کارگری در شهری بزرگ زندگی می کرد....
هر روز ازسحر تا آخر شب سخت در کارخانه مشغول کاربود و شب در همان جا می خوابید
به امید روزی که بتواند برای خودش خانه ای داشته باشد.
روز ها وماه ها و سال ها کارکرد.
آنقدر کار کرد تا پیر شد ولی هنوز امیدش را از دست نداده بود و به کار کردن ادامه می داد.
تا اینکه یک روز بالاخره به آرزویش رسید....
بلاخره توانست خانه ی کوچک زیبایی از خودش داشته باشد.
خانه ای در گورستانی آرام و بی نام و نشان که تا ابد در آن استراحت کند.....