به نام خدا
در اواخر دهه 50 و دهه 60 میلادی، جنبشی بزرگ در سینمای فرانسه شکل گرفت. جنبشی که مرکز آن در مجله کایه دو سینما بود و رهبران آن، منتقدین جوان آن مجله بودند(از جمله ژان لوک گدار و فرانسوا تروفو). این جنبش نوعی ساختارشکنی سینمایی در فرانسه و واکنشی نسبت به جامعه فرانسه در آن دوران بود. در واقع جنبش موج نوی فرانسه، تمامی قواعد سینمای فرانسه را دگرگون کرد و چهره ای تازه به آن بخشید، از نوع نگاه اجتماعی فیلمساز ها بگیرید تا تکنیک های سینمایی در فیلمهایشان. شاید در روز های اول این جنبش، خود رهبران آن هم فکر نمی کردند که این جنبش به فراگیری عظیمی برسد. اما این جنبش، نه تنها سینمای فرانسه، بلکه بر سینمای جهان تاثیر شگرفی گذاشت که از دهه 60 و 70 میلادی به بعد، همچنان میتوان تاثیرات آن را دنبال کرد.
فرانسوا تروفو (راست) و ژان لوک گدار (چپ)
رهبران موج نوی سینمای فرانسه
یکی از همین کشورهایی که تحت تاثیر موج نوی فرانسه قرار گرفت، آمریکا بود. آمریکا با سینمای هالیوود، پادشاه بلامنازع سینمای جهان بود. اما در اواخر دهه 60 به نظر می رسید که دیگر فرمول قدیمی هالیوود جواب نمی دهد. در اواخر آن دهه ژانر وسترن سینمای آمریکا رونق سابقش را از دست داده بود و بسیاری از کارگردان های بزرگ سینمای کلاسیک هالیوود ،یا در قید حیات نبودند، یا آنقدر پیر شده بودند که دیگر رمق فیلمسازی برایشان نمانده بود. اینجا بود که هالیوود در دهه 70، با فرمول جدیدی سینمای خود را به جهان عرضه کرد. فرمولی که به نوعی برگرفته از موج نوی فرانسه بود، و نامش هم موج نوی هالیوود بود. هالیوود در این دهه با فرمول جدیدش توانست فیلم هایی با استاندارد های هنری بالا تولید کند و همچنین توانست گیشه های جهانی را فتح کند. فیلم های همچون پدرخوانده فرانسیس فورد کاپولا ، آرواره های استیون اسپیلبرگ، زمین های لم یزرع ترنس مالیک، جنگ ستارگان جرج لوکاس و..... از جمله فیلم های موفق این دهه ی پربار بودند. اما در میان آنها یک فیلم بود که به نظرم بهترین آنهاست و این فیلم به نوعی مقدمه ای برای یادداشت من است.
پیشگامان موج نوی سینمای هالیوود در یک قاب
در سال 1976،فیلمی اکران شد که به عقیده بسیاری از منتقدان و تماشاگران (از جمله خودم) یکی از بهترین فیلم های تاریخ سینماست. فیلمی به نام راننده تاکسی، اثری از یک کارگردان جوان و خوش آتیه، به نام مارتین اسکورسیزی، و با بازی رابرت دنیرو، ستاره جوان و نوظهور آن روزهای هالیوود. فیلم درباره جوان 26 ساله ای به نام تراویس بیکل است که در جنگ ویتنام، مشکلی برایش پیش آمده و به همین دلیل او شب ها نمی تواند بخوابد. به همین علت او به عنوان راننده تاکسی، شب ها مشغول به کار میشود،. در طول شب، او فساد موجود را در خیابان های نيويورک میبیند. در واقع او نیویورک را همچون توالتی میداند که سیفونش باید توسط کسی کشیده شود. (اشاره به یکی از دیالوگ های تراویس بیکل) و......
