مولانا خودش را «خاموش» می نامید؛ یعنی ساکت. هیچ به این موضوع
اندیشیده ای که شاعری، آن هم شاعری که آوازه اش عالمگیر شده، انسانی که کار و بارش، هستی اش، چیستی اش، حتی هوایی که تنفس می کند چیزی نیست جز کلمه ها و امضایش را پای بیش از پنجاه هزار بیت پرمعنا گذاشته چطور می شود که خودش را «خاموش» بنامد؟ کائنات هم مثل ما قلبی نازنین و قلبش تپشی منظم دارد. سال هاست به هر جا پا گذاشته ام آن صدا را شنیده ام. هر انسانی را جواهری پنهان و امانت پروردگار دانسته ام و به گفته هایش گوش سپرده ام. شنیدن را دوست دارم؛ جمله ها و کلمه ها و حرف ها را. اما چیزی که وادارم کرد این کتاب را بنویسم سکوت محض بود. اغلب مفسران مثنوی بر این نکته تأکید می کنند که این اثر جاودان با حرف «ب» شروع شده است. نخستین کلمه اش «بشنو!» است. یعنی می گویی تصادفی است شاعری که تخلصش «خاموش» بوده ارزشمندترین اثرش را با بشنو» شروع می کند؟ راستی، خاموشی را می شود شنید؟ همه بخش های این رمان نیز با همان حرف بی صدا شروع می شود. نپرس «چرا؟» خواهش می کنم. جوابش را تو پیدا کن و برای خودت نگه دار. چون در این راه ها چنان حقایقی هست که حتی هنگام روایتشان هم نباید از پرده راز درایند.
_____ قسمتی از کتاب ملت عشق
این هم غزل ۶۴۸ از دیوان شمس (خواهشا سطحی نگذرید از شعر رو هر بیتش صبر کنید، تفکر کنید، بعد ادامه بدید)
ای قـوم بــه حج رفتـه کجایید کجایید
معشــوق همیــن جـاست بیایید بیایید
معشــوق تــو همسـایه و دیــوار به دیوار
در بادیه ســـرگشته شمـــا در چــه هوایید
گــر صـــورت بیصـــورت معشـــوق ببینیــد
هــم خـــواجه و هــم خانه و هم کعبه شمایید
ده بـــــار از آن راه بـــدان خـــانه بـــرفتیــــد
یــک بـــار از ایـــن خانــه بــر این بام برآیید
آن خانــــه لطیفست نشانهـــاش بگفتیــد
از خــواجــــه آن خــــانـــــه نشانـــی بنماییـــد
یک دستـــه گــل کــو اگـــر آن بـــــاغ بدیدیت
یک گـــوهر جــــان کـــو اگـــر از بحر خدایید
با ایــــن همـه آن رنج شما گنج شما باد
افسوس که بر گنج شما پرده شمایید