی سرشار و تالستوی آن را شاهکار بزرگ ادبی قلمداد میکند.
شاهکار گنچاروف همان خروش «به پیش» است که گوگول، نویسندهی پرآوازهی روسی، آن را به یاری جامعهاش میخواست. غریوی که اگرچه برای بیدار کردن همهی تنآسایان بیدرد و خشکاندن ریشهی رخوت و خمودگی کافی نبود اما توانست صدایش را به گوش جامعهی روسیه برساند و آنان را از خطر اینگونه زیستن و اینگونه فرزند پروراندن آگاه سازد.
ایلیا ایلیچ آبلوموف، قهرمان داستان گنچاروف، از نجبای طراز دوم است. یعنی نه از اشراف و مالکان ثروتمند پایتخت است و نه از منتفذان شهرستانی. زندگیاش نیز زندگی یک مالک متوسط شهرستانیست که نه ثروتشان چندان کلان است و نه تحصیلاتشان چندان درخشان.
آبلوموف به معنای کامل معرف طبقهی اجتماعی خویش است. اربابی که معنای زندگی را در تنبلی و تنآسایی میداند و تا جای ممکن رضا به داده داده و از هرگونه تلاش برای سامان دادن به مسائل پیرامونش میپرهیزد. گاهی در عالم خیال طرحهایی برای اصلاح امور به ذهنش میرسد اما هر اقدامی را به آیندهای دور موکول میکند. او هیچگاه برای بهبود اوضاع کاری نمیکند بلکه آرزو میکند که «بهتر بود این کار صورت داده شود»؛ بیچارهایست که نه دوستی میتواند از این وضع نجاتش دهد و نه کاری از دست عشق برمیآید. حتی وقتی اندک تمایلی به تغییر اوضاع و درانداختن طرحی نو در او به وجود میآید، بیخبری از راه و رسم کارها و سستی ذاتی و آبلوموفیاش کار دستش میدهد و دغلدوستانش هرکدام به بهانهای کلاه سرش میگذارند و مشکلات بزرگتری برایش میسازند. تنها نکتهای که بیعاری و بیدردی آبلوموف را برای خواننده قابل تحمل میسازد، خیرخواهی و بزرگمنشی و صفای روح اوست که آن هم در کنج عافیتش به زبان میآید و تا وقتی در جامعه محک نخورد نمیتواند درخور اعتنا باشد.
نوشتن رمانی چنین گیرا و طولانی دربارهی فردی که شبانهروزش را به تنآسایی و زندگی انگلوار میگذراند، بدون اینکه اندکی از جذابیت داستان کاسته شود یا حوصلهی مخاطب را سر ببرد، اوج هنرمندی گنچاروف را میرساند. سراسر رمان مملو از توصیفات ظاهری و غنیتر از آن، توصیفات باطنی و روانکاوانهی شخصیتهای داستان است که به آن ارزشی فراتر از یک اثر ادبی صرف داده است. توصیفاتی چنان جزئی و چنان طبیعی و واقعی که به عمق جان مخاطب راه مییابند و او را تا پایان با مسیر داستان همراه میسازند.
ولادیمیر لنین ضمن نطقی در سال ۱۹۲۲ میگوید: «روسیه سه انقلاب از سر گذرانده است اما آبلوموفها هنوز باقی مانده اند.» و من اضافه میکنم که صد سال از نطق او گذشته و شوروی فروپاشیده اما آبلوموفها هنوز هم هستند. و نه فقط در روسیه، که در سراسر جهان. آبلوموویسم بیماری مهلکیست که هر کسی یا نشانههای آن را در خود احساس کرده و یا دست کم علایم آن را در اطرافیانش مشاهده نموده است، نکتهای که هنر گنچاروف را جاودان میکند و شما را وادار میسازد تا با دنیای پر رمز و راز آبلوموف همراه شوید.