ادامه داستان فیلم را احتملا میدانید. فیلم تعریف و تمجید های زیادی را به همراه داشت، که اکثرشان شامل حال اسکورسیزی و رابرت دنیرو بودند، اما در این میان مردی بود که به نظر من، نقش پر رنگ تری از هر دوی این افراد در ساخت این فیلم داشت، اما همیشه کمتر از او اسم برده شده و کمتر از او تجلیل شده است. و او کسی نیست جز خالق دنیای فیلم راننده تاکسی و خالق شخصیت تراویس بیکل، جناب پل شریدر، نویسنده فیلم راننده تاکسی.
مثلث دنیرو - اسکورسیزی - شریدر
نقش شریدر از این منظر برایم بیشتر است چون او خالق این جهان و خالق تمام شخصیت های فیلم و اعمال و شرایط روانی آنها بوده. علاوه بر این، فاکتور دیگری که نقش شریدر را در این فیلم دو چندان میکند، دیالوگ های ماندگار و درخشانی است که او برای شخصیت های فیلم نوشته. یکی از معروف ترین دیالوگ های فیلم، دیالوگ You're Talking To Me? است که احتملا یکی از بهترین دیالوگ هایی است که در تاریخ سینما نوشته شده.
البته کارنامه پل شریدر فقط به فیلم نامه نویسی خلاصه نمی شود. او 24 فیلم را کارگردانی هم کرده که از بینشان آثار شاخصی همچون Mishima_A Life In Four Chapters یافت میشود
در این یادداشت سعی کردم تا درباره چهار شخصیت از دنیای شخصیت های پل شریدر بنویسم. شخصیت هایی که جنبه های روانی آنها و اعمال گاها عجیب و شگفت آور آن ها، میلیون ها تماشاگر را در سراسر دنیا به تشویق آورده است.
پس با من تا انتهای یادداشت همراه باشید.
1_تراویس بیکل
فیلم :راننده تاکسی 1976
بازیگر :رابرت دنیرو
کارگردان :مارتین اسکورسیزی
"من از افرادی که در پوست خودشان ناراضی هستند خوشم می آید"این جمله را به خوبی به یاد داشته باشید چون کل یادداشت من حول این جمله می چرخد. این یک نقل قول معروف از خالق تراویس بیکل و دنیای عجیب و غریب ذهنی او، یعنی پل شریدر است. به طور خلاصه بگویم، تمام چهار شخصیتی که میخواهم راجبشان صحبت کنم در این جمله پل شریدر خلاصه و معنی میشوند. آنها، افرادی هستن ناآرام که از وضعیت روزمره و کنونی خود ناراضی اند و به دنبال تغییری جدی و اساسی، و یا حالی کردن عقده و عصبانیت خود از موقعیت روزمره خودشان هستند.
تروایس بیکل هم از این قاعده مستثنی نیست. جوان 26 ساله و افسانه ای تاریخ سینما با که بازی رابرت دنیروی افسانه ای و کارگردانی مارتین اسکورسیزی بزرگ و فیلمنامه درخشان شریدر، بر پرده سینما رفت.
او در جنگ ویتنام در نیروی دریایی آمریکا فعالیت داشته، اما در جنگ آسیب مغزی وارده بر او باعث میشود که خواب از سرش بپرد و نتواند به راحتی بخوابد. به همین علت مجاب می شود تا شبانه به عنوان راننده تاکسی در شهر نیویورک فعالیت داشته باشد. در مدت فعالیتش، او فساد گسترده در سطح شهر را میبیند، از فاحشه بازی مردم شهر بگیرید، تا سرقت ها و قتل ها، مواد مخدر و..... همین شرایط باعث آشفتگی و نگرانی او می شود، او می داند که باید کاری بکند، اما مردد است.
این ویژگی نیز در شخصیت های دنیای پل شریدر زیاد یافت می شود، شخصیت هایی که همواره به مسیر های متفاوتی می اندیشند و در انتخابشان شک و تردید دارند. جلوتر که برویم این شباهت را با شخصیت های دیگر دنیای ذهنی پل شریدر می یابیم.
