● اثر جی. کی. رولینگ
جک ثورن
جان تیفانی
•بخش دوازدهم:
دره ی گودریک،
بیرون خانه ی جیمز و لیلی پاتر، سال ۱۹۸۱
آلبوس: بریم به مامان بزرگ و بابابزرگم بگیم؟
اسکورپیوس: بریم بگیم که هیچ وقت نمیتونن بزرگ شدن بچه شون رو ببینن؟
آلبوس: مادربزرگم به اندازه ی کافی قوی هست – میدونم که قویه – خودت که دیدیش.
اسکورپیوس: فوق العاده به نظر می رسید، آلبوس. و اگه جای تو بودم، برای حرف زدن باهاش سر از پا نمی شناختم. ولی باید این فرصت براش به وجود بیاد تا برای نجات هری، به ولدمورت التماس کنه، باید فکر کنه که هری ممکنه بمیره و وجود تو بدترین نوع لو دادن آینده ایه که محقق نمیشه...
آلبوس: دامبلدور. دامبلدور هنوز زنده س. دامبلدور رو داخل ماجرا می کنیم. اون کاری که تو با اسنیپ کردی رو حالا میتونیم با -
اسکورپیوس: میتونیم این خطر رو بپذیریم که بفهمه پدرت زنده میمونه؟ که بفهمه اون بچه دار میشه؟
آلبوس: اون دامبلدوره! میتونه با هر چیزی کنار بیاد!
اسکورپیوس: آلبوس، تا حالا صدها کتاب در مورد چیزهایی که دامبلدور میدونسته نوشته شده، اینکه چطوری میدونست یا چرا فلان کار رو انجام داد. اما چیزی که شکی در اون نیست – اینه که کاری رو که انجام داده بود می بایست انجام بده و منم نمیخوام این قضیه رو به خطر بندازم. اون زمان که من تونستم از اونا کمک بخوام، به خاطر این بود که توی یه دنیای ممکن دیگه بودم. ولی الآن اینجوری نیست. ما در گذشته هستیم. نمیتونیم برای اصلاح زمان، مشکلات بیشتری در اون به وجود بیاریم – اگه این ماجراجویی که با هم داشتیم یه چیز رو یادمون داده باشه، این رو دیگه خوب فهمیدیم که صحبت کردن با هر کسی یا مداخله در زمان، خیلی خطرناکه.
آلبوس: پس باید با آینده صحبت کنیم. باید برای بابا یه پیام بفرستیم.
اسکورپیوس: ولی ما جغدی نداریم که بتونه در زمان پرواز کنه. بابای تو هم زمان برگردان نداره.
آلبوس: اگه ما بتونیم به بابا پیام بفرستیم، اون خودش یه راهی برای اومدن به اینجا پیدا می کنه. حتی اگه لازم باشه خودش زمان برگردان درست می کنه.
اسکورپیوس: یه خاطره می فرستیم – مثل قدح اندیشه – بالای سرش می ایستیم و پیام می فرستیم، به امید اینکه بابات درست در لحظه ی مناسب، به خاطره دست پیدا کنه. منظورم اینه که خب، خیلی بعیده که بشه اما... میتونیم بریم بالای سر بچه بایستیم و هی عربده بزنیم کمک، کمک، کمک. البته ممکنه بچه یه کم روانی بشه.
آلبوس: آره، یه کم.
اسکورپیوس: یه کم مشکل روحی پیدا کردن با اتفاق هایی که الان داره میفته که قابل مقایسه نیست... تازه شاید بعدها که بزرگ شد، قیافه ی ما رو به یاد بیاره که بالا سرش داشتیم – عربده می کشیدیم -
آلبوس: عربده میزدیم کمک.
اسکورپیوس به آلبوس نگاه می کند.
اسکورپیوس: حق با توئه. ایده ی خیلی مزخرفی بود.
آلبوس: رکورد ایده های مزخرف خودت رو شکوندی.
