حتی با وجود پر شدن آسمان از رنگهای سیاه و خاکستری و بوی دود و سرب هنوز هم انتخاب کوچکی برای چشمهای ما باقی مانده.... آسمان سیاه یک شهر آلوده را انتخاب میکنید یا ابرهای سفیدرنگ در پهنهی آبی بیکران یک آسمان تمیز را؟ و انکار و نفی فوتبال زنان یا شیفتگی دائمی فوتبال، همانی که در زمین بازی رخ میدهد؟
....
جام جهانی زنان، با رقابت اسپانیا و انگلیس تا ساعتی دیگر تمام خواهد شد. یک کشور جدید در کنار آلمان به دومین تیمی تبدیل خواهد شد که هم جام جهانی مردان و هم جام جهانی زنان را به خانه برده. اسپانیاییها یک دهه پس از خاطرات خوش آن تیم سالهای 2008 تا 2012 بار دیگر فینالی بزرگ را تجربه میکنند و در سوی مقابل.... این فراتر از یک بازی بزرگ برای تماشاگران انگلیسی است. بطریهایی که هر شب در بریزبین، آدلاید و سیدنی برای طرفداران انگلیسی باز میشود، طعم شراب کهنهای است که بیش از نیم قرن از آن گذشته. خاطراتی که سینه به سینه، از آن ظهر یگانه در ومبلی به ننسلهای جدید رسیده. خاطرات طرفداران در فینال 66 ومبلی، پیش از آغاز فینال سیدنی خواندنی است. چیزهایی که هنوز هم ردی از آن را میتوان در فینال امروز سیدنی یافت....
|
عکسها، بخشی از تاریخ خواهند شد....
|
من یک عکاس آماتور بودم و با دوربینم به ومبلی رفتم. میخواستم تا جایی که میشود از آن بازی عکس بگیرم، اگرچه چنین کاری در آن زمان که هنوز خبری از گوشیهای همراه نبود، در ورزشگاه ممنوع بود. صبح روز بازی، دوربین ادیکسای خود، با لنز 13 میلی متری را در کیفم جای دادم. یک دوربین گرانقیمت 55 پاوندی. پیش از آن هم در مسابقات فوتبال عکاسی کرده بودم. البته به عنوان خبرنگار افتخار یک نشریه محلی برای تیم ترنمره راورز و نه در فینال جام جهانی! این یک داستان جدید بود...
چیزهایی که از آن بازی یادم مانده وقایع پس از گل مساوی آلمان است. 2-2 مساوی. حال و هوای ومبلی عوض شد. هنگام گل سوم هرست، من دقیقا در مقابل آن دروازه بودم. در آن لحظه من به انتظار داشتم توپ به راجر هانت برسد و به او چشم دوخته بودم که ناگهان توپ به هرست رسید. همه چیز در یک لحظه رخ داد. تصمیم گیری دربارهی عبور توپ در آن لحظهی بسیار بسیار کوتاه نشدنی است. اما کمک داور قاطعانه نظرش را داد...
آنچه برایم جالب است، جو بازیست. آن روز همه علیرغم شور و هیجان بازی، آرامش داشتند. یک جو خانوادگی فارغ از تماشاگرانی که با اعصابهای به هم ریخته و کمی مستی به رقیب فحاشی میکنند. آرامشی که حتی هنگام بلیت فروشی نیز میتوانستید در صفوف تماشاگران بیابید. جایی که به خاطر قدبلند من، عدهای تصور میکردند من پلیس هستم و سعی میکردند راه را برایم باز کنند. اما عکسها...
من هر قابی را که میخواستم ثبت کردم. درست است که عکاسی ممنوع بود اما خبری از دوربینهای ردیاب پلیس و رهگیری شما نبود. من با خیال راحت کارم را انجام دادم. و برای 50 سال آن عکسها را نگه داشتم. تا آنکه به اصرار برادرم آنها را به نمایشگاهی که مناسبت 50 سالگی آن بازی در سال 2016 در موزه ملی فوتبال منچستر برگزار شد به نمایش گذاشتم. بیرون آوردن عکسها از گنجه و نگاه آنها حس غریبی داشت. باورم نمیشد که آن روز به چه جزییاتی توجه کرده بودم. در یکی از آنها، من که در پشت دروازه نشستهام قابی از بابی چارلتن است که در نیمهی اول با توپ حرکت میکند. تونل ومبلی و جایگاه سلطنتی در گوشههای قاب مشخص اند در بخش مات تصویر، الف رمزی با سری پایین انداخته در حال اندیشیدن...
آن روز ما فکرش را هم نمیکردیم که وقایع آن بازی در آینده به بخش بدون تکراری از تاریخ تبدیل خواهند شد.
