هر کسی برای بازی کردن یا تماشا کردن فوتبال یک هدف خاص دارد و به طور کلی می توان گفت که واژه فوتبال برای هر علاقه مندی به این ورزش زیبا معنی خاصی را تداعی می کند. مثلا نگاه یک هوادار اولترا به فوتبال که هر هفته با تعصب و شور و شوقی وصف ناپذیر از تیم خود در ورزشگاه حمایت می کند با کسی که در خانه خود و در یک غروب دلنشین با فنجان چایی در دست، روبروی تلوزیون نشسته است و صرفا برای لذت بردن بازی را تماشا می کند، از زمین تا آسمان تفاوت دارد. بازیکنان حرفه ای از گذشته تا به امروز سعی می کردند که با فوتبال جام های مختلفی را برده و با زدن گل ها و شکستن رکورد ها در تاریخ این ورزش پرفراز و نشیب جاودانه شوند.
اما فوتبال بازی کردن برای بعضی ها یعنی از یاد بردن پستی ها و بلندی های زندگی و پرواز عاشقانه ای بر فراز آسمان.
همان آسمان گرم و همیشه آفتابی آرژانتین
|
توماس کارلوویچ نیز جزو آن دسته بود. او مردی بود از پدری کروات تبار که در روزاریو متولد شده بود و از همان دوران کودکی فوتبال بازی کردن را بسیار دوست می داشت. اما معنایی که این کار برای او داشت، با همه متفاوت بود. او فوتبال بازی می کرد، چون عاشق این کار بود و بازی کردن با توپ فوتبال و رقصیدن با آن بر روی چمن ها، زمین های خاکی و کوچه های کم عرض و عریض روزاریو، روح جاودانگی را در وجود او زنده می کرد و آن مو های بلند و نامرتبش را همچون قاصدک های زیبای پاییزی به رقص وا می داشت.
همیشه دوست داشت که فوتبال را آزادانه و بدونه تکلف و در خیابان های سرتاسر پر شده آرژانتین بازی کند. این خیابان ها پر بود از مردمی که با هردو پای خود همچون پروانه هایی به دور توپ می چرخیدند و تلاش می کردند که اوج هنر خود را در این زمین های سخت و غیر مسطح به نمایش بگذارند.
خود او در این باره می گوید:
"میدانید چرا دوست دارم در کوچه و خیابان بازی کنم؟ برای اینکه بازیکنی که در استادیوم و مقابل ۶۰ هزار یا ۱۰۰ هزار نفر بازی میکند، از بازی لذت نمیبرد، نمیتواند بازی کند. آنهایی که در ورزشگاه نشستهاند، خواستههایشان و توهینهایشان نمیگذارد."
وقتی در ۱۵ سالگی به روساریو سنترال رفت تا در آنجا فوتبال بازی کند، ۵ سال طول کشید تا او بتواند اولین و دومین بازی خود را برای این باشگاه انجام دهد. اما وقتی برای سومین بازی خود برای تیم در بوینس آیرس سوار بر اتوبوس تیم شد، پس از ۱۰ دقیقه از اتوبوس پیاده شد و بعد از تهیه بلیط، با اتوبوسی دیگر راهی روزاریو شد. او دلتنگ روزاریو و اطرافیانش شده و از غربت خسته شده بود. البته این پیاده شدن کارلوویچ آخرین باری بود که او پای بر اتوبوس سنترال می گذارد، زیرا دیگر هرگز به این تیم باز نگشت.
گریگول که چندین سال سرمربیگری سنترال و همچنین خود کارلوویچ را بر عهده داشت، در وصف او می گوید:
"او یک پدیده بود اما دلش نمیخواست زحمت و سختی بکشد برای همین در سنترال با من موفق نشد و ترجیح میداد به شکار یا ماهیگیری برود. او تواناییهای فنی منحصر به فردی داشت."
در واقع او یک عاشق واقعی و حاضر نبود که عشق و علاقه خود را به خانواده و روزاریو، با هیچ چیز دیگری در دنیا عوض کند. همانطور که خودش می گفت:
"چیزهای زیادی دربارهام گفته میشود اما واقعیت این است که هیچ وقت نمیخواستم از محیط خودم، از خانه پدر و مادرم، از کافهای که همیشه میرفتم، از دوستانم و از آرتولا که اولین بار لگدزدن به توپ را یادم داد، دور باشم."