اسکورپیوس: خب حالا! اصلاً خودمون پیام رو منتقل می کنیم – ۴۰ سال اینجا منتظر می مونیم و خودمون پیام رو می رسونیم –
آلبوس: همچین کاری نمیشه کرد. به محض اینکه دلفی آینده رو به دلخواه خودش تغییر بده، یه لشکَر نیرو می فرسته اینجا تا مارو پیدا کنن و بکشن -
اسکورپیوس: خب بریم تو یه سوراخ قایم بشیم؟
آلبوس: با وجود اینکه قایم شدن به مدت ۴۰ سال تو یه سوراخ با تو باید خیلی لذت بخش باشه... بازم اونا میتونن پیدامون کنن. اون وقت کُشته میشیم و زمان در جای نامناسبش باقی می مونه. نه. به چیزی احتیاج داریم که بتونیم کنترلش کنیم، چیزی که بدونیم بابا میتونه درست در لحظه ی مناسب بهش دسترسی داشته باشه. چیزی میخوایم که -
اسکورپیوس: همچین چیزی وجود نداره. ولی بازم اگه مجبور باشم یه همراه واسه خودم انتخاب کنم که توی دوران بازگشت ابدی تاریکی کنارم باشه، تو رو انتخاب می کنم.
آلبوس: توهین نباشه، ولی من یکی رو انتخاب می کنم که گُنده باشه و جادوگر خیلی خوبی باشه.
لی لی در حالی که هری کودک را در کالسکه گذاشته، از خانه خارج می شود و با دقت پتویی روی او می اندازد.
پتوش. اون رو داره دور پتوش می پیچونه.
اسکورپیوس: خب هوا خیلی سرده.
آلبوس: بابا همیشه می گفت – این تنها چیزیه که از مادرش براش مونده. ببین با چه عشقی داره اون پتو رو روش میذاره. فکر کنم بابام دوست داشته باشه این رو بدونه – کاش می تونستم بهش بگم.
اسکورپیوس: منم دوست داشتم می تونستم به بابام بگم – خب، البته نمیدونم چی بهش بگم. فکر کنم دوست داشته باشم بهش بگم که هر از چندگاهی من خیلی بیشتر از اونی که فکرش رو می کنه، شجاع میشم.
آلبوس در فکر فرو می رود.
آلبوس: اسکورپیوس – بابای من هنوز اون پتو رو داره.
اسکورپیوس: فایده نداره. اگه الآن پیامی روش بنویسیم، حتی خیلی کوچیک، خیلی زودتر از موقع لازم میتونه اونو بخونه. آینده براش لو میره.
آلبوس: در مورد معجون عشق چی میدونی؟ اون ماده ای که توی همه شون استفاده میشه چیه؟
اسکورپیوس: گَرد مروارید و خیلی چیزهای دیگه.
آلبوس: گَرد مروارید یه ماده ی خیلی کم یابه، درسته؟
اسکورپیوس: بیشتر به خاطر اینکه خیلی گرونه. آلبوس، جریان چیه؟
آلبوس: من و بابام اون روز قبل از شروع مدرسه باهم دعوا کردیم.
اسکورپیوس: در جریان این یکیهستم. به نظرم یه جورایی همین باعث شروع این آشوب شد.
آلبوس: من پتو رو پرت کردم اون ور اتاق. پتو به معجون عشقیآغشته شد که دایی رون به عنوان شوخی بهم داده بود.
اسکورپیوس: خیلی آدم بامزه ایه.
آلبوس: معجون سرریز شد و کل پتو رو به خودش آغشته کرد و اتفاقاً در جریان این موضوع هستم که مامان به بابا اجازه نداده از وقتی که من رفتم به اتاقم دست بزنه.
اسکورپیوس: خب؟
آلبوس: خب اون ور هم مثل اینجایی که ما هستیم داره شب هالووین میشه – و بابا بهم گفته بود که همیشه شب هالووین این پتو رو پیدا می کنه و نیاز داره که پیشش نگه داره – این آخرین چیزیه که مادرش بهش داده – برای همین دنبالش می گرده و وقتی پیداش کنه...
اسکورپیوس: نه، هنوز نمی فهمم منظورت از این حرف ها چیه.
آلبوس: چه چیزی به گَرد مروارید واکنش نشون میده؟
اسکورپیوس: خب گفته شده که اگر تنتور نیمدار و گَرد مروارید کنار هم قرار بگیرن... آتیش می گیرن.
آلبوس: و آیا تنتور (مطمئن نیست کهدرست تلفظ کرده باشد) نیمدار با چشم غیرمسلح قابل دیدنه؟
اسکورپیوس: نه.
آلبوس: پس ما اگه بتونیم اون پتو رو به دست بیاریم و با تنتور نیمدار روش بنویسیم، اون وقت...