تام لوتون
فوتبال همه چیز هست/ نیست....
|
برای من آن بازی به خاطر بازی دوستان در زمین خاص بود. با الن بال از زمان بولتون رفیق بودم. وقتی او در ابتدای راه بود، یادم هست نامههای مختلفی برای معرفی خود به باشگاههایی که دنبال بازیکن آزمایشی بودند مینوشت تا سرانجام بلکپول او را پذیرفت. سپس اوضاع برای بال فرق کرد و اورتون به قدری به جذب او راغب بود که حاضر شد برای اولین در طول تاریخ فوتبال بریتانیا 100 هزار پاوند برای یک بازیکن بپردازد.
آن روز من در سمت راست جایگاه نشسته بودم. درست پشت سر جایی که توفیق بهراموف کمک داور اهل شوروی آن بازی پرچم میزد. آن چیز که من در آن لحظه دیدم، قطعا ضربهی جف هرست از خط عبور کرد!
من آن روز با کاترین دوست دخترم که بعدها با هم ازدواج کردیم به ومبلی رفتیم. و برای درک سادگی آن دوران؛ برنامهی بقیهی روز ما تماشای تئاتری به نام جغد و گربه و سپس رفتن به یک کلوپ شبانه بود! باور کنید فینال جام جهانی تمام زندگی ما نبود، اگرچه به خاطر تساوی در 90 دقیقه بازی نیم ساعت دیگر طول کشید و این یعنی ما تئاتر را از دست دادیم. و وقتی از ومبلی بیرون آمدیم خیابانها با ماشینهایی که جشن گرفته بودند و بوق میزدند و سرنشینان آن بیرون ریخته بودند تا شب بسته شده بود. خب ما به جای رفتن به کلوپ شبانه مجبور شدیم در همان خیابان والس دو نفریمان را اجرا کنیم!
گوردون تیلور- نایب رییس اتحادیه فوتبالیستهای حرفهای
خانهی ما در یک کیلومتری هایبری بود. وتمام خانوادهی ما طرفدار قدیمی آرسنال. پدر من، به عنوان یک کارگر مامور آسفالت خیابانها توان خرید بلیت بازی را نداشت اما قرار شد روز بازی مرا به ومبلی ببرد تا از دستفروشان یادگارها و چیزهایی که مربوط به فینال جام جهانی میشد را بخرم. من عمیقا علاقه داشتم یک کپی از کاپ جام ژول ریمه را داشته باشم اما خب پولمان نمیرسید. بنابراین به خرید یک جاسوییچی بیلی، نماد بازیها و یک پوستر تیم ملی بسنده کردم.
هنگام چرخیدن اطراف ورزشگاه با صفی از تماشاگران که وارد استادیوم میشدند مواجه شدیم. پدرم همیشه برای من از زرنگیهایی که از پدر بزرگ آموخته بود و بازیهای که با جا زدن در صف و ایستادن روی درختها و پشت بام مشرف به استادیوم و .... میگفت. یک لحظه فکر کردیم حالا نوبت ماست. پدرم من را بلند کرد و روی جمعیت دست به دست کرد تا بتوانم وارد ورزشگاه شوم. باورکردنی نبود اما من وارد ورزشگاه شدم. و عجیبتر اینکه امروز پس از سالها آن اتفاقات بیرون ورزشگاه را به خوبی به یاد میآورم اما چیزی از بازی یادم نمانده!
مایکل پینچینگ
بلیتهای ارزان، خیلی ارزان
|
من در سال 1966 تازه وارد 18 سالگی شده بودم و همراه دوستم از ژانویه بلیت بازی فینال جام جهانی را رزرو کرده بودیم. من به عنوان یک طرفدار آرسنال و همراه دوست طرفدار چلسی خود. ما پکیج 10 بلیت در ومبلی را فقط با قیمت 3 پاوند خریدیم! 6 بازی گروهی در لندن، یک چهارم نهایی، نیمه نهایی، رده بندی و فینال.
خاطرات زیادی از آن بازی در ذهنم باقی نمانده اما محل نشستنم را خوب به یاد میآورم. در بلوک اچ 63. روبروی تونل ورودی جایی که به عنوان اولین نفرات ورود ژرمنها و انگلیسیها را تماشا کردیم. برای من در آن جایگاه، اتحاد طرفداران نورت بانک هایبری و شِد چلسی خاطرهای معرکه بود. سپس شعارهایی بود که با سادگی و شور فراوان شنیده میشد. تشویق، تشویق، تشویق و فریاد نام انگلستان. سپس آلمانیها با فریادهای اووه اووه اووه پاسخ ما را دادند. جو مسحور کنندهای بود. همان جا بود که شعار Enger-land, Enger-land, Enger-land, Enger-land…” متولد شد...
مایک فیتزجان