و اما در نهایت تراویس تصمیم به کار اساسی میگیرد، و آن اعمال خشونت است. عملی که میتواند به بهای از دست دادن جانش تمام شود، اما تراویس با این وجود مصمم تر می شود. در واقع در این چهار شخصیتی که در این یادداشت درباره شان نوشته شده، این ویژگی مشترک است، که به همان نقل قول معروف شریدر بر میگردد، آنها افرادی هستند که از شرایط عادی شان ناراضی هستند و به دنبال عملی جدی برای تغییر شرایط هستند. عملی که توجه جامعه را به سوی آنها و پیام آنها معطوف میکند و معمولا عملی است که آنها بهای سنگینی برایش می پردازند.
چیزی که در این فیلم بسیار متوجه آن هستیم، تنهایی و انزوای تراویس بیکل است که به نوعی بازتاب دهنده برهه ای از زندگی خود شریدر است، شریدر قبل از آنکه یک فیلمنامه نویس و فیلمساز شود، منتقد سینما بود، او از همسرش جدا شده بود و مدتی به تنهایی در ماشین خودش زندگی میکرد، در این فیلم هم انگار تاکسی جزوی از تراویس و تراویس جزوی از تاکسی شده است (در یکی از دیالوگ های فیلم که تراویس با شخصیت Wizard گفتگو میکند به این مسئله اشاره میشود)
نکته فوق العاده درخشان این فیلم، دیالوگ نویسی فوقالعاده پل شریدر و اجرای بی نظیر رابرت دنیرو است. دیالوگ هایی که برخی از آن ها جزو ماندگار ترین دیالوگ های تاریخ سینما هستند
You're Talking To Me?.......
There's No Escape, I'm God's Lonely Man
Listen To Me You Fu... RS, Here is A Man Who Could Not Take It Anymore.....
و............
در مجموع میتوان شخصیت تراویس بیکل و فیلمنامه راننده تاکسی را، مانیفست سینمایی پل شریدر تصور کرد، به گونه ای که این شخصیت و این فیلم نامه، پایه و اساس تمای شخصیت ها و فیلم نامه های پل شریدر است
2_جیک لاموتا
فیلم : گاو خشمگین 1980
بازیگر : رابرت دنیرو
کارگردان :مارتین اسکورسیزی
شخصیت بعدی که پل شریدر و مارتین اسکورسیزی بر پرده سینما بردند، بر خلاف تراویس بیکل، یک شخصیت واقعی است. او جیک لاموتا افسانه ای بوکسور شهیر آمریکایی است که در دهه 40 و 50 میلادی به عنوان بوکسور فعالیت میکرد و دو بار در سال های 1949 و 1951،مقام قهرمانی میان وزن دنیا را به دست آورد.
چهره واقعی جیک لاموتا، بوکسور افسانه ای
فیلمنامه اولیه این فیلم را دوست صمیمی اسکورسیزی، مارتیک مارتین نوشته بود، اما فیلم نامه آنقدر طولانی بود و آنقدر روایت های متفاوت داشت که به تعبیر خود اسکورسیزی در یکی از مصاحبه هایش، فیلمنامه مارتین شبیه "راشومون" شده بود(منظورش این بود که همانگونه که در شاهکار راشومون کوروساوا، داستان در چند نگاه متفاوت تعریف می شود، در این فیلمنامه هم داستان با چند نگاه متفاوت تعریف میشد که باعث شد فیلم خط داستانی ثابت خود را از دست بدهد)
اسکورسیزی در ادامه میگوید :ما برای نوشتن مجدد فیلم نامه به پل شریدر زنگ زدیم و او فرشته نجات ما بود.
این فیلم نامه اقتباسی از کتاب بیوگرافی جیک لاموتا بود، اما شریدر مجبور شد تا بخش اعظمی از کتاب را(که بعضی هایشان طبق گفته اسکورسیزی جزو بخش های مهم کتاب بودند) به خاطر طولانی بودن حذف کند.