او آنقدر زیبا و دیوانه کننده فوتبال بازی می کرد که حتی هواداران تیم های حریف نیز از بازی او لذت برده و او را تشویق می کردند و وقتی مدافع تیم خودشان او را با خطا متوقف می کرد، آنها با صدای اعتراضی شدید به او بد و بیراه گفته و سرزنشش می کردند. واقعا عجیب است! مگر می شود یک نفر آنقدر مست کننده بازی کند که هوش از سر حریفان هم ببرد! به طوری که آنها بازی خود را نیز فراموش کرده و مدهوش حرکات مردی می شوند که از اول تا آخر آنها را دریبل زده و سپس برای استراحت روی توپ می نشیند! حتی در این زمان هم آنها اقدامی برای گرفتن توپ نمی کنند، چون می دانند که جدا کردن توپ از پای ال ترینچه فقط یک خیال واهی است. ال ترینچه! به معنای چنگال! چه اسم عجیبی! این لقب را کسانی به او داده اند که او را مانند یک بت می پرستند! این لقب برای مردی که توپ را مانند یک عقاب با چنگال های خود گرفته و حریفان را یکی پس از دیگری و با حرکاتی محشر و گیج کننده بر زمین می کوبد بسیار زیبنده است!
با همه اینها اما هیچ چیز برای او نمی توانست جای روزاریو و آن خانه قدیمی شان را که با پدر و مادر خود در آن زندگی می کرد، بگیرد. هیچ چیز. همانطور که دوستان قدیمی اش که روزگاری با او در یک محله بزرگ شده اند و یا با او در یک تیم فوتبال بازی کرده اند، در مورد او می گویند:
"کارلوویچ مرد بسیار ساده و دوست داشتنی ای بود و اغلب می توانستیم او را در کافه ای که نزدیک خانه آنها بود، ببینیم که مشغول بگو و بخند و خوردن نوشیدنی با اهالی محل است. وقتی شما کاری را از او می خواستید یا او را برای شام دعوت می کردید، حتما آن را قبول می کرد. اما در یک مسئله هیچ کسی نمی توانست او را متقائد کند و آن مسئله، ترک روزاریو و دور شدن از دوستان و خانواده اش بود."
وقتی در ماه آوریل اردوی تیم ملی آرژانتین در راه آماده سازی برای جام جهانی ۱۹۷۴ و در یک بازی خیریه ، به روزاریو رفت تا با تیم منتخب روزاریو بازی کند، اتفاقی رخ داد که تمام آرژانتین را متعجب کرد!
منتخب روزاریو با نتیجه ۳ بر ۱ تیم ملی آرژانتین را شکست داد و دو گل از سه گل روزاریو را کارلوویچ به ثمر رسانده بود!
اما همه چیز تنها به این دو گل ختم نمی شد. او با تکنیکی ناب و دریبل معروف لایی دوبل که ابتدا حریف را با لایی از پیش روی بر می داشت و دوباره بازگشته و به او لایی می زد، آنقدر زیبا و دیوانه وار بازیکنان آرژانتین را از پیش روی بر می داشت که استادیوم را دیوانه کرده بود.
ال ترینچه فقط در نیمه اول مسابقه آنقدر شاعرانه و ویرانگر بازی کرد که ولادیسلاو کاپ ،سرمربی وقت آرژانتین از سرمربی روزاریو درخواست کرد که در نیمه دوم کارلوویچ را به زمین نفرستد، زیرا اگر همینطور پیش می رفت، آرژانتین بازی را با نتیجه سنگینی می باخت و این اصلا وجه خوبی برای این تیم که قرار بود به نمایندگی از سرزمین نقره در جام جهانی بازی کند، نداشت و مردم را از خود ناامید می کرد.
اما اردوی آرژانتین بیشتر از این شگفت زده شده بودند که این اعجوبه تا الان کجا بوده و در کدام تیم بازی می کرده است؟ چرا تا به حال اسمی از او در هیچ کجا برده نشده؟
جواب این سوالات را می توان در تواضع، فروتنی و عشق کارلوویچ به روزاریو و کسانی بود که بسیار دوستشان می داشت. اینها همه زندگی او بودند و بدونه آنها اصلا ال ترینچه ای وجود نداشت. شدت این وفاداری و عشق را جایی می توان یافت که او به خاطر اینکه روز مادر را در کنار مادرش سپری کند، تمام تلاش خود را می کند تا از زمین مسابقه اخراج شود و از اتوبوس روزاریو جا نماند!
