طرفداری | من، من همیشه آرامم. این اولین چیزی است که باید در موردم بدانید. صرفنظر از زمین فوتبال، در دیگر جاها هرگز کار زیادی نمیکنم.
اما صادقانه بگویم، آرام بودن منافعی دارد. تا حالا شده روی مبل خانهتان بنشینید و فقط نگاهی به عکسهایتان بیندازید؟ منظور من نگاهی عمیق به آنهاست. بازگشت به نقطهی آغاز. عاشق انجام چنین کاریام، چون مانند تماشای وارونهی فیلم زندگیتان است.
حقیقتاً چند روز پیش در خانهام چنین کاری میکردم. وقتی به پایان رسیدم، به اولین عکسهایی که با اولین تلفن همراهم گرفته بودم، رسیدم. راستش را بخواهید مو به تنم سیخ شد. ماجراجویی فوتبالیام را در یک تصویر مشاهده کردم. ببینید، وقتی هشت سالم بود تلفن همراهم را گرفتم. پیش از آن هم تلفن همراهی میخواستم، اما مادرم... بله، او نمیگذاشت. او مدرک کارشناسی ارشدش را گرفته و زن بسیار باهوشی است. مشخصاً نمیگذارد کودکی هشت ساله آیفون داشته باشد. اما سپس از سوی آکادمی جوانان چلسی قبول شدم و این زمانی بود که پنجره کوچکی برای صحبت در موردش برایم باز شد.
بهتازگی از آلمان به انگلیس مهاجرت کرده بودیم تا مادرم مدرکش را بگیرد و همچنان در حال یادگیری زبان انگلیسی بودم. من با ترکیبی از آلمانی، انگلیسی و البته "فوتبال" صحبت میکردم.
حقیقتاً بسیار جالب است که یکی از اولین دوستانی که در انگلیس پیدا کردم، لیوای کولویل بود. در اولین روز تمرینات آکادمی ساوتهمپتون حضور یافتم و ۹۹٪ صحبتهایم آلمانی بود. اما میدانید فوتبال چگونه است؛ زبانی بینالمللی دارد. بهسمت لوی رفتم، چون فکر میکردم آدم خوبی است، و سپس تمام تلاشم را کردم:
خب، چهخبر؟ [به آلمانی] جمال. سلام. فوتبال. من عاشق فوتبالم. خیلی جالب است. فوتبال، رفیق. جمال.
لیوای احتمالاً فکر کرده بسیار عجیب و غریبم، اما در طول بازی با همدیگر آشنا شدیم و من شروع به یادگیری انگلیسی کردم. یک نکتهی عجیب دیگر را میدانید؟ حتی تاریخ تولد ما دقیقاً مشابه همدیگر است. انگار چیزی در سرنوشتمان مقدّر شده بود. چند ماه بعد با یکدیگر به چلسی رفتیم و اوضاع برایم طوری بود که همواره در حال رفت و برگشت از مدرسه به تمرینات بودم. با توجه به اینکه پسر کم سن و سالی در چنین شهر بزرگی بودم، مادرم بالاخره کوتاه آمد و تلفن همراهی برایم گرفت (بااینحال، او در استفاده از محدودیتهای پدر و مادرها بسیار سریع عمل کرد. تنها میتوانستم پیام بدهم و از دوربین گوشی استفاده کنم).
هر یک ساعت به من پیام بده، جمال. هر یک ساعت.
وقتی اولین عکسم را نگاه میکنم: لوی و جمال در چلسی. دو پسر بچه با رویایی مشترک.
وقتی به چلسی رفتیم، حضور داشتن در کنار چنین اسطورههایی احساس خارقالعادهای داشت؛ اینکه فاصلهای کمتر از ۱۰۰ متری با آنها داشتیم، اینکه آنها را در پارکینگ میدیدیم. تقریباً سال ۲۰۱۲ بود، پس بازیکنانی مثل لمپارد، دروگبا، چک، تری و... را میدیدیم و آنها واقعی بودند. این واقعا دیدیه دروگبا بود. مانند همان کسی که در فیفا میدیدم. آنها در مجموعهای کاملاً جداگانه از ما کودکان تمرین میکردند، اما یک روز به دلایلی به زمین جوانان آمدند و بهخاطر دارم که به لوی گفتم: «میروم عکس بگیرم، میروم عکس بگیرم. اهمیتی نمیدهم، رفیق...».