فیلم درباره جیک لاموتا ست. مبارزی که در طول دوران ورزشیش لقب گاو خشمگین یا گاو برانکس را دریافت کرده بود و دلیلش هم، نوع مبارزه او در رینگ بود. مبارزه او به گونه ای بود که در ابتدا به حریف اجازه میداد تا به او ضربه بزند، اما در راند های آخر مسابقه طوری حریفش را زیر مشت میگرفت، انگار که تمام خشم های خود را روی سر او خالی میکند. اما به نظر می رسید که خشم جیک لاموتا فقط مختص رینگ مسابقه نبود و او در زندگی شخصیش هم چنین شخصیتی داشت، تا جایی که اسکورسیزی در مصاحبه اش با مجله کایه دو سینما می گوید که او و شریدر سعی کردند ک خشونت زندگی لاموتا را در فیلم دچار تلطیف کنند، چون بسیاری از رفتار های این گاو خشمگین، در فیلم قابل نمایش نبود.
مارتین اسکورسیزی در حال کارگردانی فیلم گاو خشمگین به همراه رابرت دنیرو
در واقع لاموتا هم مثل تراویس بیکل، از زندگی شخصی خود ناراضی بود، او شخصی بود که در حرفه خودش بسیار موفق بود، اما باز هم احساس ناراحتی میکرد، او حتی با وجود میان وزن بودنش دوست داشت با بوکسور های سنگین وزن مبارزه کند، اما امکان چنین کاری به هیچ وجه وجود نداشت.
او آدمی است که به هیچ کس، حتی برادرش جویی (با بازی درخشان جو پشی) هم اعتماد ندارد. از این حیث میتوان او را به نوعی شبیه تراویس دانست، چون در فیلم راننده تاکسی، تراویس پس از آنکه در رابطه عاشقانه اش دچار نوعی شکست عشقی میشود، نسبت به کل جامعه بی اعتماد می شود و خشونت و پرخاشگری او به جامعه، دقیقا در همین نقطه آغاز میشود، همانگونه که خشونت جیک لاموتا نسبت به اطرافیانش هم از این حس بی اعتمادی سرچشمه میگیرد.
در این فیلم نیز، جیک برای رسیدن با آنچه که از نظر خودش رستگاری است، همانند تراویس بهای سنگینی می پردازد. او باید برای قهرمانی در مسابقات میان وزن جهانی با مافیای بوکس تبانی کند و در یکی از مسابقات تن به باخت دهد. او این کار را میکند، هر چند که باز هم او به قول شریدر، "در پوست خود احساس آرامش نمی کند"
قهرمان داستان ما در نهایت به نوعی رستگاری می رسد، اما جنس رستگاری او چندان شباهتی به رستگاری تراویس ندارد و به نوعی تلخ است. او حرفه بوکس را از دست میدهد، اعتماد و دوستی برادرش را از دست می دهد، همسرش را از دست میدهد و به زندان می رود. اما تمام اینها باعث شد که حداقل فلاش بکی به گذشته خود بزند و بیندیشد که به چه جنایات اخلاقی مرتکب شده بود، حداقل همه اینها او را به انسان بهتری تبدیل کرد، اما خب، در دنیای پل شریدر، همانگونه که بارها گفته ام، افراد برای رستگاری بهای سنگینی می پردازند و لاموتا نیز از این قضیه مستثنی نیست.
این فیلم هم همانند راننده تاکسی در دیالوگ نویسی شاهکار است، به ویژه سکانسی که جیک لاموتا در سلول انفرادی به سر می برد و در حالی که به دیوار مشت میزند، زجه می زند و میگوید:من یک حیوان نیستم
نکته جالب دیگر نقل قولی از انجیل یوحنا است که در آخر فیلم آورده شده است، حقیقتا معنا و ارتباط آن را با فیلم درک نکردم، اما اگر شما فهمیدید، خوشحال میشوم در کامنت ها آن را با من به اشتراک بگذارید
پس برای بار دوم [فریسیان] مرد نابینا را احضار کردند و گفتند:
"در پیشگاه خدا حقیقت را بگویید. ما می دانیم که این شخص گناهکار است."
مرد پاسخ داد: «گناهکار است یا نه، نمی دانم».
تنها چیزی که می دانم این است: زمانی نابینا بودم و اکنون می توانم ببینم.
3_یوکیو میشیما
فیلم :میشیما، یک زندگی در چهار فصل 1985
کارگردان :پل شریدر
بازیگر : کن اوگاتا
و اما، در این بخش، درباره فیلمی صحبت میکنم که کارگردان آن نیز، خود شخص پل شریدر است، نکته دیگر آن است که فیلم اصلا آمریکایی نیست و متعلق به سینمای ژاپن است.