اسکورپیوس: (تازه متوجه جریان می شود) هیچ چیزی بهش واکنش نشون نمیده تا اینکه معجون عشق توی اتاقت، در زمان حال روش ریخته بشه. به حق دامبلدور، عالیه.
آلبوس: فقط باید دنبال یه کم... نیمدار باشیم.
اسکورپیوس: میدونی، شایعه ای وجود داشت که می گفت باتیلدا بگشات هیچ وقت اعتقادی نداشت که جادوگران و ساحره ها باید در خونه هاشون رو قفل کنن.
در باز می شود.
پس شایعه ها درست بود. حالا دیگه وقت دزدیدن یه کم چوبدستی و معجونه.
خانه ی هری و جینی پاتر، اتاق آلبوس
هری روی تخت آلبوس نشسته است. جینی وارد اتاق می شود. به هری نگاه می کند.
جینی: عجیبه اینجا می بینمت.
هری: نگران نباش، به چیزی دست نزدم. مکان مقدست دست نخورده باقی مونده. (از حرفش پشیمان می شود) معذرت میخوام. کلمه ی مناسبی رو به کار نبردم.
جینی چیزی نمی گوید، هری به او نگاه می کند.
میدونی که هالووین های وحشتناکی رو داشتم – و این هالووین قطعاً در رتبه ی دومش قرار می گیره.
جینی: اشتباه از من بود که سرزنشت می کردم. همیشه تو رو متهم به دخالت های بی جا می کردم ولی این من بودم که – آلبوس گُم شده و من خیال می کردم گُم شدنش تقصیر تو بوده. متأسفم.
هری: یعنی منو مقصر نمیدونی؟
جینی: هری، اون توسط یه ساحره ی تبهکار قدرتمند دزدیده شده، این موضوع چطور میتونه تقصیر تو باشه؟
هری: من اونو از خودم روندم. به طرف اون سوقش دادم.
جینی: میشه طوری رفتار نکنیم که انگار همه چی تموم شده و شکست خوردیم؟
جینی سرش را تکان می دهد. هری شروع به گریه کردن می کند.
هری: متأسفم، جین....
جینی: گوش نمیدی چی میگم؟ منم متأسفم.
هری: نباید جون سالم به در می بردم – سرنوشتم این بود که بمیرم – حتی دامبلدور هم همین فکر رو می کرد – و با این وجود، زنده موندم. ولدمورت رو شکست دادم. تمام این آدم ها – تمام این آدم ها – پدر و مادرم، فرد، اون پنجاه کُشته ی نبرد– من باید بینشون جون سالم به در می بردم؟ یعنی چی آخه؟ تمام این خسارت ها – تقصیر منه.
جینی: اونا به دست ولدمورت کُشته شدن.
هری: ولی اگه جلوش رو زودتر گرفته بودم چی؟ خون اون آدم ها گردن منه. و حالا پسرمون هم دزدیده شده -
جینی: اون نمُرده. می شنوی چی میگم، هری؟ اون نمرده.
هری را در آغوش می گیرد. وقفه ای طولانی و سرشار از اندوه و ناراحتی به وجود می آید.
هری: پسری که زنده موند. چند نفر باید به خاطر پسری که زنده موند بمیرن؟
هری لحظه ای این سو آن سو می کند. سپس متوجه پتو می شود. به طرف پتو می رود.
این پتو تنها چیزیه که برام باقی مونده، میدونی...از اون شب هالووین. این تنها چیزیه که برای به یادآوردنشون دارم. و در حالیکه –
او پتو را بلند می کند. متوجه سوراخ هایی بر روی آن می شود. وحشت زده به آن نگاه می کند.
پتو سوراخ شده. معجون عشق احمقانه ی رون پتو رو قشنگ از وسط سوزونده. نگاش کن. نابود شده. نابود.
پتو را باز می کند. نوشته های سوخته ی روی آن را می بیند. متعجب می شود.
چی؟
جینی: هری، یه چیزی روش نوشته شده -
در آن سوی صحنه، آلبوس و اسکورپیوس ظاهر می شوند.
آلبوس: «بابا...»
اسکورپیوس: با «بابا» شروع کنیم؟
آلبوس: برای اینکه بدونه از طرف منه.
اسکورپیوس: اسمش هریه. باید با «هری» شروع کنیم.
