لینک موزیک ویدیو ترانه:
https://www.tarafdari.com/node/2256906
.
متن:
می خواهم یک داستان تعریف کنم از پسری که قلب فلزی اما از جنس طلا دارد، بله پسری با قلب طلایی!
این پسر از اصالت خود و دوری از اجتماع و فقط تماشا کردن از رسانه های جمعی الکترونیکی توانست اصالت خویش را حفظ کند و متمایز از سایر همسن و سال هایش باشد. او می خواهد روی بوم نقاشی حاله از خود بر جای بگذارد، می خواهد قسمتی از نقاشی باشد اما این نقاشی باید انفرادی کشیده شود و سلیقه و به دل اوست پس پسر تصمیم گرفت خود را در بوم نقاشی با زور و تلاش جا دهد تا بینندگان، بینا و عاقل اثر اورا ببینند.
به پسر گفتند اینجا جنگل است، به او گفتند آنجا صحرا است، به او گفتند آنجا دریاست، آن جا آسمان است
بله درست است به تنوعی جنگل، به سختی صحرا، به عمیقی دریا و بزرگی هفت اسمان اما همه به روی سادگی کوچه و خیابان!
پسر قدم برداشت، دستگیره در را گرفت و با لرزش دست اندکی خوم آن را کشید و وارد کوچه شد. او رفت به سمت نقاشی کردن، به سمت دخالت کردن در بوم نقاشی.
یک شخص دیگر....
پسر احساس می کرد متعلق به بیرون نیست. احساس غربت می کرد اما می خواست دخالت کند و قلم مو به دست بگیرد...
درِ مجتمع را بست و به بیرون رفت. آه سوزناکی کشید و چند لحظه ضربان قلب خود را احساس کرد. خیلی دلش پر بود می خواست بغضش را گردن بزند میخواست منفجر شود اما پسرک را چه می شود؟
پس ساکت نشست و به کار خودش و جا به جایی خون در دهلیز ها ادامه داد در حالی که هر لحظه قلبش خون میشد
پسر با خودش گفت باید برای دیدن همه ی اغشار جامعه به یک مکان عمومی بروم، پارک مکان بسیار مناسبی است
شروع به حرکت کرد و به پیاده رو رفت و به سمت پارک حرکت کرد. ناگهان موتوری به یک مرد جوان برخورد کرد که از نظر جثه یکی بودند و مرد از درد می نالید و می گفت: آییییییی آخ آخ اوخ اوخ پایم را شکستی جوانک، یکی به اورژانس زنگ بزند...
پسر قلب فلزی تا صحنه را دید، دوید و به مرد کمک کرد که از زیر موتور در بیاید. باید منتظر اورژانس می ماند اما موتور پیاده رو را بسته بود و سریع آنان را جا به جا کرد.
مرد جوان تشکر کرد و گفت نمی دانم کی این ادمیزاد می خواهد بفهمد که پیاده رو جای موتور نیست
موتور سوار با روی زیاد گفت: مقصر خودتی باید حواست را جمع می کردی در ضمن صدای موتور را شنیدی باید کنار می رفتی
مرد جوان به موتور سوار پاسخی نداد فقط گفت: باید منتظر اورژانس بمانیم
ده دقیقه بعد اورژانس آمد و مرد را سوار می کرد و پسر قلب فلزی هم با آنان رفت... در ماشین مرد جوان پرسید برای چه آمده ای؟ اورژانس دیگر هست
پسر پاسخ داد: برای اینکه مطمئن شوم حالت خوب می شود
+ ممنون ولی نیازی نیست نام ات چیست؟
_ رکس تنیسن هستم و نام شما چیست؟
+ نیت رینولدز هستم خوشبختم از آشنایی با شما
_ همچنین
+ بنظر پسر مهربانی می آیی، وقت گذاشتی و بعد از تصادف به سرعت خودت را رساندی و کمکم کردی
_نه راستش، فکر نمی کنم راستی چرا حواستان در پیاده رو جمع نبود؟ انگار درگیر چیزی هستید و ذهن شلوغ و نامنظمی دارید. چه برای شما رخ داده است؟
+ بله بله درست گفتید اما بیخیالَش
رکس کنجکاو تر شد و گفت: توضیح دهید شاید بتوانم کمکی کنم
+ راستش در دانشگاه دوستانی داشتم که رابطه ای خوب و مثبت با من داشتند اما پروژه های آنان را من انجام می دادم
اما دیگر وقتی نکردم و فرصتی نداشتم همه را انجام دهم و آنان دیگر با من دوست نیستند و الان.. تنها مانده ام و حس تنهایی دارم
مرد دلش خیلی پر بود و برونگرا بنظر می امد
همه اش می گفت چکار کنم؟ چکاری انجام دهم؟
کاسه چه کنم روی دستش افتاده بود
رکس گفت: آنان فقط کسی را می خواستند زودتر و بهتر پروژه هارا آن هم مفت برایشان انجام دهد چرا زودتر نگفتی؟
چرا زودتر انان را پس نزدی و خودت را رها نکردی؟
مرد جوان گفت: نمی دانم برای همین ها بودفکرم مشغول بود و الان هم تصادف کرده ام
_ بله و بهتر است روی پایتان تمرکز کنید تا زودتر خوب شود
کادر درمان اورژانس وارد بخش مربوطه شدند به همراه آمبولانس و کار های پای نیت از قبیل عکس برداری و ... را انجام می دادند اما پسر باز هم مانده بود تا مطمئن شود حال نیت خوب میشود... انگار یک بازتاب وسواسی اورا آنجا نگه داشته بود و این اطمینان خاطر را در سر پسر حکم کرده بود.