در این فیلم نیز، شخصیت اصلی آن، همانند جیک لاموتا، شخصیتی واقعی است. داستان این فیلم درباره یکی از نوابغ تاریخ ادبیات ژاپن و یکی از مهم ترین نویسندگان قرن بیستم میلادی با نام یوکیو میشیما است. میشیما شخصیتی بود که بحث درباره زندگی و آثارش، همچنان جزو بحث های جذاب و حتی ممنوعه، در ژاپن و خارج از ژاپن است. او علاوه بر آن که یک نویسنده باشد، یک نمایش نامه نویس، یک بازیگر و کارگردان، یک بدنساز، یک رزمی کار، یک مدل و همچنین یک نظامی بود که حتی نوعی ارتش شخصی برای خودش داشت. او اولین اثر ادبی خود را در سن 14 سالگی نوشت و در طول عمر 45 ساله خود، سه بار نامزد جایزه نوبل شد.
سه عکس از چهره واقعی یوکیو میشیما
اما موضوعی که میشیما را به یک شخصیت افسانه ای بدل کرد، مرگ به شدت دراماتیک، عجیب، و حتی از نظر من قهرمانانه او بود. خود شریدر هم در یکی از مصاحبه هایش از مرگ او تحت عنوان یک مرگ "Movie Like" یاد کرد.
به همین جهت بد نیست که خلاصه وار به داستان مرگ او و ارتباط آن با اثر پل شریدر بپردازم.
بعد از جنگ جهانی دوم و شکست سنگین ژاپن مقابل متفقین، ژاپن به تدریج مسیر غربی شدن را در پیش گرفت. بسیاری از نهاد های حکومتی ژاپن رو به کاپیتالیسم آوردند و سنت ژاپنی و طریقت سامورایی، به تدریج در حال فراموشی بود، این قضیه میشیما را، که یک شخص ایده آلیست، وطن پرست و سنت گرا بود را به شدت ناراحت میکرد، بنابراین او در پی عملی جدی بود تا ژاپن را از دست فرهنگ غربی و کاپیتالیسم نجات دهد و به نوعی سنت ژاپن را حکومت امپراطور را تحکیم کند، از این حیث نیز او شباهت زیادی به تراویس بیکل داشت، زیرا هر دو شخصیت های ایده آلیست و به دنبال تغییرات اساسی اجتماعی بودند، هر چند که تراویس شخصیتی تخیلی بود و تراویس هم زمانی به مردم دنیا شناسانده شد که شش سال از مرگ میشیما گذشته بود. ر نهایت، در تاریخ 25 نوامبر 1970،او به همراه چهار نفر از سربازانش به مقر فرماندهی ارتش در یکی از مناطق توکیو رفتند، آنها به بهانه کاری به دفتر فرماندهی و به دیدار فرمانده مقر رفتند، اما در اقدامی غافل گیرانه دست و پای فرمانده را بستند و او را با پارچه ای به صندلی گره زدند و در عین حال پشت در دفتر فرمانده سنگری درست کردند تا کسی وارد دفتر نشود، هر چند افرادی که در اطراف دفتر حضور داشتند متوجه فعالیت های غیر معمول شاگردان میشیما شدند و سعی کردند از طریق پنجره دفتر، وارد دفتر شوند اما شاگردان میشیما، با شمشیر هایشان اجازه چنین کاری ندادند، آنها در نهایت با میشیما مذاکره کردند، میشیما خواسته هایشان را در قبال تضمین سلامت فرمانده به آنها گفت و از ایشان درخواست کرد تا تمام سربازان مقر را روبروی ایوان مقر فرماندهی جمع کنند تا میشیما برایشان سخنرانی کند. این امر نیز انجام شد و میشیما با اقتدار و با قصد اینکه نیم ساعت برای سربازان سخنرانی کند به ایوان مقر فرماندهی رفت، او در ابتدای سخنرانیش به جامعه غربی شده و دولت کاپیتالیست ژاپن تاخت و همچنین ارتش را مورد انتقاد قرار داد که چرا اصالت سامورایی خویش را فراموش کرده اند، او در واقع قصد داشت تا با سخنرانیش سربازان را به کودتا علیه دولت ژاپن تشویق کند، اما چند دقیقه بیشتر طول نکشید که هیاهوی سربازان شروع شد و همه شروع به هو کردن یوکیو میشیما کردند، میشیما صدای خود را بلند تر کرد اما زور صدایش به صدای جمعیت نچربید. او به همین سبب به طور کل از ارتش قطع امید کرد و با سلامی به پیشگاه امپراطور مجددا وارد دفتر فرمانده شد. در پایان او به طرزی که شاید به غیر از شاگردانش، هیچ کس انتظارش را نداشت، در یک عمل اعتراضی و طغیان گرایانه، دست به هاراکیری (خودکشی به روش سامورایی ها) زد تا اعتراض خود را نسبت به تمامی مسائلی که بالا ذکر شده نشان دهد.