آلبوس: (با حالتی راسخ) با «بابا» شروع می کنیم.
هری: «بابا»، نوشت «بابا»؟ زیاد واضح نیست که بشه...
اسکورپیوس: «بابا، کمک.»
جینی: «محک»؟ نوشت «محک»؟ و....«کره.»
هری: بابا، محک، کره، کوچیک؟ نه این دیگه واقعاً از اون شوخی های عجیب غریبه.
آلبوس: «بابا. کمک. دره ی گودریک»
جینی: بدش من. چشمای من بهتر از چشمای تو می بینه. انگار نوشته «بابا، محک، کره، کوچیک» - نه، انگار «کره» هم ننوشته – گمونم نوشته «بره» یا «دره»؟ و بعدش یه چندتا عدده – اینا واضحن - «۱-۳-۰-۱-۱-۸» احیاناً یکی از اون شماره تلفن های مشنگی نیست؟ یا یه مختصات جغرافیایی یا یه...
هری به بالا نگاه می کند، یک مرتبه چندین ایده به ذهنش خطور می کند.
هری: نه. این یه تاریخه. ۳۱ اُکتبر ۱۹۸۱ .روزی که پدر و مادرم کُشته شدن.
جینی ابتدا به هری، و سپس دوباره به پتو نگاه می کند.
جینی: ننوشته «محک». نوشته «کمک».
هری: بابا. کمک. دره ی گوردیک. ۸۱/۱۰/۳۱ .این یه پیغامه. پسر باهوش برام یه پیغام گذاشته.
هری جینی را محکم می بوسد.
جینی: آلبوس اینو نوشته؟
هری: و بهم گفته که الآن کجا و تو چه زمانی هستن و حالا میدونیم دلفی هم کجاست، میدونیم کجا میتونیم باهاش بجنگیم.
او دوباره محکم جینی را می بوسد.
جینی: هنوز که بچه ها رو پیدا نکردیم.
هری: با جغد یه نامه برای هرماینی می فرستم. تو هم یکی برای دراکو بفرست. براشون تو نامه بنویس به دره ی گودریک بیاین و زمان برگردان هم با خودتون بیارین. اونجا می بینیمتون.
جینی: و «ما» باهم این کار رو می کنیم، خیلی خب؟ فکرشم نکن بذارم بدون من به گذشته برگردی، هری.
هری: معلومه که تو هم میای. یه فرصت نصیبمون شده، جینی، و اگه دامبلدور یارمون باشه... همین یه فرصت تنها چیزیه که لازم داریم.
دره ی گودریک
رون، هرماینی، دراکو، هری و جینی در میان دره ی گودریک کنونی راه می روند که یک شهر بازاری شلوغ است (طی سال های گذشته توسعه یافته است).
هرماینی: دره ی گودریک. باید ۲۰ سالی گذشته باشه...
جینی: فقط من اینطور فکر می کنم یا واقعاً مشنگ های بیشتری...
هرماینی: یه مقصد خیلی محبوب برای تعطیلی آخر هفته شده.
دراکو: دلیلش مشخصه... سقف های گالی پوش خونه ها رو ببینین. و اونم بازار کشاورزهاست؟
هرماینی به هری نزدیک می شود که از منظره ی پیش رویش شگفت زده شده و اطرافش را نگاه می کند.
هرماینی: آخرین باری که اینجا بودیم یادته؟ همون حس و حال سابق به آدم دست میده.
رون: همون سابق به علاوه ی یکی دو تا موی دم اسبی ناخواسته که به ترکیب اضافه شده.
دراکو به خوبی متوجه این طعنه می شود.
دراکو: میشه بگم که...
رون: مالفوی، تو شاید با هری گرم و صمیمی باشی، و شاید یه بچه ی نسبتاً خوب رو بزرگ کرده باشی، ولی حرف های خیلی غیرمنصفانه ای به زنم و در مورد زنم زدی...
هرماینی: و زنت نیازی نداره که تو دعواهاشو به جاش انجام بدی.
هرماینی نگاه میخکوب کننده ای به رون می اندازد. رون کوتاه می آید.
رون: باشه. ولی اگه یه چیزی در مورد اون یا من بگی...