وقتی که لوییس منوتی در همین سال از او برای تیم ملی آرژانتین دعوت می کند، او برای اینکه از خانواده اش دور نشود،بهانه می آورد که در جزیره ای اقامت دارد و آب رودخانه بالا آمده و فعلا نمی تواند برگردد!
او یک مرد واقعی و از آن بالاتر، یک دیوانه به تمام معنا بود!
در سال ۱۹۷۹ برای تیم کوچکی به نام آندس تالرس بازی می کرد. از قضا آث میلان ایتالیا بازی دوستانه ای را با تالرس ترتیب داده بود! میلانی که از بزرگترین تیم های جهان به شمار می رفت و بازیکنان جوانی مانند فرانکو بارزی را در ترکیب خود داشت. اتفاقا بارزی در آن بازی مامور گرفتن چنگال بود. اما اگر می دانست که در این چه در انتظار اوست، هرگز این مسئولیت را قبول نمی کرد.....
در یک اتفاق غیر قابل باور تالرس با نتیجه ۳ بر ۲ آث میلان را شکست داد و ال ترینچه در این بازی هر کاری را که دوست داشت با مدافعان میلان و مخصوصا فرانکو بارزی انجام داد. مدافعانی که از بهترین های جهان بودند.
کارلوویچ شور و شوق بالایی که در زندگی خود داشت اما، مرد بسیار خجالتی و آرامی بود. در این حد که حتی لباس های خود را نیز در رختکن و کنار بقیه عوض نمی کرد. در تمریناتی که معمولا بر اساس قوانین و نظم خاصی بود، حضور نمی یافت و به تنهایی و آن طوری که دوست می داشت، با توپ تمرین می کرد. همین امر باعث می شد که او نزد بیشتر هم تیمی هایش محبوب نباشد. زیرا آنها می پنداشتند که او این کار ها و اخلاقیات او بر اثر غرور و خودخواهی بیش از اندازه اوست. اما آنها نمی دانستند که در دل او چه می گذرد......
نمی دانستند که او چه درک فوق العاده ای از فوتبال دارد......
برای آنها فوتبال یعنی آمار گل و پاس گل، بردن جام ها و بازی کردن برای تیم های بزرگ جهان. اما ال ترینچه این چنین فکر نمی کرد. برای او حتی برنده شدن در مسابقه نیز مهم نبود. بلکه تنها چیزی که اهمیت داشت، لذت بردن از فوتبال و عشق بازی با توپ بود. در واقع فوتبال در اعماق وجود او بود. انگار که خداوند روح او را با توپ فوتبال عجین کرده بود! شاید سخنان کارلوویچ در مورد خودش بهتر گویای این باشد:
"من هیچ جاه طلبی جز فوتبال بازی کردن نداشتم. و مهمتر از همه، دور نشدن از محله ام، از خانه پدر و مادرم، از بودن با واسکو آرتولا، یکی از بهترین دوستانم که در کودکی مرا به بازی برای اسپورتینگ دو بیگاند برد. من یک آدم تنها هستم. وقتی برای سنترال کوردوبا بازی می کردم، اگر می توانستم، ترجیح می دادم به جای اینکه با بقیه در زمین تمرین کنم، به تنهایی و در یک محوطه خالی این کار را انجام دهم. من دوست دارم آرام باشم، اما این از روی غرور نیست."
کارلوویچ در سال ۱۹۸۳ تصمیم به بازنشستگی گرفت. اما تنها چند ماه بعد دلش طاقت دوری از توپ را نیاورد و دوباره به فوتبال بازگشت و پس از ۳ سال دیگر که با توپ رقصید، در پایان سال ۱۹۸۶ تصمیم به بازنشستگی گرفت. اما این بار دلیل خداحافظی او بسیار غم انگیز بود و نه تنها فوتبال، بلکه شغل او را که آجر چینی بود، نیز از او گرفت. ال ترینچه به پوکی استخوان شدید مبتلا شده بود و دیگر قادر به بازی کردن و کار کردن نبود. به همین دلیل دو بازی خیریه برای کمک مالی به او برگزار شد تا پول عملش را جور کنند. او در ورزشگاه نشسته بود و تمام مردم حاضر در آنجا با صدایی عاشقانه فریاد چنگال چنگال را سر داده بودند.
