مطلب ارسالی کاربران
پسرم مارشال، پسرم امینم(فصل پنجم)
يک خانه آپارتماني کوچک پيدا کردم، در يک رستوران شغلي به دست آوردم و در يک مدرسه آرايشگري ثبت نام کردم. عمه ادناي بروس هم در مراقبت کردن از مارشال کمکم مي کرد. هر شب که به خانه مي آمدم يک نقاشي صورت خندان يا يک جور کارت پستال از طرف مارشال انتظارم را مي کشيد. عاشق نقاشي کردن بود. همچنين يک شومن بالفطره بود. در مهدکودک، او نقش يک سرخپوست را براي روز شکرگزاري بازي کرد. دايي اش روني که دو ماه بزرگتر بود، در نقش يک پدر زائر ظاهر شد.
مارشال عاشق شنيدن داستان هايي درباره تاريخ آمريکا بود و غرب وحشي او را مجذوب مي کرد. سنت جوزف در آن زمان يک توقفگاه مرزي قديمي براي گاوچرانها با يک پيشينه عالي براي يادگيري درباره اين مسائل به شمار مي رفت. اين شهر همچنين به عنوان شهري شناخته مي شود که در آن پوني اکسپرس تاسيس شد و جسي جيمز قانون شکن به قتل رسيد.
تا سال 1860، سي روز طول مي کشيد تا نامه ها از نيويورک به وسيله کشتي بخار به کاليفرنيا برسند. گروهي از تاجران هدفمند ترتيب بهبودش را دادند. آنها توانستند با استفاده از اسب و گاري همان سرويس حمل و نقل را سريع تر کنند. فقط ده روز زمان مي برد تا بسته هاي پستي از سنت جوزف به زاغه هاي تب طلا نزديک ساکرامنتو برسند. ولي با وجود تسخير روياي آمريکايي ها و اثبات کارآمدي بسيار در جنگ داخلي، در کمتر از نوزده ماه اين شرکت ورشکسته شد و مالکانش را با ضرر پانصدهزار دلاري مواجه کرد. بعدها در سال 1882، جسي جيمز توسط دو همراهش، باب و چارلي فورد در پناهگاهش در خيابان لافايت به ضرب گلوله کشته شد. مارشال دوست داشت به محل تاريخي مرکز شهر سنت جوزف برود تا جاي سوراخ اسلحه ي روي ديوار خانه جسي را از نزديک ببيند.
مارشال يک بچه ي بي نظير بود که به ندرت گريه مي کرد. ولي حسابي زودجوش بود، درست مانند پدرش. اگر نمي توانست راهش را پيش ببرد روي زمين دراز مي کشيد و جيغ مي زد. تمام وقت با او کنار مي آمدم. او همه چيزي بود که داشتم. بسيار عاشقش بودم. مي خواستم که از او در برابر اين دنيا محافظت کنم و حاضر نبودم بشنوم کسي بر عليه او حرفي بزند. مردم مي گفتند که لازم است کمي او را تنبيه بدني کنم ولي من به کتک زدن بچه ها اعتقادي ندارم.
با وجود اين پرخاشگري ها، او از بودن کنار غريبه ها خجالت مي کشيد. مجبور بودم با او بيرون بروم تا کاري کنم با بچه هاي ديگر بازي کند. براي چندين سال او دوست خيالي اش، کاسپر را ترجيح داد. او واقعا کاسپر روح مهربان را از تلويزيون تماشا نکرده بود و بيشتر ابرقهرمان هايي مانند مرد عنکبوتي را دوست داشت. ولي من حدس زدم که ايده ي دوست خيالي اش را از همين برنامه گرفته است. او مي گفت کاسپر مي تواند از ديوارها رد شود و مرا موقع ديدن کارتون کاسپر تسخير مي کند. مارشال نمي توانست درک کند که چرا نمي توانستم من هم کاسپر را ببينم. اسم مستعار من براي او «ميک» بود. خيلي از مردم او را بيشتر از مارشال به همين اسم صدا مي کردند.