دراکو: اونوقت چیکار می کنی، ویزلی؟
هرماینی: بغلت می کنه. چون همه مون برای یه هدف اینجاییم، مگه نه، رون؟
رون: (با نگاه خیره و تهدیدآمیز هرماینی مردد می شود) باشه. من، اه، به نظرم موهای خیلی قشنگی داری، دراکو.
هرماینی: ممنونم، همسرم. خب اینجا جای خوبی به نظر میاد. بیاین شروع کنیم.
دراکو زمان برگردان را بیرون می آورد... زمان برگردان با قرار گرفتن بقیه دور آن، به سرعت شروع به چرخش می کند.
و لحظه ای پرتو درخشانی همه جا را فرا می گیرد. صداها در هم می شکنند.
و زمان از حرکت می ایستد. و سپس تغییر جهت می دهد، کمی تأمل می کند، و شروع به حرکت به سمت عقب می کند، در ابتدا سرعت کمی دارد...
و سپس شتاب می گیرد.
آنها به اطراف خود نگاه می کنند.
رون: خب؟ جواب داد؟
دره ی گودریک، یک اتاقک انباری، سال ۱۹۸۱
آلبوس سرش را بالا می کند، از دیدن جینی و پس از آن هری شگفت زده می شود و سپس متوجه حضور بقیه ی اعضای خوشحال گروه می شود (رون، دراکو و هرماینی).
آلبوس: مامان؟
هری: آلبوس سوروس پاتر. نمیدونی چقدر از دیدنت خوشحالیم.
آلبوس میدود و خودش را در آغوش جینی می اندازد. جینی با خوشحالی او را در آغوش می گیرد.
آلبوس: یادداشت ما رو دیدین...؟
جینی: یادداشتتون رو دیدیم.
اسکورپیوس به سرعت به سمت پدرش می رود.
دراکو: اگه بخوای ما هم میتونیم همدیگه رو بغل کنیم...
اسکورپیوس لحظه ای با دودلی به پدرش نگاه می کند. و سپس آن دو به طور بسیار ناشیانه ای همدیگر را نصفه نیمه بغل می کنند. دراکو لبخند میزند.
رون: خب، این دلفی کجاست؟
اسکورپیوس: شما درباره ی دلفی میدونین؟
آلبوس: اون اینجاست... فکر می کنیم سعی داره تو رو بکشه. دلفی میخواد قبل از اینکه ولدمورت گرفتار طلسم خودش بشه تو رو بکشه و جلوی تحقق پیشگویی رو بگیره و...
هرماینی: بله، فکر می کردیم همچین قصدی داشته باشه. میدونین الآن دقیقاً کجاست؟
اسکورپیوس: ناپدید شده. شما چطوری... شما چطوری بدون زمان برگردان...؟
هری: (حرف او را قطع می کند) داستانش دراز و پیچیده است، اسکورپیوس. و الآن وقتش رو نداریم.
دراکو لبخند تشکرآمیزی به هری میزند.
هرماینی: حق با هریه. وقت طلاست. باید همه رو یه جایی مستقر کنیم. خب، دره ی گودریک جای بزرگی نیست ولی دلفی ممکنه از هر سمتی بیاد. پس باید جایی بریم که دید خوبی نسبت به شهر داشته باشیم... جایی که بتونیم از چند نقطه به راحتی اطراف رو تحت نظر داشته باشیم... و جایی که، مهم تر از همه، ما رو مخفی نگه داره، چون نمیتونیم خطر دیده شدن رو بپذیریم.
همگی در فکر فرو رفته و ابروهایشان را درهم می کشند.
به نظرم کلیسای سنت جروم همه ی این ویژگی ها رو داره، درست میگم؟
دره ی گودریک، کلیسای سنت جروم،
جایگاه مقدس، سال ۱۹۸۱
آلبوس روی یکی از نیمکت های کلیسا خوابیده است. جینی با دقت او را تماشا می کند. هری از پشت پنجره ی مقابل، به بیرون نگاه می کند.
هری: نه. هیچ خبری نیست. پس چرا دلفی نیومد؟
جینی: ما باهمدیگه ایم. پدر و مادرت زنده ن... ما فقط میتونیم در زمان بریم عقب، هری، نمیتونیم بهش سرعت ببخشیم. دلفی هر وقت که آماده بشه میاد و ما برای مقابله باهاش آماده خواهیم بود.
به طرز خوابیدن آلبوس نگاه می کند.