در پایان بازی که خبر نگار از او پرسید که:
"اگر به گذشته بازگردید، آیا اخلاقی و یا تصمیمی هست که بخواد تغییرش دهید؟"
او پاسخ داد:
"نه،نه آقا. لطفا این سوال را از من نپرسید"
سپس با صدایی گرفته تر گفت:
"نه، نه...."
و ناگهان بغضش ترکید و اشک از چشمانش جاری گشت.
این واقعا مسئله قابل تاملی بود. شاید چنگال به این فکر می کرد که در گذشته باید تصمیمات بهتری می گرفت و استعدادش را اینگونه تلف نمی کرد.....
به هر حال زندگی، بازی اشتباهات است و هیچ کس در آن برنده یا بازنده مطلق نیست و کارلوویچ نیز از این قاعده مستثنی نبود. شاید همان تصمیمات به ظاهر اشتباه باعث شد که او جایگاهی این چنین بزرگ در نزد تمامی مردم و بزرگان آرژانتین داشته باشد.
همانطور که دنیله پاسارلا، اسطوره فوتبال آرژانتین می گوید:
"زمانی که من برای Sarmiento de Junín، در Ascenso بازی کردم، عاشق کارلوویچ شدم. او بهترین بازیکنی بود که تا به حال دیده بودم. یک ستاره، همیشه دوست داشتم مثل او باشم."
همانجایی که دیگو مارادونا در سال ۱۹۹۳ به نیوولز می آید و وقتی خبرنگار لفظ ((بهترین بازیکن تاریخ)) را برای او به کار می برد، دیگو سریعا می گوید:
"بهترین قبلا اینجا بوده است."
سپس دیگو سرمربی خیمناسیا لاپلاتا می شود و آنجاست که بلاخره انتظارات به پایان می رسد. ال ترنچه و ال دیگو یکدیگر را ملاقات می کنند!
کارلوویچ در مورد آن دیدار می گفت:
"او یک پیراهن برایم امضا کرد و رویش نوشت: چنگال، تو بهتر از من بودی. تنها جوابی که میتوانستم بدهم این بود که دیگو، حالا دیگر با خیال راحت از این دنیا میروم. تو بهترین بازیکنی هستی که در تمام عمرم دیدهام."
چقدر زیبا و عاشقانه بود این توصیف های دو اسطوره بی مانند فوتبال آرژانتین در مورد یکدیگر و مهم نیست اینکه کدام یک بهترین بود. مهم این است که هردوی آنها برای انسان های زیادی عشق را معنا کردند. یکی با درخشش در جام جهانی همگان را عاشق فوتبال کرد و دیگری با تعهد و وفاداری به خانواده، عشق به زندگی را معنا کرد.
سال ها گذشت و بلاخره سال ۲۰۲۰ و رسید آن لحظه ای که نباید می رسید. جایی که هردوی آنها پس از سال ها هنرنمایی در مستطیل سبز به سوی آسمان ها پرواز کردند و با مرگشان هم به دیگران آموختند.
یکی در حالی که سرمربی بود، در تخت خوابی با ایست قلبی از دنیا رفت و دیگری درحالی که با دوچرخه سواری اش، روزاریو از دیدنش سیراب می شد، توسط دزد دوچرخه ای به قتل رسید.
و زندگی را ببینید که تا چه اندازه بی رحم است که مردی را در آخر عمر آنطور بیمار می کند و از آن بدتر اینکه جان انسان و نابغه ای به بزرگی ال ترینچه را این چنین می گیرد.
اما عیبی ندارد.... بگذارید زندگی هرچقدر که دوست دارد بی رحمی و ترش رویی کند.
ال ترینچه همیشه زنده است. در قلب تمام انسان هایی که با دیدن شاعرانگی او قد کشیده اند و این را در قلب خود حک کرده اند و حال پس از سالها امانتداری آن را به نسل های بعدی سپرده اند.
پس نگران هیچ چیز نباشید. شاید آن جسم بی جان او که روزگاری با توپ عجین بود اکنون زیر خروار ها خاک خوابیده است. اما روح چنگال در این جهان همیشه جاودانه خواهد ماند و از این دل به آن دل پر خواهد کشید.....
روحت شاد ال ترینچه.