من سعي کردم براي اينکه مارشال پدر نداشت، هر چيزي که مي خواست براي او فراهم کنم. هيچ وقت به او نه نگفتم. در مک دونالد هميشه مي گذاشتم دو هپي ميل سفارش دهد ـ بيشتر اسباب بازي هاي داخل بسته ها را دوست داشت ـ او مدل هاي کوچکي از مرد عنکبوتي، هالک، هيمن، جل جو، بتمن و رابين را جمع کرده بود. هميشه دور و بر خانه با يک شنل و ماسک بازي مي کرد، گاهي اداي بتمن و گاهي اداي رابين را در مي آورد. او عاشق کتاب هاي کميک پراز تصاوير قهرمان ها بود و داخل دفتر نقاشي اش از روي آنها نقاشي مي کشيد. يک بار در کريسمس، او يک دست لباس بتمن با تمام وسايلش که ماشين بت موبايل هم شامل مي شد را درخواست کرد. مبلغ دقيق آن را فراموش کرده ام اما قيمت آن صد ها دلار بود. سعي کردم براي خريدش پس انداز کنم چون واقعا مي خواستم او خوشحال بشود ولي باز هم پول خيلي زيادي بود.
شغل هاي زيادي را انجام دادم. از کار کردن در مغازه ها تا پيشخدمتي يک بستني فروشي سيار، به همين خاطر مارشال مي توانست يک زندگي خوب داشته باشد. کارهاي زيادي پيدا کردم تا با مارشال کنار بيايم؛ گاهي او همراهم به سرکار مي آمد. حتي وقتي روي هم رفته به عنوان خواننده همخوان به گروهي به نام «بابا وارباکس» ملحق شدم، مارشال هم با ما همراه مي شد. ما يک گروه بزرگ هيپي بوديم و هميشه کسي وجود داشت که وقتي روي صحنه بوديم از او مراقبت کند. ما آهنگ هاي «هتل هاي رمدا» و «مسافرخانه تعطيلات» را اجرا کرديم ولي من هيچ وقت نتوانستم با ترس از صحنه ام کنار بيايم. هر قدر جمعيت بزرگ تر بود ترسم بدتر مي شد. پشتم را به تماشاچي ها مي کردم و به درامر گروه خيره مي شدم، کسي که به او مخفيانه علاقه مند بودم.
من کلي دوست مرد داشتم. با دکترها و وکيل ها بيرون مي رفتم چون مي خواستم شرايط خودم را بهتر کنم. ولي در مقايسه با دختر هاي بيکاره اي که معمولا رابطه عشقي داشتند احساس بي ارزشي و بي لياقتي مي کردم. من چهار سال تحصيلات دانشگاهي نداشتم، اصلا فکر نکردم که زيبا هستم و از خودنمايي در کارهاي رسمي با آدم هاي رسمي هم متنفر بودم. قلبم را با هميشه در دسترس بودن شکسته بودم. دنبال يک شريک زندگي و يک پدر براي مارشال بودم. براي دوست هاي مرد مادري مي کردم و اميدوار بودم تا بتوانم براي فکري که داشتم آنها را تغيير دهم. آدم حسودي هم بودم، نسبت به کساني که باعث مي شدند مردي را از دست بدهم. مخصوصا آنهايي که جالب، سخت کوش و مناسب براي پسرم بودند.
چارلي اولين دوست پسر جدي ام بعد از بروس بود. او يک مرد عالي بود. در راه آهن ميسوري کار مي کرد و آخر هفته ها برمي گشت. با هم کلي تفريح مي کرديم. از جمله ساختن چهارچوب براي تخت آب. مارشال به او اهميت مي داد و برادرهايم استيو و تاد هم با او گرم مي گرفتند. همه چيز خوب بود به جز زماني که هر دويمان از اصل اعتماد به همديگر را سخت ديديم و سرانجام اين رابطه با حسادت هاي مشترکمان از هم پاشيد.