یا لااقل بعضی هامون آماده خواهیم بود.
هری: بچه ی بیچاره فکر می کرد باید دنیا رو نجات بده.
جینی: این بچه ی بیچاره دنیا رو نجات داده. پیام نوشتن روی پتو کار ماهرانه ای بود. البته، نزدیک بود دنیا رو نابود هم بکنه، ولی احتمالاً بهتره روی اون نیمه ی لیوان تمرکز نکنیم.
هری: به نظرت روبراهه؟
جینی: روبراه میشه، فقط شاید یه ذره زمان ببره... برای تو هم شاید یه ذره زمان ببره.
هری لبخند میزند. جینی دوباره نگاهش را به آلبوس معطوف می کند. هری نیز به آلبوس نگاه می کند.
میدونی، بعد از اینکه من تالار اسرار رو باز کردم... بعد از اینکه ولدمورت با اون دفترچه خاطرات وحشتناک منو افسون کرده بود و نزدیک بود همه چیزو نابود کنم...
هری: یادمه.
جینی: بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شدم... همه بهم بی اعتنایی می کردن، ازم دوری می کردن... همه به جز پسری که همه چیز داشت... پسری که اومد توی سالن عمومی گریفیندور و منو به یه دست کارت بازی انفجاری دعوت کرد. مردم فکر می کنن همه چیزو در مورد تو میدونن، ولی بهترین ویژگی های تو... به طرز بسیار ساکتی، قهرمانانه هستن... و همیشه بودن. میخوام بگم که... وقتی این قضیه تموم شد، فقط اگه میشه یادت باشه که بعضی وقت ها آدم ها... خصوصاً بچه ها... فقط به یکی احتیاج دارن که باهاش کارت بازی انفجاری بازی کنن.
هری: فکر می کنی این چیزیه که نیاز داره... کارت بازی انفجاری؟
جینی: نه. ولی عشقی که اون روز از طرف تو حس کردم... مطمئن نیستم آلبوس چنین حسی رو داشته باشه.
هری: برای اون حاضرم هر کاری بکنم.
جینی: هری، تو برای هر کسی حاضری هر کاری بکنی. تو با کمال میل جونت رو برای نجات دنیا فدا کردی. اون نیاز داره که عشق ویژه ای رو احساس کنه. اینطوری هم اون قوی تر میشه و هم تو.
هری: میدونی، تا قبل از اینکه آلبوس گم بشه، واقعاً درک نکرده بودم که مادرم قادر بود برام چیکار کنه. ضدطلسمی چنان قدرتمند که تونست طلسم مرگ رو دفع کنه.
جینی: و تنها طلسمی که ولدمورت نمیتونست درکش کنه... عشق.
هری: من واقعاً به طور ویژه ای دوستش دارم، جینی.
جینی: میدونم، ولی اون باید حسش کنه.
هری: من خوش شانسم که تو رو دارم، مگه نه؟
جینی: خیلی زیاد. و خوشحال میشم تو یه فرصت دیگه در این مورد صحبت کنیم که چقدر خوش شانسی. ولی فعلاً... بیا روی متوقف کردن دلفی تمرکز کنیم.
هری: وقتمون داره تموم میشه.
فکری به ذهن جینی خطور می کند.
جینی: مگر اینکه... هری، تا حالا کسی به این فکر کرده که... چرا دلفی این زمان رو انتخاب کرده؟
هری: چون این روزیه که همه چیز عوض شد...
جینی: الآن تو بیشتر از ۱ سال سن داری، درسته؟
هری: ۱ سال و ۳ ماه.
جینی: دلفی میتونست هر زمانی در این یه سال و سه ماه تو رو بکشه. حتی حالا، ۲۴ ساعته که توی دره ی گودریگه. پس منتظر چیه؟
هری: هنوز متوجه منظورت نمیشم...
جینی: شاید دلفی منتظر تو نیست... منتظر اونه... تا جلوش رو بگیره.
هری: چی؟
جینی: دلفی امشب رو انتخاب کرده چون اون اینجاست... چون پدرش قراره بیاد اینجا. میخواد اون رو ببینه. پیشش باشه، پدری که دوستش داره.
مشکلات ولدمورت از زمانی شروع شد که به تو حمله کرد. اگه این کارو نکرده بود...
هری: هر روز قدرتش بیشتر میشد... تاریکی هر روز بر دنیا بیشتر چیره میشد.