هوا داشت به گرگ و میش نزدیک می شد و نیت همراه با دو عصا و پسر قلب فلزی از اورژانس خارج می شدند. وارد حیاط که شدند رکس گفت: سمت راست را می بینی؟
نیت گفت: خب اره که چه؟
_ غروب بسیار زیبایی است همه جای اسمان نارنجی و صورتی شده بهترین مسکن ها ژلوفن و غیره نیستند! خداوند در طبیعت بهترین مسکن ها را قرار داده کمی ببین تا درد پایت کم شود
دو نفری با کمی سختی برای اقای رینولدز روی نیمکت نشستند و به پیشنهاد رکس تنیسن غروب آفتاب را تماشا کنند
هر دو کمی آرام شدند سپس نیت پرسید: این مسکن چگون
ه عمل می کند؟ تو چگونه از وجود این خبر داری؟
رکس گفت:(( خداوند غروب افتاب را زمانی قرار داده تا خونی که از قلب های بندگانش که توسط یکدیگر مجروح و زخمی و شکسته شده اند را در یکجا جمع کند و بدین ترتیب غروب افتاب سرشار از قلب مردم است اما کمی روز است و ترکیب سفید با قرمز منظره ای نارنجی خلق می کند اما یک بازتاب الک شده از این قلب ها نیز وجود دارد رنگ نارنجی خورشید بر روی ابر ها نقش می بندد و رنگ گلبهی به خود می گیرد و خونریزی جمعی غروب شریک می شود و درد خالص تر نشان می دهد به آرامشِ خصلت رنگ صورتی!!!
اما در کل غروب افتاب جایی است که می توان با قلب های مردم شریک شد و همدردی کرد و حس خوبی گرفت. می تواند یک مسکن باشد میتواند حتی خنجری برای یک فرد باشد به قلبش که اشکش را در آورد اما هیچ وقت از دستش ندهمن هنگام غروب پا به دنیا گذاشته ام
من زاده همان همدردی و قلب ها هستم.))
رکس برای نیت تاکسی گرفت و خودش نیز همراهش رفت... رکس در تاکسی گفت هنوز غصه وقت و کار هدر رفته خودت را میخوری؟
او گفت بله. نباید مفتی و یا حتی اصلاََ دوست با انان دوست می بودم همه چیز را از دست داده ام در دانشگاه،جایگاه خود را در بین سایر افراد از دست داده ام،جایگاه خود را در بین سایر افراد از دست داده ام
حالا اطمینان خود را به آدمیزاد از دست داده ام همچنین نسبت به وجود عشق، انسانیت و غیره
درد رگم.. اخر او خیلی زیبا هم بود شاید بی ارزش نبوده کار های پروژه اش را انجام دادم حس خوبی از خودش ساطع می کرد و من هم پسرک خام.. نباید فراتر از این می رفت نباید انقدر نزدیکش می شدم اما خب او مرا دوباره زنده می کرد یک دختر جادویی پس برای همین کارهای دیگر دوستانش را نیز انجام دادم حال پشیمانم او مرا جواب کرد و حالا من شکسته ام
رکس بخوبی گوش کرد و گفت: عشق تدریجی به وجود می آید و هرچه این حس ها جمع شوند این حس های خوب تبدیل به اقیانوسی از حس خوب میشوند و تو مرجان بی اختیاری بیش نیستی فقط تماشا می کنی این امواج حس های خوب را چاره ای نداری اما روزی طغیان دریا شاخه های مرجان را می شکند
حال امروز در آن زمان هستیم
من اهل همدردی و همدلی نیستم فقط می توانم یک نصیحت به تو بکنم
خون همیشه در آب های جامد است
پنهان نکن و خودت باش در همه حال با شیطان یک سمفونی اجرا می کنی مانند کره به چاقو!
فکر می کنی خیرخواه تو هستند، دوست تو هستند و تو مهمترین تکه پیتزایی، اما مثل بقیه خودت جزوی از تکه پیتزا هستی مثل بقیه تکه ها اما ان ها می خواهند تو را باز به دو تیم تقسیم کنند تا جلو همه کوچک شوی و تا هر یک سهمی از تو داشته باشند و اینجا انفجار حباب های روی روی آب را خواهیم داشت که هشدار می دهد حواست را جمع کن داری غرق می شوی! و با کوسه ها شنا می کنی در کنار کوسه ها نیز ماهی هایی هستند که همزیستی می کنند و از کوسه ها بهره می برند وضعیت جلبکی پیش می آید بی پایه و اساس، بی ریشه و دلیل....! اما هر یک از ما کوسه هستیم و ماهی که بسته به تو دارد ماهی لاشه خوار باشی یا یک کوسه!!!
و یک درس بسیار مهم ازین اتفاقات آموختی
چیز هایی که در گاو صندوق ذهنت نگه داشته ای را هم پخش کردی، برای کسی هم مهم نیست دنیا پر از کوسه است و تو ان لحظه داغی و پر اَتَش اما بدان که توهم بی بهره نبودی کوسه ها تنهایی از چیزی بهره نمی برند و خودت شاید بزرگترین کوسه باشی تو کار و پروژه های آنان را انجام دادی و در عوض حس خوبی دریافت کردی که بسیار با ارزش است!
من امروز به تو کمک کرده ام و سراغ کارهای پزشکی تو بوده ام و روزم را وقف شما کردم، گِله ای ندارم چون وقتم برای کمک کردن به یک نفر شد و خودم هم حس خوبی و شادمانی دارم در ازای کمک به شما و از شما سپاسگذارم.
SHARKS!!!
مرسی ازینکه تا اینجا اومدی و خوندی💚