وقتی تمرین تمام شد، تمام بازیکنان از زمین خارج شدند، بسیار بزرگتر از زندگی واقعی بودند. هرگز فراموش نمیکنم که سراغ آندره شورله رفتم. هیچ احساس شرمی نمیکردم. مستقیماً سراغ بازیکن آلمانی تیم رفتم.
تلفن همراهم را گرفتم و اینطور بودم که: لطفاً، آندره؟ لطفاً؟ [به آلمانی] لطفاً، آقا.
او برخورد گرمی داشت. وقتی یکی از آن سلفیهای زشت را میگرفتم، کنارم ایستاد. ۲۰۱۲ را بهخاطر میآورید؟ هنوز جامعهای نشده بودیم که سلفیهای خوبی بگیرد. پس دوربینم را بسیار پایین گرفتم طوری میخندیدم که بیشتر چهرهای خشک و بیروح داشتم.
تار، زشت، یا هرچه میخواهید اسمش را بگذارید. اهمیتی نمیدادم. ارزش آن عکس برایم از طلا هم بیشتر بود. در نهایت با دروگبا، تری و چندین بازیکن دیگر هم عکس گرفتم. مثل بازی پوکمون بود. «رفیق، آن روز لوییز را گیر آوردم! هازارد را هم گیر آوردم!». در مورد جان تری، بهخاطر دارم که پدرم کمکم کرد. اتفاق نسبتاً خاصی بود. او در حال راه رفتن بود که پدرم گفت: «کاپیتان! امکانش هست من و پسرم خیلی سریع عکسی بگیریم؟».
پدرم درحالیکه میخندید آن عکس را گرفت. لحظه بسیار خاصی برایش بود، چون خودش بود که عشق به فوتبال را در من ایجاد کرد. در دوران کودکیام، در تکتک بازیهایم حضور داشت. در کنار خط زمین، همراه با من میرفت و میآمد. اگر ویدئویی از آن زمان ببینید، فکر میکنید داور مسابقه بوده، اما نه، او پدرم بود. این بخش نیجریهایام است. همیشه این حوله سفید کوچک را همراهش داشت و با خودش همهجا میبرد و آن را در جیب عقبش میگذاشت تا شاید زمانی برای پاک کردن عرقها از آن استفاده کنیم.
چند روز پیش در حال مرور همهی این عکسها بودم و یادآوری خوبی بود که چه چیزهایی را از سر گذراندیم. پیش از اینکه به آلمان برگردیم، هشت سال در انگلیس ماندیم. وقتی ۱۶ ساله شدم، بهتازگی GCSEام (مدرک پایه متوسطه در انگلیس) را به پایان رسانده بودم و تردیدهای زیادی در خانوادهمان وجود داشت. مسئله نه فوتبال، بلکه بهطور کلی زندگیمان بود.
برگزیت در حال عملی شدن در بریتانیا بود و مادرم نگران تأثیری که بهعنوان نیروی کار مهاجر روی کارش در لندن میگذاشت بود. واقعا نمیتوانستیم به پاسخهای مشخصی برسیم. دوران اضطرابآوری بود. دقیقاً در همان دوران بود که بایرن مونیخ پیشنهاد بازگشتمان به خانه، یا شاید بهتر باشد بگویم «خانه اول»مان را داد. عاشق انگلیس بودم. احساس میکردم بخشی از من انگلیسی است. گرفتن چنین تصمیمهایی در زندگی اصلاً ساده نیست، اما حس میکردم سرنوشتم اینطور رقم خورده است. احساسی طبیعی نسبت به بایرن داشتم.
نمیخواهم دروغ بگویم. میتوانم نسخهای از داستان را به شما بگویم که به بایرن میروم، لدرهوزنم (لباسهای مخصوص اکتبرفست در مونیخ) را میپوشم، همان پسر کوچکیام که به خانه برگشته و همهچیز بینقص است. اما حقیقت پیچیدهتر از این است.