جینی: بهترین راه برای جلوگیری از وقوع پیشگویی، کشتن هری پاتر نیست، بلکه اینه که جلوی ولدمورت گرفته بشه تا اون هیچ کاری نکنه.
دره ی گودریک،
کلیسای سنت جروم، سال ۱۹۸۱
گروه دور هم جمع شده است و همگی کاملاً گیج شده اند.
رون: پس بذارین ببینم درست فهمیدم– ما قراره از ولدمورت محافظت کنیم؟
آلبوس: ولدمورت پدربزرگ و مادربزرگ من رو میکُشه. بعد ولدمورت سعی میکنه پدر من رو بکشه؟
هرماینی: کاملاً درسته، جینی. دلفی نمیخواد سعی کنه هری رو بکشه – فقط میخواد جلوی تلاش ولدمورت برای کشتن هری رو بگیره. خیلی خوب فهمیدی.
دراکو: پس الان فقط باید صبر کنیم ؟ تا سر و کله ی ولدمورت پیدا بشه؟
آلبوس: دلفی میدونه که ولدمورت کی قراره بیاد؟ دلیل اینکه ۲۴ ساعت زودتر به این زمان اومده این نیست که از موقع رسیدن ولدمورت اطلاع نداره و نمیدونه از کدوم طرفی میاد؟ اگه اشتباه میگم بهم بگو اسکورپیوس – کتاب های تاریخ هیچ اشاره ای به زمان و محل ورود اون به دره ی گودریک نکردن؟
اسکورپیوس و هرماینی: اشتباه نمی کنی.
رون: وای خدا! حالا شدن ۲ تا!
دراکو: خب چطور میتونیم از این جریان به نفع خودمون استفاده کنیم؟
آلبوس: میدونی من توی چه چیزی مهارت دارم؟
هری: خیلی چیزها هست که توش استعداد داری، آلبوس.
آلبوس: معجون مرکب پیچیده درست کردن. و فکر کنم باتیلدا بگشات همه ی مواد اولیه ی لازم معجون مرکب پیچیده رو توی زیرزمینش داشته باشه. میتونیم خودمون رو تبدیل به ولدمورت کنیم و دلفی رو سمت خودمون بکشونیم.
رون: برای استفاده از معجون مرکب پیچیده نیاز به یه بخشی از طرف مقابل داریم. ما که چیزی از ولدمورت نداریم.
هرماینی: اما از ایده ش خوشم اومد. یه موش قلابی رو میندازیم جلوی گربه.
هری: تا چه اندازه میتونیم روی تغییر شکل حساب کنیم؟
هرماینی: ما میدونیم ولدمورت چه ریختیه. اینجا هم کلی جادوگر و ساحره ی ماهر با خودمون داریم.
جینی: میخوای خودت رو به شکل ولدمورت دربیاری؟
آلبوس: این تنها راهه.
هرماینی: واقعا تنها راهه. مگه نه؟
رون با شجاعت جلو می آید.
رون: پس من دوست دارم که – یعنی فکر می کنم که من باید ولدمورت بشم. خب ولدمورت شدن که دقیقاً کار زیاد جالبی نیست – حالا تعریف از خود نباشه، ولی بین همه ی ما من از همه تون بیشتر میتونم خونسردیم رو حفظ کنم... برای همین شاید تبدیل شدن به اون – به لرد سیاه – کمتر به من ضربه بزنه تا شما آدم های حساس.
هری با اعتماد به نفس جلو می آید.
هرماینی: به کی گفتی حساس؟
دراکو: منم دوست دارم داوطلب بشم. فکر کنم تبدیل شدن به ولدمورت نیاز به ظرافت خاصی داره – توهین نباشه، رون – و دانشی از جادوی سیاه و -
هرماینی: منم دوست دارم داوطلب بشم. به عنوان وزیر سحر و جادو، فکر کنم این وظیفه و حق من باشه.
اسکورپیوس: پس فکر کنم بهتر باشه قرعه کشی کنیم -
دراکو: تو داوطلب نمیشی، اسکورپیوس.
آلبوس: راستش رو بخواین -
جینی: نه، اصلاً حرفش هم نزن. فکر کنم همه تون زده به سرتون. من اون صدایی رو که توی سرتون خواهید شنید میشناسم – و حاضر نیستم که دیگه تجربه ش کنم -
هری: ولی به هر حال – باید من اینکارو بکنم.
