خواب دیده ام
میان ارواحی مشوش،چهره ای آشنا دیده ام
زمین را دویده ام،میان جهانی موازی
از هم پیمانی نیرومند درختان،به اقیانوس رسیده ام
خواب دیده ام
بادبادک اقبال روشنم، بر بام آسمان
نجات یافته از بند ریسمان صاحبش،رها و آزاد دیده ام
طوفان دیده ام،گردبادی از هوس،از نیاز
من بر تک تک خطوط انگشتان درخت،رد خونی نا به هنگام دیده ام
من امواج را دیده ام
در چشم سایه های خندان باغ آرزو
من ویرانیِ پر قاصدک را دیده ام
من کابوس دیده ام
از قعر شهر،به ملاقات نور
من در رویای بی تعبیرِ چراغ ها
خوابِ تاریکی دیده ام...
و از پل هایی که به آسمان می رسند
پیش از در هم شکستن شان
زیر سنگینیِ اتمسفرِ گرمِ کوچه ای
که به بن بستِ نابودی،شرم،و یاس می رسید
از پشت سایه های خیابان دور افتاده ای
که درختان را از وجودش فراری داده بود
من در میان بارانی که بر چشمان خانه های شهر
رد تاریکِ ناپاکی می کشید و قدرت اسیدی اش
بر قلبِ ضعیف شهر،چنگ می زد
خوابِ فروپاشی دیده ام...
آیا تو پژواک را شنیده ای؟
از انتهای گورستانی یخ زده،نامهربان،بی چهره
آیا تو آن مست رویانِ آلوده به خواب
که قهقهه هایشان به بغضی خفه
که نمی برید،که نمی شکست،که محو نمی شد
و آیا تو،از پشتِ در های ناگشوده ی ظلمت
که بر تنش،زخم زدیم،و باز هم به نابودی باز نشد
آیا تو،دره ای که به تفریقِ پایان ناپذیر دلخوشی ها باز می شد
آیا تو پژواک کابوس مرا،شنیده ای؟
خواب دیده ام
جایی پشت آن مترسک های متین
همان جایی که من از دستانِ روشنی آغاز شدم
از آغوشِ خاکی که متعلق به زمین،نبود
همان لحظه ای که قلبم را
به دستِ سرنوشتِ شکوفه ها سپردم
که با عدالت باد،به فراموشیِ می پیوستند
من از همان نقطه،به دنبال در هم آمیزی دریای نیکی و پستی
من از همان ساعت شوم،خواب دیده ام...
خواب خودم را
که در دست باد
به کام مرگ می رفتم
من خواب دیده ام...
خوابی ابدی،تهی از جنون
آیا پژواک کابوس من را شنیده ای؟
آیا میان آن مقبره هایِ زرین
چند لحظه مانده به آخرین غروب شهر
چهره ای آشنا،ز من دیده ای؟...
#افکار یک تنها