هنگام نقل مکان به ميشيگان با يک راننده تاکسي به اسم دان آشنا شدم. به مدت يک سال با هم زندگي کرديم ولي او يک آدم به شدت متعصب ايتاليايي بود و به طرز ديوانه واري حسود بود. رابطه مان زماني که به فلوريدا کيز رفتيم به هم خورد. مارشال آفتاب سوختگي شديدي گرفت و پوستش پر از تاول شد به خاطر همين شبيه به يک تمساح به نظر مي رسيد. دان تلاش داشت تا از مراقبت کردن از او دست بردارم؛ او حتي به توجهي که به پسرم داشتم هم حسادت مي کرد. همان لحظه او را رها کردم و به خانه برگشتيم.
چند هفته بعد کورت ورنر را ملاقات کردم. او سه سال از من کوچک تر بود و صد و هفتاد و نه سانت قد با موهاي مشکي و چشم هاي درشت قهوه اي داشت. بسيار شر و شور بود و عاشق موتورسيکلت. با هم دوست شديم. يک شب داشتيم از سينما برمي گشتيم که متوجه شديم تاکسي دان آتش گرفته و سوخته. ما فکر کرديم چيزي وجود ندارد تا وقتي که دان متهمم کرد، مي گفت که من آن را آتش زدم. کورت از ماشين پياده شد و به دان دستور داد تا دست از سرم بردارد. باور نمي کردم که او مرا متهم کند ـ من هيچ وقت چنين کاري انجام ندادم، موقعي که فهميدم او چقدر سخت کار کرده تا پول آن ماشين را بدهد يک ذره هم به آن وسوسه نشدم.
خواهرم تانيا سيزده سال داشت که از خانه فرار کرد. مادر تمام شهر را با آگهي گمشده پر کرد و مرا هم متهم کرد. او به پليس گفته بود که من او را پنهان کردم. درست است: مي دانستم دقيقا کجا بود. ولي قرار هم نبود بگذارم مادر او را پيدا کند و تا سر حد مرگ کتک بزند. مادر کورت را تاييد کرد. ما کمتر از سه ماه با هم نامزد بوديم که مادرم تشويق مان کرد تا ازدواج کنيم. اشتباه بزرگي که مي توانستيم در حق يکديگر بکنيم.
او بسيار زيبا بود، عاشقم بود و با مارشال رابطه اش عالي بود. پسرم تمام دنياي من بود براي همين مهم بود که مارشال هم از او خوشش بيايد. جشن ازدواج يک مراسم ساده در يک خانه مذهبي پروتستاني بود. من يک لباس تابستاني پوشيدم؛ کورت هم لباس جين تنش کرده بود. بعد براي مراسم خوشامدگويي به خانه مادرم برگشتيم. اين هم اشتباه دوم بود. کورت از مشروب خوردن خوشش مي آمد و خيلي زود بدمستي کرد. زود با مارشال فرار کردم و کورت را در همان مهماني تنها گذاشتم. روز بعد من و کورت يک جر و بحث شديد داشتيم. همان موقع آب پاکي را روي دستش ريختم که نمي خواستم فرزندم دور و بر الکل باشد. من آسيبي که اين به خانواده ام زد را ديده بودم ولي او خواسته هايم را ناديده گرفت و به مشروب خوردن ادامه داد. او گفت که هيچ کس قرار نيست به او بگويد که او در خانه اش چه کار کند. دو هفته بعد از ازدواج مان، کورت سوار موتورسيکلتش شد و آن شب به خانه برنگشت. صبح روز بعدش از او جدا شدم.
مارشال که درباره پدرش از عمه بزرگش ادنا شنيده بود، ناگهان شروع به پرسيدن درباره پدرش کرد. آخر سر ادنا به من يک نشاني از کاليفرنيا داد و مارشال ساعت ها را با نوشتن نامه به پدرش مي گذراند. هر روز منتظر رسيدن نامه ها مي شد، اميد داشت که پدرش برايش نامه اي مي نويسد. در نهايت پاکت نامه اش با اين کلمات مي رسيد «به فرستنده برگشت داده شده، چنين گيرنده اي وجود ندارد» يک جمله خرچنگ قورباغه نوشته شده شبيه به دست خط بروس. به مارشال هم نگفتم که دست خط پدرش را تشخيص دادم.