همه به هری نگاه می کنند.
دراکو: چرا؟
هری: برای اینکه این نقشه عملی بشه، دلفی باید باور کنه که اون خودشه، بدون هیچ تردیدی. دلفی به زبون مارها حرف خواهد زد – و می دونستم اینکه هنوز هم این توانایی رو دارم، نمیتونسته بی علت باشه. اما من بیشتر از همه– میدونم که تبدیل شدن به ولدمورت چه حسی داره – درست مثل خودش. میدونم ولدمورت بودن چطوریه. من باید اینکارو بکنم.
رون: مزخرف نگو. خیلی قشنگ گفتی، ولی خیلی مزخرف بود. اصلاً امکان نداره بذاریم تو اینکارو -
هرماینی: متأسفانه باید بگم که حق با توئه، دوست قدیمی.
رون: هرماینی، اشتباه نکن، ولدمورت چیزی نیست که بشه باهاش – هری نباید اینکارو -
جینی: متنفرم از اینکه بگم با برادرم موافقم، اما -
رون: ممکنه توی بدن اون گیر کنه –ظاهر ولدمورت – برای همیشه.
هرماینی: همین طور بقیه ی ما. نگرانی هات قابل فهمه، ولی...
هری: صبر کن، هرماینی. جینی.
جینی و هری به هم نگاه می کنند.
اگر تو راضی نباشی من اینکارو نمیکنم. اما به نظر من که این تنها گزینه ی موجوده، اشتباه میکنم؟
جینی لحظه ای فکر می کند و سپس به آرامی سرش را به نشانه ی تأیید تکان می دهد. چهره ی هری مصمم می شود.
جینی: حق با توئه.
هری: پس بیاین شروع کنیم.
دراکو: لازم نیست در مورد مسیری که باید طی کنی صحبت کنیم؟
هری: دلفی اون رو میپاد – اون سمت من میاد.
دراکو: و بعدش چی؟ وقتی که اومد پیشت. لازمه یادآوری کنم که اون یه ساحره ی بسیار قدرتمنده.
رون: کاری نداره. هری اونو میکشونه اینجا. ما هم باهمدیگه ترتیبش رو میدیم.
دراکو: «ترتیبش رو میدیم»؟
هرماینی گرداگرد اتاق را نگاه می کند.
هرماینی: پشت این درها مخفی میشیم. اگر بتونی بیاریش به این نقطه، هری (او به نقطه ای اشاره می کند که نور از سمت پنجره به کف زمین تابیده شده است)، اون وقت، ما بیرون میایم و مطمئن میشیم راه فراری براش باقی نمی مونه.
رون: (با نگاهی به دراکو) و بعد ترتیبش رو میدیم.
هرماینی: هری، آخرین فرصته، مطمئنی که میتونی اینکارو بکنی؟
هری: آره. میتونم.
دراکو: نه، هنوز کلی اما و اگر دیگه مونده – خیلی چیزها هست که ممکنه اشتباه از آب در بیاد – تغییر شکل ممکنه دووم نیاره، ممکنه دلفی متوجه قضیه بشه – اگه بتونه از دستمون فرار کنه معلوم نیست چه آسیب هایی بتونه وارد کنه – به زمان بیشتری نیاز داریم که دقیق برنامه بچینیم، تا -
آلبوس: دراکو، به بابای من اعتماد کن. اون ناامیدمون نمی کنه.
هری نگاهی به آلبوس می کند و از حرف او تحت تأثیر قرار می گیرد.
هرماینی: چوبدستی ها آماده.
همگی چوبدستی های خود را بیرون می کشند. هری چوبدستی خود را خیلی محکم در دست نگه می دارد.
نوری ایجاد می شود – که همه جا را در برمی گیرد...
تغییر شکل با حالتی آرام و هولناک انجام می گیرد.
و پیکره ی ولدمورت از هری بیرون میزند.
به شدت وحشتناک است.
صورتش را برمی گرداند.
به دوستان و خانواده ی خود نگاهی می اندازد.
آنها هم با وحشت و تعجب به او نگاه می کنند.
رون: وای خدای من.
هری/ولدمورت: کار کرد، درسته؟
جینی: (با حالتی جدی) آره. کار کرد.