چند هفته پیش از اینکه به مونیخ برویم، فکم شکست. این هم داستانی طولانی دارد. مجبور شدم دو پلاک فلزی در فکم بگذارم و برای چندین هفته تنها میتوانستم سوپ و لازانیا بخورم. لازانیا. لازانیا.
حتی دیگر نمیتوانستم آن را بو کنم. حتی از شنیدن کلمهاش هم حالم بههم میخورد. بهقدری لازانیاهای مادرم را خورده بودم که تبدیل به ضربهای روحی برایم شده بود. در نهایت کاهش وزن زیادی داشتم و این درحالی بود که پیش از آن هم وزن زیادی نداشتم. پس حالا پسری از آکادمی چلسی بودم که به بایرن آمده، حدود ۶۰ کیلوگرم وزن داشتم و حتی نمیتوانستم صحبت کنم و فقط بهنوعی منمن میکردم.
عاشق انگلیس بودم. احساس میکردم بخشی از من انگلیسی است. گرفتن چنین تصمیمهایی در زندگی اصلاً ساده نیست، اما حس میکردم سرنوشتم اینطور رقم خورده است.
همیشه با مادر و پدرم در خانه آلمانی صحبت میکردیم. اما میدانید که صحبت کردن با خانوادهتان چطور است، نه؟ نوعی آلمانی غیررسمی و عامیانه بود. آلمانیای نبود که در مدرسه و به شکلی مدون یاد بگیرید. پس درحالیکه به شکل غیرمعمول آلمانی صحبت میکردم و تنها میتوانستم حدود ۱۵٪ از فکم را باز کنم، سعی میکردم خودم را به همه معرفی کنم. دیوانهکننده بود.
مطمئنم همه به همدیگر نگاه میکردند و میگفتند: «او از چلسی آمده؟ همین پسر لاغر؟ اصلاً میتواند فوتبال بازی کند؟».
نگیزه زیادی داشتم که به زمین برگردم و به همه در باشگاه ثابت کنم که قمار درستی روی من کردهاند. باید از میروسلاو کلوزه بابت آن زمان تشکر زیادی کنم، چون او مربیام در تیم زیر ۱۷ سالهها بود و با بیرحمی تمام با من برخورد میکرد. چیزی از دفاع کردن نمیدانستم و احساس نابالغی در موردش داشتم. فقط میخواستم حمله کنم و بازیکنان را پشتسر بگذارم و او هرروز به من میگفت که باید دفاع کنم. خیلی جالب است چون کلوزه را بابت گلهایش بهخاطر دارید، نه؟ اما او برای دفاع نکردن مرا میکشت.
جمال! جمال! برگرد عقب! دفاع کن! باید دفاع کنی!!!
نمیخواهم دروغ بگویم، در آن زمان برایم آزاردهنده بود. اما مرا تبدیل به بازیکن کاملتری کرد و حالا رابطه خوبی داریم (او حالا بهقدری از دفاع کردنم راضی است که میگذارد در تیم ملی با خودش روی تمامکنندگیام تمرین کنم).
بدون او نمیتوانستم انقدر سریع به تیم اصلی برسم. روز فوقالعادهای بود. در واقع شب قبل از آن حتی بهیادماندنیتر هم بود. فکر میکنم هر فوتبالیستی زمانیکه «فراخوانده» میشود را دقیقاً بهخاطر داشته باشد.
برای دویدن در مونیخ به شهر رفته بودم. سال ۲۰۲۰ و دقیقاً پیش از پاندمی بود. ۱۷ ساله بودم. هدفون زده بودم که تلفن همراهم شروع به زنگ خوردن کرد. فکر کردم مادرم است. در میانه دویدنم تلفن را جواب دادم و تایگر گرلان بود. او گفت: «فقط خواستم بگویم فردا با تیم اصلی تمرین خواهی کرد».