تصویری از آخرین سخنرانی یوکیو میشیما،
چند دقیقه قبل از مرگ
تصویری واقعی از سر بریده شده یوکیو میشیما پس از خودکشی
این خلاصه ای بود از داستان افسانه ای مرگ یوکیو میشیما، داستانی که دستمایه پل شریدر برای ساخت این فیلم شد. بسیار جالب است که این فداکاری و عمل جدی هم در شخصیت یوکیو میشیما و هم در تراویس بیکل یافت میشود، اینکه هردوشان برای رسیدن به ایده آل اجتماعی خود، جان خود را بازیچه قرار میدهند، جالب است که در فیلم راننده تاکسی نیز تراویس بعد از آنکه مأموریتش را انجام داد، قصد خودکشی داشت، اما تیری در تفنگ مگنوم 44اش نبود که خودش را با آن خلاص کند، هر چند که میشیما مثل تراویس خوش شانس نبود.
نکته درخشانی که شریدر در این فیلم به کار برده این است که او نمیخواسته که صرفا یک فیلم بیوگرافیک از زندگی میشیما بسازد، بلکه او سعی کرده که ارتباطی بین دنیای هنری میشیما و زندگی واقعی او در این فیلم پیدا کند، به همین منظور او سه تا از داستان های نوشته شده توسط خود میشیما را در فیلم به نمایش در می آورد تا ارتباط بین زندگی و مرگ میشیما و آثار ادبی او را به تماشاگر نشان دهد.
نمایی از داستان اسب های لجام گسیخته (اثر یوکیو میشیما) در فیلم پل شریدر
جالب اینجاست که شخصیت های اصلی هر سه داستان در نهایت مانند خود میشیما، به مرگی خودخواسته تن میدهند، احتمالا میشیما هم مانند شریدر از افرادی خوشش می آمده که "در پوست خود احساس ناراحتی میکردند"
این فیلم، چندان به افتخارات زیادی دست پیدا نکرد، حتی فیلم چندان مطرحی هم نیست، اما به نظر من یک فیلم بیوگرافیک کاملا غیر کلیشه ای و متفاوت است که روایت فوق العاده اش، تماشای آن را به مراتب جذاب تر میکند، هرگز این فیلم را از دست ندهید.
4_عیسی مسیح
فیلم : آخرین وسوسه مسیح 1988
بازیگر : ویلیام دفو
کارگردان :مارتین اسکورسیزی
باز هم همکاری زوج پل شریدر و اسکورسیزی و باز هم شخصیتی تاریخی همچون میشیما و جیک لاموتا، و باز هم شخصیتی که "در پوست خودش احساس ناراحتی میکند"
فیلم نامه این فیلم برگرفته از رمان جنجالی آخرین وسوسه مسیح، نوشته نیکوس کازانتزاکیس نویسنده شهیر یونانی است، که خود فیلم از منبع اقتباسش هم جنجالی تر بود، به طوری که اسکورسیزی بارها توسط گروه های افراطی مسیحی تهدید به مرگ شد و بسیاری از سالن های سینما که این فیلم را پخش میکردند، توسط افراط گرایان مسیحی به آتش کشیده شد (مشابه فاجعه ای که توسط افراط گرایان مسلمان در سینما رکس آبادان در ایران رخ اد)
نیکوس کازانتزاکیس ،نویسنده رمان آخرین وسوسه مسیح
این فیلم بر خلاف تمامی روایت های موجود از شخصیت عیسی مسیح، او را به مانند انسانی عادی جلوه میدهد که صبر و تحملش حدی دارد. او بسیار دچار شک می شود، حتی گاهی از خدا متنفر میشود و حاضر به فداکاری نیست، او حتی در خیالاتش با مریم مجدلیه رابطه جنسی برقرار میکند و به طور کل با چهره ای که انجیل و قرآن از مسیح نشان میدهند متفاوت است.
