هاشم حشمتیجهان پهلوانا صفای تو باد
دل مهرورزان سرای تو باد بمانا نیرو به جان و تنت
رسا باد صافی سخن گفتنت
مرنجاد آن روی آزرمگین
مماناد آن خوی پاکی غمین
به تو آفرین کسان پایدار
دعای عزیزان تو را یادگار
روانت پرستنده راستی
زبانت گریزنده از کاستی
دلت پر امید و تنت بی شکست
بماناد ای مرد پولاددست که از پشت بسیار سال دراز
که این در به امید بوده است باز
هلا رستم از راه باز آمدی
شکوفا جوان سرفراز آمدی طلوع تو را خلق آیین گرفت
ز مهر تو این شهر آذین گرفت
که خورشید در شب درخشیده ای دل گرم بر سنگ بخشیده ای
نبودی تو و هیچ امیدی نبود
شبان سیه را سپیدی نبود
نه سوسوی اختر نه چشم چراغ نه از چشمه آفتابی سراغ
فرو برده سر در گریبان همه
به گل سایه شمع پیچان همه
به یاد تو بس عشق می باختند
همه قصه درد می ساختند
که رستم به افسون ز شهنامه رفت
نماند آتشی دود بر خامه رفت
جهان تیره شد رنگ پروا گرفت
به دل تخمه نیستی پا گرفت
به رخسار گل خون چو شبنم نشست
چه گلها که بر شاخه تر شکست بدی آمد و نیکی از یاد برد
درخت گل سرخ را باد برد
هیاهوی مردانه کاهش گرفت
سراپرده عشق آتش گرفت گر آوا در این شهر آرام بود
سرود شهیدان نکام بود
سمند بسی گرد از راه ماند
بسی بیژن مهر در چاه ماند
بسی خون به تشت طلا رنگ خورد
بسی شیشه عمر بر سنگ خورد
سیاووش ها کشت افراسیاب
و لیکن تکانی نخورد آب از آب
دریغا ز رستم که در جوش نیست مگر یاد خون سیاووش نیست ؟
از این گونه گفتار بسیار بود نبودی تو و گفتنه در کار بود
کنون ای گل امید بازآمده
به باغ تهی سروناز آمده
به یلدا شب خلق بیدار باش به راه بزرگت هشیوار باش
که درتنگنا کوچه نام و ننگ
که خلق آوریده است در آن درنگ
تو آن شبرو ره گشاینده ای
یکی پیک پر شور آینده ای
بر این دشت تف کرده از آرزو
تویی چشمه چشم پر جست و جو
تو تنها گل رنج پرورده ای که بالا گرفته برآورده ای
به شکرانه این باغ خوشبوی کن
تو از باغی ای گل بدان روی کن
کلاف نواهای از هم جدا
پی آفرین تو شد یک صدا
تو این رشته مهر پیوند کن پریشیده دل ها به یک بند کن
که در هفت خوان دیو بسیار هست
شگفتی دد آدمی سار هست
به پیکار دیوان نیاز ایدت
چنان رشته ای چاره ساز ایدت عزیزا ! نه من مرد رزم آورم
یکی شاعر دوستی پرورم ز تو دل فروغ جوانی گرفت
سرودم ره پهلوانی گرفت ببخشا سخن گر درازا کشید
که مهرت عنان از کفم وکشید
درودم تو را باد و بدرود هم
یکی مانده بشنو تو از بیش و کم که مردی نه درتندی تیشه است
که در پاکی جان و اندیشه است
سیاوش کسرایی