بهقدری شوکه شده بودم که به خانه برگشتم تا به مادرم خبر دهم. بهسمت در دویدم و گفتم: «مامان!!! مامان!!! باورت نمیشود!!! همین حالا باید شام بخوریم. بعدش باید بخوابم!».
سعی کردم ساعت ۱۰ شب به تخت خواب بروم. بله، قرار نبود بخوابم. خیلی مضطرب بودم. صدای ضربان قلبم را میشنیدم و به سقف اتاق خیره شده بودم. ۱۱ شب. ۱۲ شب. ۱ شب. نمیدانم ساعت چند به خواب رفتم. اینطور بودم که، حتی چطور میتوانم رویاپردازی کنم؟ اصلا چطور میشود؟ صبح روز بعد، رویایم به حقیقت تبدیل میشد.
نکته جالب این بود که مادرم مرا به تمرین رساند. منظورم این است که هرروز چنین کاری میکردیم، اما حالا قرار بود با مولر، نویر و کیمیش تمرین کنم و مادرم مرا از فولکسواگن پولوی کوچکش پیاده کرد. تلاش میکردم ذهنیت مورد نیاز را داشته باشم و مادرم میگفت: «جمال، صبحانهات را خوردی؟ جمال، صدایش را کم کن. جمال، وقتی تمرینت تمام شد به من پیام بده. جمال...».
«مامان، باید تمرکز کنم! امکانش هست لیست پخش آهنگها را تنظیم کنم؟»
واقعاً خندهدار بود. میدانست مضطربم، چون عادت داشتم کل مسیر در ماشین آهنگ بخوانم، اما کاملاً ساکت بودم.
بالاخره به مجموعه رسیدیم. در ماشین را باز کردم...
- «دوستت دارم! خوش بگذره! پیام بده!»
- «باشه، باشه.»
- «جمال؟»
- «دوستت دارم، مامان.»
در را بستم. بهسمت ورودی تمرینی تیم اصلی رفتم و با خودم فکر میکردم: «اصلاً نگهبانی اجازه ورودم را میدهد؟».
خوشبختانه، گذاشتند وارد شوم. اما هیچ ایدهای نداشتم که به کجا میروم. فقط برای کامل شدن تعداد بازیکنان حاضر در تمرین آنجا بودم. تیم اصلی به جلسهای برای بازی در لیگ قهرمانان اروپا رفته بود. در سالن انتظار نشستم، منتظر کسی بودم که بیاید و مرا ببرد. احساس یک کارورز در نخستین روز کاریاش را داشتم. بهقدری از آنجا نشستن ترسیده بودم که حتی نمیتوانستم تلفن همراهم را در بیاورم. انتظار و اضطراب بالا.
بالاخره، دوست خوبم جاش زیرکزی را دیدم که از پلهها پایین آمد، نیشخندی زد و گفت: «هی! ببین چه کسی اینجاست. بیا رفیق، این اطراف را بهت نشان میدهم».
بهخاطر دارم که به رختکن رفتم و همینطور در آنجا ایستادم. خیلی میترسیدم که اتفاقی روی صندلی کسی بنشینم. سعی میکردم خودم را مخفی نگه دارم تا زمانیکه کسی به من بگوید کجا بنشینم. وقتی نمیدانید با دستهایتان چهکار کنید را بهیاد دارید؟ آنجا ایستاده بودم و فقط با خودم میگفتم:
کسی را معذب نکن. فقط کسی را معذب نکن.
تمام این داستانها را وقتی بچه بودم در مستندهای NBA شنیده بودم. بازیکنان تازهوارد، مگر نه؟ «میخواهیم به تازهواردها نشان دهیم اینجا چطور است». فکر میکردم خیلی به من سخت بگیرند. اما همه برخورد بسیار گرم و خوبی داشتند (خب، تقریباً همه. همچنان لروی را بهخاطر گذاشتن لقب بامبی روی خودم نمیبخشم. بیش از حد خوب است، منظورم را میفهمید؟).
