آلبرت پسری بود که در یک روز بارانی و مه آلود در پاریس به دنیا آمد
معمولا با هیچکس حرف نمیزد در اجتماع نیز گوشه ای پیدا میکرد تا در آنجا تنها باشد
از همه آدم ها بیشتر میدانست از همه ی آنها هنرمند تر بود
ولی هر وقت در مدرسه مینشست ترس و واهمه ی او از قضاوت دیگر بچه ها بهش اجازه نمیداد دستش را بلند کند و پاسخ بدهد
دیگران همکلاسی با وی را مایه شرم میدانستند
آلبرت وقتی به خانه میرفت غذایی که روی گاز بود را گرم میکرد و میخورد زیرا پدر و مادرش شاغل بودند
مخفیانه وارد اتاق پدرش میشد و کتاب های کامو را ورق میزد
یک روز آنقدر غرق در مطالعه بود که متوجه حضور پدرش نشد
پدر آلبرت به او گفت: به چه اجازه ای دست تو کمد من کردی؟
آلبرت فقط سرش را پایین انداخت و رفت به اتاقش
او تمام احساساتش را روی کاغذ بیان میکرد
هنگامی که آرام بود یک خط صاف میکشید و هنگامی که خشمی داشت کاغذ را خط خطی میکرد
هر صبح که بلند میشد از مدرسه تا خانه تمام تمسخر های بچه ها و سرزنش های پدر و مادرش در گوشش بود اما انقدر فریاد نمیزد و آنقدر در درون خودش میریخت که در هنگامی که مداد در دستش بود آتش خشمش چنان شعله میکرد که گویی این شمشیر است که دارد بر روی کاغذ میکشد
در این هنگام به آرامی اشک میریخت و به حرف های کامو فکر میکرد
او افسانه سیزیف را کامل خونده بود
افسانه ای که در آن سیزیف به خاطر خشم زئوس مجبور بود سنگی را تا نوک کوه بغلتاند اما به هر دلیل (یا خواست زئوس و یا سرنوشت) هر بار سنگ به پایین میامد و او مجبور بود تا آخر عمرش این سنگ را تا بالای کوه حمل کند عملی پوچ و عذاب آور که دستاوردی ندارد اما همین که سیزیف به دلیل دیدن طلوع و غروب آفتاب و منظره زیبای کوهستانی خوشحال بود نشانه برتری او بر زئوس و روزگار بود
زندگی نیز همین است ما هر روز اعمالی پوچ و بیهوده را تکرار میکنیم اما همین که نفس میکشیم و از نور خورشید لذت میبریم را باید پاس بداریم
چرا باید دنیایی که هیچ تعهدی به ما ندارد و ما را زجرکش میکند آنقدر برایمان با اهمیت باشد که جان خودمان را بگیریم؟
بنابراین آلبرت علی رغم تمام حرف های انزجار آوری که در مدرسه میشنید علی رغم اینکه مخالف سیستم مدرسه بود و آن را چیزی میدانست که پایه گذاری شده تا ذهن انسان در یک چارچوب فکری محدود حبس شود تصمیم گرفت دوباره کیف و کتابش را آماده کند و صبح زود راه بیفتد
راهی که از خانه تا آنجا طی میکرد برایش وجد آور بود (تماشای گل های رنگارنگ و رقص درخت ها به خاطر طوفان)
سپس در دبیرستان بین حرف های ناراحت کننده چیزهایی از استاد یاد میگرفت و به دفترچه یادداشتش اضافه میکرد
با نمره ی خیلی خوبی فارغ التحصیل شد و دعوت نامه دانشگاه برایش ارسال شد
اما وقتی به خانه رفت متوجه این شد پدر مادرش تصمیم طلاق دارند و در چند لحظه از بهشت به جهنم رسید
هر کدام در گوشش میگفتند میتوانی با یکی از ما زندگی کنی اگر دیگری را انتخاب کنی هرگز نمیخواهیم تو را ببینیم...
هر کدام از زحمت هایی که برای بزرگ تر شدن آلبرت کشیدند میگفتند
اما احساس او برایشان مهم نبود حتی لحظه ای فکر نمیکردند که اجبار انتخاب چه قدر میتواند قلب حساس او که نمیخواهد هیچکس را ناراحت کند بشکند
مثل این میماند بخواهی بین مرگ موش و جوهر نمک یکی را انتخاب کنی هر کدام تا آخر عمر مزه ی تلخی به همراه دارد به همه اینها عذاب وجدانی که آلبرت باید تا آخر عمر تحمل میکرد اضافه کنید
آلبرت برای چند لحظه به بیرون رفت و با خود گفت ای کاش هرگز به دنیا نمیامد
اما در همین هنگام نغمه ی پرندگان را که میشنید ابر های از هم گسیخته ای که کنار میرفتند (ظاهر شدن آفتاب) را که می دیدید بازهم حق را به کامو میداد که زندگی پوچ است اما زیبایی هایی دارد
اما روز دادگاه نزدیک بود و شوخی نداشت
روزگار ۲ حق انتخاب پیش روی او گذاشته بود یا پدرش را ناراحت کند یا مادرش را...
اما یک راه سومی هم بود..
خودکشی!
او میتوانست با این راه فرار خودش را از شر این مهلکه نجات دهد و پدر و مادرش را شرمسار کند
اما ۲ چیز باعث میشد او مردد باشد و با خود کلنجار برود یکی حرف های کامو (مگر میشود خودت را شاگرد مکتب این هنرمند فلسفی بدانی و خودکشی کنی؟ نه قطعا این خیانت بزرگی است!)
و دلیل دوم دختری بود که هرگز جرات نکرده بود به او ابراز علاقه کند اما حس میکرد شاید آن دختر هم دوستش داشته باشد و با مرگ وی غمگین شود (هیچکس دوست نداره کسی که از ته دل دوستش داره غصه بخوره)
به چمنزار ها خیره شده بود بدون اینکه پلک بزند
هر لحظه که میگذشت و به آن سکانس دردناکی که به آن قاضی زورگو باید پاسخی غم انگیز میداد نزدیک میشد استرسش بیشتر میشد
اما باید چیکار میکرد؟
آیا راه چهارمی هم بود؟!
....
زمانی که به خانه برگشت پدر و مادرش را کشت تا دیگر مجبور به انتخاب (بین یکی از آنها) نباشد
او دیگر یک قاتل بود که از سایه ی خودش میترسید قاتل والدین خودش بود درست است که تا آخر عمر عذاب وجدان داشت اما هرگز پشیمان نشد زیرا تحت تاثیر معماهای روزگار قرار نگرفت و به فلسفه اش خیانت نکرد...