پس از تماشای این فیلم احساس کردم که در این اثر، یوکیو میشیما و تراویس بیکل، این بار در قامت مسیح ظهور کرده اند، در این فیلم دغدغه ارتباط با خدا و شک های بی شمار مسیح، او را دچار درد و رنج می کند، همانگونه که دغدغه جامعه، تراویس بیکل و یوکیو میشیما را دچار درد و رنج میکرد.
متاسفانه علیرغم داستان جالب توجه این فیلم و منبع اقتباس آن، این فیلم در اجرا ضعیف است که هم اسکورسیزی هم شریدر تا حدودی در این امر مقصرند، دیالوگ های فیلم در برخی موارد شباهت چندانی به دیالوگ های یک واعظ دینی ندارد، و در بسیاری از موارد، فیلم فرم تاریخی مذهبی خود را از دست میدهد، به گونه ای که انگار اسکورسیزی دارد فیلم رفقای خوب را، منتها در دوران امپراطوری هراکلیتوس بر روم به تصویر میکشد. بازی های فیلم هم به شدت بد هستند، به ویژه بازی ویلیام دفو در نقش مسیح که به مصنوعی ترین شکل ممکن نمایش داده شده است.
مسیح این فیلم تفاوت برجسته ای با تراویس بیکل و یوکیو میشیما دارد و آن هم این است، که به اندازه آنها مصمم نیست، مدام تصمیماتش را عوض میکند و حتی زمانی هم که به صلیب کشیده می شود، خواستار اتمام درد و رنج خویش است، که در اینجا شیطان او را فریب می دهد، هر چند که او در نهایت، در زمانی که اورشلیم در آتش رومیان می سوزد و در حال سقوط است، متوجه فریب شیطان میشود و در حالی که به پیرمردی فرتوت تبدیل شده، به درگاه خدا دعا میکند تا مجددا او را به صلیب بکشد. اینجاست که او نیز همچون تراویس و میشیما، عاقبت خویش را می پذیرد. در نهایت او همچون یوکیو میشیما که خود را فدای امپراطور و کشورش کرده بود، خود را فدای پدرش، یعنی خدا و همچنین خود را فدای مردم و گناهانشان میکند.
در آخر همه این داستان ها، شخصیت های شریدر به رستگاری خودخواسته میرسند، میشیما و مسیح جان خود را فدا میکنند در حالی که آن را رستگاری میدانند، تراویس به پس از کشتن صاحبان فاحشه خانه به آرامش روحی می رسد، و جیک لاموتا پس از رفتن به زندان و از دست دادن همه چیز، به انسان بهتری تبدیل میشود و از هویت همیشگی خود، یعنی گاو خشمگین فاصله می گیرد.
این یادداشت خلاصه کوچکی از دنیای ذهنی یک هنرمند بود. هنرمندی که در طی چهل سال فعالیتش خدمات زیادی به سینما و سینمادوستان کرده و توانسته شخصیت هایی بسیار ماندگار را در تاریخ سینما خلق کند که همچنان قابل لمس و همچنان جذاب هستند. و این هنرمند کسی نیست جز فیلمنامه نویس و کارگردان بزرگ سینمای آمریکا،پل شریدر.
پایان یادداشت. کاری از UncleMYR امیدوارم از خوندن این یادداشت لذت برده باشید، خوشحال میشم اگه نظراتتون رو با من در بخش کامنت ها به اشتراک بسپارید