مارشال عاشق حيوانات بود، به همين خاطر خانه مان را پر از حيوان خانگي کردم. او مارها را برمي داشت و براي شوخي آنها را روي تختم مي گذاشت. يک روز که به خانه آمدم خوکچه هندي را در حالي که دورش پلاستيک کشيده شده بود در مايکرويوو پيدا کردم. مارشال گفت:«سردش بود، دارم گرمش مي کنم.»
موقعي که اجاق را خاموش کردم، خوکچه هندي سردش نبود؛ مرده بود. مارشال هنگامي که برايش توضيح دادم حيوان خانگي اش به بهشت رفته حسابي غصه دار شد. اصرار کرد که آبرومندانه در يک جعبه کفش با دوتا سوراخ کوچک دفنش کنيم تا خوکچه هندي بتواند در طول زندگي بعد از مرگش نفس بکشد. مارشال هميشه نمي فهميد که بعضي موجودات چقدر حساس اند. وقتي هفت سالش بود، براي يک ثانيه به مطب دکتر رفتم و او يک کتاب در يک آکواريوم انداخت. من شنيدم يک پيرزن فرياد زد:«اين هيولا کوچولو همه ماهي ها را کشته!»
با دستپاچگي کتاب را از تانکر بيرون کشيدم، سپس تعهد دادم که ماهي ها را جايگزين کنم. خوشبختانه ماهي قرمزهاي ارزان قيمتي بودند. ارزش هر کدام از آنها چيزي بين صد دلار و دويست دلار بود. با اين حال مارشال را قانع کردم که ماهي هاي گراني را کشته است! کلمه هيولا بارها توسط مردم براي تعريف مارشال استفاده مي شد. من کارم را در يک مغازه بعد از اينکه مارشال به قفسه لوازم ويديويي لگد زد از دست دادم، بعد از آن خودش را در راهرو پخش زمين کرد و شروع کرد به داد زدن. مدير بخش دستور داد:«اين هيولاي لعنتي را از اينجا ببر بيرون، حالا!»
من سعي کردم از مارتشال دفاع کنم، مي گفتم که او فقط يک بچه است. ولي مدير هيچ کدام را قبول نمي کرد. او گفت:«او بچه نيست، يک هيولاست.»
من با دوستان صميمي ام باني و ترزا قهر کردم، زماني که مارشال موهاي يک پيرزن را کشيد و غذا را روي زمين رستوراني که در ان کار مي کردم انداخت. آن ها گفتند که اين بچه لوس کمي تنبيه نياز داشته ولي من نمي خواستم کلمه اي مقابل پسرم بشنوم.
مدرسه هم يک مشکل ديگر بود. مارشال از آن متنفر بود. او نسبت به سنش حسابي کوچک بود براي همين از همان روز اول مورد زورگويي قرار گرفت. او واقعا بازيگر عالي اي بود، دائم وانمود مي کرد پايش آسيب ديده يا شکمش درد مي کرد. همه کاري برايش کردم، هر چيزي که مي خواست مي دادم شامل روزهاي تعطيل مدرسه. وقتي او را به مدرسه مي رساندم به من مي چسبيد و اگر فکر مي کرد که جايي بدون او مي روم ديوانه مي شد. يک بار مرا ديد که داشتم لباس چرک در ماشين مي گذاشتم، فکر کرد که دارم جايي مي روم و به طرف خانه دويد. او جايي شبيه به خيابان بود که موقعي که در بسته شد دستش را لاي در شيشه اي گذاشت. يک حوله بزرگ برداشتم تا به دستش فشار بياورم. آن لحظه (و بعد از رسيدن به بيمارستان) برايم مشخص بود که او بسيار به پاره شدن شاهرگ اصلي در مچش نزديک بود و حسابي ترسيده بودم. همه جا خون پاشيده شده بود. او را به بيمارستان بردم. به دوازده بخيه نياز پيدا کرد و امروز هم هنوز جاي زخم روي دستش است.