بهطور کلی فرهنگ بایرن - میا سان میا - فقط چیزی نیست که فقط به زبان میآوریم. توصیف آن تا وقتی وارد رختکن نشدهاید، دشوار است، اما بیشتر شبیه به فضایی خانوادگی است. فکر میکنم تا زمانیکه واقعاً آنجا رفتم و آن را تجربه کردم، باور نمیکردم. روز اول برایم بسیار اهمیت داشت. صادقانه میگویم، نه بهعنوان یک فوتبالیست، بلکه از جنبه شخصی برایم اهمیت داشت.
وقتی وارد زمین شدم، بهخاطر دارم که تیاگو را در حال بازی دو لمس توپه در کل زمین دیدم؛ یک نیمه در مقابل یک نیمه. هیچ اشتباهی نمیکرد، لمس توپهای بینقصی داشت. هرگز چنین چیزی ندیده بودم. فقط با خودم میگفتم: خدای من. حتی اگر امروز هم آن را ببینم، بازهم با خودم میگویم: خدای من. اصلاً با عقل جور در نمیآمد.
اولین حضورم در تمرین را بهخاطر میآورم که تمرین مالکیت توپ داشتیم. فقط میخواستم مطمئن شوم که سطح گروه را پایین نیاوردهام. «نگذار بفهمند ۱۷ سالهای». تمام هدفم همین بود. همهچیز پس از آن برایم حالت محو مانندی دارد. بهخاطر دارم که از زمین خارج شدم، به دیگر بازیکنان نگاه میکردم و میدانستم به اینجا تعلق دارم. میتوانستم این را در نگاهشان بخوانم. سطح آنها را پایین نیاورده بودم.
پس از اولین جلسه تمرینی، لباسهایم را پوشیدم و باید به مادرم پیام دادم: «خب، کارم تمام شد. میتوانی دنبالم بیایی؟».
حدود ۳۰ دقیقه در پارکینگ منتظر ماندم. همه بهسمت آئودیهایشان میرفتند. «میبینمت، جمال». بالاخره، مادرم با فلکسواگن پولویش رسید. سوار ماشین شدم و انگار دوباره روز اول مدرسهام بود. او میخندید و میگفت: «خب، چطور بود؟ خوش گذشت؟».
گفتم: «باحال بود. آره، باحال بود».
«عالیه».
سکوت. آرامش مطلق و لبخندی به بیرون از پنجره ماشین. عجب خاطرهای.
این شروع بخش بعدی زندگیمان بود. پس از آن اتفاقات زیادی سریعاً رخ داد. پاندمی. اولین بازیام در ورزشگاه خالی از تماشاگر مقابل فرایبورگ (فقط صدای رادیو مولر را میشنیدید). اولین گلم مقابل شالکه. اولین بازیام در ورزشگاه پر از تماشاگر مقابل لایپزیش، وقتی فوتبال واقعی بالاخره برگشته بود («اوه، بامبی، ترسیدی؟ پسر بچه ترسیده؟» پسر بچه نمیترسید). اولین جام جهانیام. اولین باری که در یورو شماره ۱۰ را پوشیدم. پسر ساکسفونی. شور و شوقی که به کشور آوردیم. خاطرات فوقالعادهای هستند.
روزی آن خاطرات را میگویم، وقتی زمان کافی برای پرداختن به آنها را داشته باشم. اما چیزی که حالا به ذهنم میرسد، اولین جلسه تمرینیام در بایرن است. مرور دوربینم برای بهیاد آوردن چیزهای کوچک. بههمینخاطر میخواستم اینها را بنویسم. برای اینکه خاطراتم را روی کاغذی بنویسم و پنج یا ۱۰ سال یا حتی ۵۰ سال بعد برگردم و آنها را دوباره بخوانم.
این من در ۲۱ سالگیام.
امیدوارم در ۲۶ سالگیام جام جهانی و چندین لیگ قهرمانان در ویترین افتخاراتم داشته باشم. امیدوارم خانوادهام به من افتخار کنند و واقعاً امیدوارم پدرم از تقاضای گرفتن عکسی سریع با همتیمیهایم دست بردارد (خب، صادقانه بگویم او همچنان این کار را خواهد کرد. دوستش دارم).
همین. این من بودم. این، داستانم تا اینجا بود.
- جمال، ۲۰۲۴